خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
به گفتۀ منتقدان این داستان، یکی از بهترین داستان‌کوتاه‌های مارکز است.
مترجم: احمد گلشیری
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

خلاصه: زنی در بزرگراه گیر میکند و برای تماس با همسرش ماجراهای عجیبی برایش اتفاق می افتند...


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

بعد از ظهر یک روز بهاری بارانی، ماریا دِ لالوز سروانتس که به‎‏تنهایی رانندگی می‎کرد، اتومبیل کرایه‎اش در راه بارسلون توی بیابان مونه گروس خراب شد. زن بیست و هفت سالی داشت، اهل مکزیک و زیبا و متفکر بود که چند سال پیش، در نقش بازیگر تئاتر، اندک شهرتی به‎هم زده بود. او با یک شعیبده باز کاباره ازدواج کرده بود و قرار بود به دیدن چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایل شب، پیش او برگردد. یک ساعتی وحشتزده به اتومبیل‎ها و کامیونها علامت می‎داد و آنها توی آن کامیون به سرعت از کنارش می‎گذشتند. تا این که سرانجام رانندۀ یک اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت. اما هشدار داد که راه خیلی دور نمی‎رود.
ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط می‎خوام یه تلفن پیدا کنم.»
واقعیت داشت و تلفن را هم از این رو ضروری می‎دانست که شوهرش بداند قبل از ساعت هفت نمی‎تواند پیش او باشد. او با آن کت دانشجویی و کفشهای کتانی در ماه آوریل به پرندۀ کوچک ژولیده‎ای شباهت داشت و به دنبال آن بدبیاری، خاطرش آنقدر آشفته شد که فراموش کرد کلید اتومبیل را بردارد. زنی با سر و وضعی نظامی کنار راننده نشسته بود و به ماریا حوله و پتویی داد و روی صندلی برای او جا باز کرد. ماریا سر و صورت بارانی‎اش را پاک کرد و سپس نشست، پتو را دور خود پیچید و سعی کرد سیگاری روشن کند، اما کبریتها مرطوب بود. زنی که با او روی یک صندلی نشسته بود سیگاری را روشن کرد و خواست که یکی از سیگارهایش را که هنوز خشک بود به او بدهد. سیگار که می‎کشیدند، ماریا هـ*ـوس کرد درِ دلش را باز کند و صدایش را از صدای باران و سر و صدای اتوبوس بلندتر کرد. زن انگشترش را روی لبها گذاشت و حرفش را قطع کرد.
زیر لـ*ـب گفت: «خوابن.»
ماریا پشت سرش را نگاه کرد و دید که اتوبوس پر از زنهایی است که با سنهای نامشخص و موقعیتهای متفاوت که لای پتوهایی، درست مثل پتوی خودش، به خواب رفته‎اند. آرامش آنها به او سرایت کرد، روی صندلی کز کرد و با صدای باران از هوش رفت. وقتی بیدار شد هوا تاریک بود و طوفان به صورت نم نم بارانِ یخزده‎ای درآمده بود. نمی‎دانست که چقدر خوابیده یا توی این دنیا به کجا رسیده. همسایه‎اش گوش به زنگ بود.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

ماریا پرسید: «کجا هستیم؟»
زن گفت: «رسیدیم»
اتوبوس داشت وارد حیاط سنگفرش ساختمان عظیم و غمزده‎ای می‎شد که ظاهراً صومعه‎ای در دل جنگلی از درختان غول‎پیکر بود. مسافران، که نور ضعیف چراغِ حیاط آنها را روشن کرده بود، سر جایِ‎شان ماندند تا زنی که سر و وضع نظامی‎ها را داشت با تحکّمِ مرسومِ توی کودکستان‎ها، که دیگر ور افتاده بود، گفت که از اتوبوس پیاده شوند. همه زن‎هایی مسن بودند و حرکاتشان در نور پریده رنگِ حیاط آنقدر با بیحالی توأم بود که به اشباحِ توی خواب شباهت داشتند. ماریا، که پشت سر همه پیاده شد، پیش خود فکر کرد که راهبه‎اند. اما وقتی چندین زن را با لباس یک شکل دید که دَمِ درِ اتوبوس از آنها استقبال کردند دچار تردید شد. زنها پتوها را روی سر آنها کشیدند تا تر نشوند، آن وقت همه را به ستون یک خط کردند و نه با حرف، بلکه با کف زدنهای موزون و آمرانه هدایت کردند. ماریا خداحافظی کرد و دست دراز کرد پتو را به زنی که با هم روی یک صندلی نشسته بودند بدهد، اما زن به او گفت که تا وقتی دارد از حیاط می‎گذرد سرش را با آن بپوشاند و سپس به دفتر نگهبانی بدهد.
ماریا پرسید: «اینجا تلفن پیدا می‎شه؟»
زن گفت: «البته، جاشو به‎ت نشون می‎دن.»
سیگار دیگری خواست و ماریا بقیۀ جعبۀ مرطوب را به او داد، گفت: «تو راه خشک می‎شن.» زن از روی رکاب با تکان دادن دست خداحافظی کرد و با صدایی که به فریاد می‎ماند، گفت: «خدا به همراه.» اتوبوس پیش از آن که به او فرصت بدهد چیز دیگری بگوید به راه افتاد.
ماریا دوان دوان به طرف راهروِ ساختمان راه افتاد. پرستاری سعی کرد با کف زدن‎های سریع جلو او را بگیرد اما ناگزیر شد به فریادی آمرانه متوسّل شود: «می‎گم، بایست!» ماریا از زیر پتو بهت‎زده نگاه کرد و یک جفت سر و انگشت اشاره‎ای گریزناپذیر دید که او را به سوی صف می‎خواند. اطاعت کرد. وقتی پا به راهرو گذاشت از گروه جدا شد و از دربان سراغ تلفن را گرفت. یکی از پرستارها چند بار آرام روی شانه‎اش زد و او را به صف برگرداند. آن وقت با صدای شیرینی گفت:
«از این طرف، خوشگله، تلفن از این طرفه.»
ماریا همراه زن‎های دیگر به طرف انتهای راهروِ تاریک راه افتاد تا به خوابگاه دسته جمعی رسید. پرستارها در آنجا پتوها را جمع کردند و شروع کردند هر تختی را به یک نفر بدهند. پرستار دیگری، که در نظر ماریا انسان‎تر بود و مقام بالاتری داشت، تا انتهای صف رفت و فهرست نامی را با اسمهایی که روی تکه‎های مقوا به بالاتنۀ تازه واردها دوخته شده بود مقابله می‎کرد، به ماریا که رسید از این که او کارت شناسایی به سـ*ـینه نداشت متعجب شد.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

تنها یک نگاه گذرا به چهرۀ آن زن کافی بود که ماریا دریابد هیچ التماسی هر چقدر دامنه داشته باشد آن دیوانۀ لباس کار پوش را، که به دلیل قدرت غیر عادی‎اش هرکولینا صدایش می‎کردند، نرم نمی کند. او مسؤل موارد دشوار بود و دو بیمار آسایشگاه را با دستش، که به دست خرس‎های قطبی می ماند و در کار کشتن اشتباهی مهارت پیدا کرده بود، خفه کرده بود. مشخص شده بود که مورد اول تصادفی بوده. مورد دوم آن قدرها روشن نشد و به هرکولینا گوشزد کردند و اخطار دادند که بار سوم با یک بازجویی درست و حسابی روبروست. واقعیت ماجرا از این قرار بود که این بُزِ گرِ یک خانواده قدیمی و نازنین، تاریخچۀ حادثه‎های مشکوکی در بیمارستان‎های روانیِ گوناگونِ سراسر اروپا داشت.
شب اول ناگزیر شدند ماریا را با تزریق آرامبخش بخوابانند. وقتی تمایل به کشیدنِ سیگار، او را پیش از طلوع آفتاب بیدار کرد، مچ دست‎ها و پاهایش را دید که به میله‎های فلزی تـ*ـخت بسته‎اند. داد و بیداد کرد اما سر و کلۀ کسی پیدا نشد. صبح در آن حال که شوهرش هنوز اثری از او در بارسلون پیدا نکرده بود، ماریا را ناگزیر به درمانگاه بردند چون او، غوطه‎ور در درد و رنج خود، بیهوش افتاده بود.
وقتی به هوش آمد نمی‎دانست وقت چقدر گذشته. اما حالا دنیا در نظرش چهرۀ مطبوعی یافته بود. در کنار تختش، پیرمردی غول پیکر، با رفتاری مصمّم و دو بار نوازش استادانۀ دست، شادیِِ زنده بودن را به او برگرداند. مرد رئیس آسایشگاه بود.
ماریا پیش از آن که چیزی بگوید و حتی پیش از آن که سلام کند، درخواست سیگار کرد. مد یکی روشن کرد و همراه با پاکت سیگار که تقریباً پر بود، به دست او داد. ماریا نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد.
دکتر با لحنی آرامبخش گفت: «حالا وقت‎شه که گریه کنی تا دلت آروم بگیره. اشک ریختن بهترین داروست.»
ماریا، بدون شرم سفرۀ دلش را گشود، و این کاری بود که هیچگاه نتوانسته بود در لحظه‎های تهی پس از بودن با عشاق اتّفاقی از عهدۀ انجامش برآید. دکتر، همانطور که گوش می‎داد، با انگشتها گیسوان او را صاف می‎کرد، بالشش را مرتب می‎کرد تا او راحتتر نفس بکشد، با درایت و نوعی شیرینی که زن هیچ‎گاه در خواب هم نمی‎توانست حس کند او را در مخمصۀ بی اطمینانی یاری‎اش می‎داد. برای اولین‎بار در زندگی به این معجزه دست یافته بود که مردی او را درک می‎کند و با تمامی قلب به حرفهایش گوش می‎سپارد و انتظار ندارد به‎عنوان پاداش با او به خلوت برود. در پایانِ ساعتی طولانی، وقتی دیگر اعماق روحش را بی پوشش کرده بود، اجازه خواست که تلفنی با شوهرش حرف بزند.
دکتر با آن حالت شاهانۀ موقعیتش از جا برخاست، گفت: «حالا زوده، شازده» و با لطافتی که زن هیچگاه تجربه نکرده بود گونه‎اش را نوازش کرد و و گفت: «هر کاری به‎موقع خودش» از دم در به شیوۀ کشیش‎ها با دستهایش طلب رحمت کرد، و گفت که به او اعتماد کند و برای همیشه ناپدید بود.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

ماریا را همان روز بعد از ظهر، با یک شمارۀ مسلسل و شرحی سرسری دربارۀ معمای محلی که از آن جا آمده و تردید پیرامون سرسری دربارۀ معمای محلی که از آنجا آمده و تردید پیرامون هویتش، در بخش آسایشگاه پذیرفتند. رئیس در حاشیۀ پردونده به خط خود ارزیابی شخصی‎اش را آورده بود، نوشته بود: مضطرب.
همانطور که ماریا پیش‎بینی کرده بود، شوهرش نیم ساعت دیرتر از وقت برنامۀ قراری که داشتند از آپارتمانشان در محلۀ هورتا بیرون آمد. اولین‎بار بود که در طول تقریباً دو سال پیوند آزاد و سازگار، ماریا دیر کرده بود و مرد گمان کرد علتش سیلاب بارانی است که در آن دو روز پایان هفته همۀ استان را به‎هم ریخته بود. پیش از بیرون رفتن با سنجاق یادداشتی به در چسباند که در آن مسیرش را مشخص کرده بود.
در جشن اول که تویش بچه‎ها همه لباس کانگارووار پوشیده بودند، او بهترین تردستی‎اش، ماهی نامرئی را از برنامه حذف کرد؛ چون نمی‎توانست بدون یاری زن اجرا کند. برنامۀ نمایش دو در خانۀ زنی نود و سه ساله بود که روی صندلی چرخ‎دار نشسته بود و به خود می‎بالید که در هر کدام از جشنهای تولد سی‎سال گذشته‎اش یک شعبده‎باز تازه برنامه اجرا کرده. مرد از غیبت ماریا آنقدر ناراحت بود که در اجرای ساده‎ترین تردستی تمرکز پیدا نمی‎کرد. در برنامۀ سوم یعنی برنامه‎ای که هر شب در کافه‎ای در خیابان رامبلاس اجرا می‎کرد برای گروهی جهانگرد فرانسوی نمایش کسالت‎بار به اجرا درآورد که آنچه را می‎دیدند باور نمی‎کردند؛ چون به تردستی اعتقاد نداشتند. بعد از هر نمایش به خانه‎اش تلفن می‎زد و منتظر می‎ماند تا ماریا گوشی را بردارد. بعد از آخرین تلفن دیگر نگران شد و یقین کرد که اتفاقی افتاده است.
در راه خانه، توی وانتی که برای نمایش عمومی راست و ریس کرده بود، شکوه بهار را در درختان نخل کنار پاسه تو دِِ گراسیا دید و این فکر شوم که شهر بدون وجود ماریا چه حالی برایش خواهد داشت به خود لرزید. وقتی یادداشت را که هنوز به در سنجاق شده بود دید آخرین امیدش را از دست داد. آنقدر ناراحت بود که فراموش کرد غذای گربه را بدهد.
حالا که دارم این را می نویسم یادم می آید که هیچ وقت به اسم حقیقی مرد پی نبردم، اما توی بارسلون ما همه او را به اسم حرفه ای اش ساتورنوی جادوگر می‎شناختیم. شخصیت عجیبی داشت و در کارها بهراستی شلختگی نشان می‎داد. اما ماریا از ظرافت و جذابیتی برخوردار بود که مرد بهره‎ای نبرده بود. این او بود که توی این جامعۀ انباشته از اسرار بزرگ دست مرد را می‎گرفت و راهنمایی می‎کرد؛ جامعه‎ای که در آن هیچ مردی خواب آن را نمی‎دید که بعد از نیمه شب مجبور شود با تلفن همسرش را جستجو کند. ساتورنو ماجرا را دنبال نکرد و ترجیح داد فکر حادثه را از سر بیرون کند و تنها کاری که کرد این بود که به ساراگوسا تلفن زد، و از آنجا مادربزرگ خواب آلود بدون دلواپسی گفت که ماریا بعد از ناهار خداحافظی کرده و راه افتاده. مرد فقط یک ساعتی در طلوع آفتاب به خواب رفت و خواب آشفته‎ای دید که در آن ماریا لباس عروسی ژندۀ آغشته به خونی پوشیده و با این اطمینان ترسناک از خواب پرید که زن این بار برای همیشه رفته تا او بدون وجود ماریا با این دنیای درَندشت روبرو شود.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

زن در پنج سال گذشته سه مرد متفاوت از جمله او را ترک گفته بود. در شهر مکزیکو شش ماه پس از دیدارشان در گرماگرم عشقی جنون‎آسا او را گذاشت و رفت. یک روز صبح نیز پس از یک شب زنده‎داری جانانه او را ترک گفت. هر چیزی هم داشت جا گذاشت، حتی حلقۀ ازدواج قبلی خود را. در نامه‎ای هم نوشته بود که تاب تحمّل بار عذاب این عشق مجنون‎وار را ندارد. ساتورنو پس از این در و آن در زدن پی برد که ما را به هر بهایی شده برگرداند. خواهش و تمناهایش بی قید و شرط بود، قولهای زیادی هم داد که آنقدرها نتوانست پای بندشان باشد اما با تصمیم راسخ زن روبرو شد. زن به او گفت «هم عشق کوتاه داریم هم بلند» و با بی‎رحمی نتیجه گرفت «این یکی کوتاه بود» یک‎دندگی ماریا او را ناگزیر کرد که تن به شکست بدهد. اما در ساعتهای اول صبح روز جشن اولیا پس از کمابیش یک سال فراموشی عمدی وقتی پا به اتقا سوت و کور خود گذاشت، زن را دید که با تاج شکوفه‎های نارنج به سر و لباس تور دنباله‎دار عروسی، مخصوص عروسهای باکـ ـره، به تن روی کاناپه اتاق پذیرایی دراز کشیده است.
ماریا واقعیت ماجرا را برایش بازگو کرد و گفت که نامزد تازه‎اش با داشتن یک زندگی آبرومند و با نیت ازدواج همیشگی در کلیسای کاتولیک، او را با لباس عروسی و جلو محراب کلیسای کاتولیک او را با لباس عروسی و جلو محراب کلیسا رها می‎کند و می‎رود پدر و مادرش تصمیم می‎گیرند که در هر حال جشن را برگزار کنند و زن تظاهر می‎کند که اتفاقی نیفتاده و با گروه نوازنده سنتی به پایکوبی سرگرم می شود و بیش از اندازه گلو تر می‎کند. آن وقت با حال زار و پشیمان از کرده‎ها نیمه شب به سراغ ساتورنو می‎آید.
ساتورنو خانه نبود، اما زن کلیدها را توی گلدان راهرو جای همیشگی پیدا کرد و حالا این بود که بی قید و شرط تسلیم شده بود. مرد پرسید «این چند وقت طول می‎کشه؟» و زن با سطری از شعر وینی سیوس ز مورانس جواب او را داد، گفت «عشق تا هر وقت طول بکشه همیشگیه» و حالا بعد از دو سال هنوز همیشگی بود.
ماریا ظاهراً عاقل شده بود. رؤیای هنرپیشه شدن را کنار گذاشته و خود را هم در کار و هم در بسـ*ـتر وقف ساتورنو کرد. در پایان سال گذشته توی گردهمایی شعبده‌بازان در پرپیگنان شرکت کرده بودند و موقع برگشتن، برای اولین بار سری به بارسلون زدند. این شهر آنقدر دوست داشتند که هشت ماهی را در آنجا گذراندند و وقتی دیگر جا افتادند آپارتمانی را در محلۀ هورتا یعنی کاتالونیای واقعی خریدند. آپارتمان پر سر و صدا و بدون نگهبان بود اما گنجایش پنج بچه را هم داشت. خوشبختی آنها رشک‎برانگیز بود، تا آن روز تعطیل آخر هفته که زن اتومبیلی کرایه کرد و به دیدن اقوامش در ساراگوسا رفت و قول داد ساعت هفت شب دوشنبه برگردد. در طلوع آفتاب روز پنج شنبه هنوز از او خبری نبود.
دوشنبۀ هفتۀ بعد، از شرکتی که اتومبیل را بیمه کرده بود تلفن شد و سراغ ماریا را گرفتند. ساتورنو گفت «من چیزی نمی‎دونم توی ساراگوسا دنبالش بگردین» و گوشی را گذاشت. یک هفته بعد افسر پلیسی به در خانه آمد و گزارش داد که اتومبیل اوراق شده توی جادۀ فرعی کادیس در فاصلۀ نهصد کیلومتری جایی که ماریا آن را رها کرده بود پیدا شده بود. افسر می‎خواست بداند که زن جزییات بیشتری پیرامون ارتباط با دزدی اتومبیل می‎داند یا نه. ساتورنو داشت گربه‎اش را غذا می‎داد و وقتی ماجرا را صادقانه برای پلیس تعریف می‎کرد سرش را هم بلند نکرد، گفت افسر نباید وقتش را تلف کند چون زنش او را ترک کرده و او خبر ندارد که کجا رفته و با چه کسی رفته. این حرفها را آنقدر با اطمینان بر زبان آورد که افسر ناراحت شد و از پرسش‎هایی که مطرح کرده بود پوزش خواست. پلیش پرونده را پایان یافته اعلام کرد.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

این بدگمانی ماریا باز ممکن است او را ترک کند، در جشن عید پاک، توی کاداکس به جانش نیش زد. کاداکس جایی بود که رُسا رگاس آنها را برای قایقرانی دعوت کرده بود. در مارتیم توی نوشگاه شلوغ ملکوت چپ، در آن وقتی که آفتاب فاشیسم داشت غروب می‎کرد، بیست نفر از ما دور یکی از آن میزهای آهنی خوش‎ساخت، که فقط جا برای شش نفر دارد، تنگ هم چسبیده بودیم. ماریا بعد از آن که پاکت دوم سیگارش را در آن روز تمام کرد، جعبۀ کبریتش ته کشید. دستی لاغر و ظریف که دستبند برنزی رُمی در آن دیده می‎شد از وسط آن گروه شلوغ دراز شد و سیگار زن را روشن کرد. ماریا تشکر کرد، بی آن که کسی را که از او تشکر می‎کرد نگاه کند؛ اما ساتورنوی شعبده‎باز اور را دید، نوجوانی پوست و استخوان بود با چهره‎ای برق انداخته و رنگ پریده و موی دم اسبیِ بسیار مشکی که تا کمرش می‎رسید. و در آن حال که شیشه‎های پنجرۀ نوشگاه به زحمت می‎توانستند شدّت باد سرد و خشک بهاری را تحمل کنند او شلوار نخی ساده‎ای پوشیده بود و صندل دهاتی‎ها را به پا داشت.
ماریا و ساتورنو دیگر او را ندیدند تا اواخر پاییز، توی نوشگاهی در بارسلویه تا، که غذاهای دریایی می‎پخت. مرد همان لباس نخی ساده را پوشیده بود و به جای موی دم اسبی، این بار، گیس‎باف داشت. به هر دوی آنها سلام کرد، انگار که سالهاست همدیگر را می‎شناسند و آن طور که ماریا را بـ*ـو*سید و طوری که ماریا در مقابل او را بـ*ـو*سید، ساتورنو بدگمان شد که نکند آنها پنهانی همدیگر را می‎بینند. چند روز بعد ساتورنو تصادفی به نام و شمارۀ تلفن جدیدی برخورد که ماریا توی دفتر نشانی های خانوادگی نوشته بود و حسادت بی‎رحمانه، آشکارا، برای مرد روشن کرد که قضیه از چه قرار است. سابقۀ کار و بارِ آن مزاحم مدرک نهایی بود: بیست و دو سال داشت، تنها فرزند یک خانوادۀ ثروتمند بود که کارش تزیین و ویترین مغازه‎های شیک بود. بدنامی‎اش همه جا پیچیده بود که از زنها اخاذی می‎کند و مشکلات عاطفی‎شان را حل می‎کند. اما ساتورنو موفق شد جلو خود را بگیرد تا شبی صبح تا تقریباً طلوع آفتاب روز بعد، ابتدا هر دو یا سه ساعت یک بار و سپس هر وقت که نزدیک تلفن بود. این واقعیت که کسی گوشی را بر نمی‎داشت به عذابش دامن می‎زد.
روز چهارم زنی از اهالی اندلُس که برای رُفت و روب به خانه‎اش می‎آمد، گوشی را برداشت. گفت: «آقا رفته‎ن بیرون.» لحن مبهمش ساتورنو را عصبی کرد. نتوانست جلو وسوسۀ خود را بگیرد و نپرسد که ماریا خانم تصادفاً آنجا هستند یا نه.
زن گفت «کسی به اسم ماریا اینجا زندگی نمی‎کنه، آقا زن ندارن.»
ساتورنو گفت: «می‎دونم. خانم اونجا زندگی نمی‎کنن، اما انگار گاهی سری می‎زنن، هان؟»
زن از کوره در رفت.
«تو دیگه چه زهرماری هستی؟»
ساتورنو گوشی را گذاشت. انکار زن تأیید دیگری بر چیزی بود که دیگر بدگمانی به حساب نمی‎آمد بلکه قاطعیتی جگرسوز بود. از خود بیخود شد. در روزهای بعد به هرکسی که توی بارسلون می‎شناخت، به ترتیب الفبا تلفن زد. هیچ کس خبری نداشت، اما هر تلفن رنج او را عمیق‎تر می‎کرد، چون دیوانگی‎هایش که از حسادت مایه می‎گرفت ورد زبان شب زنده‎دارانِ توبه ناپذیر ملکوت چپ بود. و آنها با انواع لطیفه‎هایی که می‎شاختند او را می‎آزردند. تنها در این وقت بود که به صرافت افتاد که توی آن شهر زیبا و دیوانه و نفوذناپذیر تنهاست و هیچگاه رنگ خوشبختی را نمی‎بیند. در طلوع آفتاب بعد از آن که غذای گربه را داد، به خود هی زد که قرص و محکم باشد و تصمیم گرفت که فکر ماریا را نکند.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

پس از گذشت دو ماه ماریا هنوز با زندگی آسایشگاه خو نگرفته بود. با قاشق و چنگالی که با زنجیر به میز چوبیِ دراز و یُغُز متصل بود اندکی از جیرۀ غذای زندان را می‎خورد تا زنده بماند و در آن حال از تصویر ژنرال فرانسیسکو فرانکو که بر آن اتاقِ غذاخوریِ تاریک قرون وسطایی سایه افکنده بود، چشم بر نمی‎داشت. روزهای اول در برابر مراسم هر روزۀ کسالت‎بار و نیز مراس دیگر کلیسا، که وقت را تلف می‌کرد، مقاومت نشان می‎داد؛ حاضر نبود توی حیاط ترفیح توپ‎بازی کند؛ حاضر نبود توی کارگاهی پا بگذارد که همبندهایش با پشتکاری پر تب و تاب حضور پیدا کی کردند تا گل کاغذی درست کنند اما بعد از هفتۀ سوم رفته رفته توی زندگی صومعه جا افتاد. دکترها می‎گفتند، هر کدام از اینها همینطورها شروع کرده‎اند و جزو جامعه شده‎اند.
بی سیگاری، که دو سه روز اول به دست پرستاری که سیگار را به قیمت طلا می‎فروخت، حل شده بود، با ته کشیدن پول کمی که ماریا داشت دوباره حکم شکنجه را برایش پیدا کرد. بعد که چند تا از همبندها با روزنامه و ته سیگارهای آشغالدانی‎ها سیگار درست کردند آرامشی پیدا کرد، و علاقۀ وسوسه‎انگیزش به سیگار به اندازۀ زل زدن به تلفن شدّت پیدا کرده بود و بعدها که با ساختن گل کاغذی چند پِزِتا پول به جیب می‎زد تسلی خاطری موقتی پیدا کرد.
تنهایی شبها از هر چیزی شاق‎تر بود. خیلی از هم‎بندها، مثل خود او در آن فضای نیمه تاریک بیدار می‎ماندند و جرأت نمی‎کردند کاری بکنند چون پرستاران شب نیز کنار درِ سنگینی که با قفل و زنجیر مجکم شده بود، بیدار بودند. اما یک شب که غم، ماریا را از پا در آورده بود، با صدایی آنقدر بلند که زن کنار تـ*ـخت او بشنود، گفت:
«ما کجاییم؟»
صدای واضح و جدیِ زن کنار او جواب داد:
«وسط جهنم»
زن دیگری، در دوردست که صدایش در تمام آسایشگاه می‎پیچید، گفت «میگن اینجا کشورهای عربهای مغربی‎یه. درست هم میگن، چون توی تابستون، که ماه پیداش می‎شه، آدم صدای سگها رو می‎شنوه که به رو به دریا پارس می‎کنن»
زنجیر قفل‎ها مثل لنگر کشتی بادبانی به صدا درآمد و در باز شد. نگهبان سنگدل آنجا، که در آن سکوت سمج تنها موجود زنده بود، در طول آسایشگاه شروع به قدم زدن کرد، می‎رفت و می آمد. ماریا دچار وحشت شد چون می‎دانست که چه خبر است.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

از همان هفتۀ اولی که ماریا به آسایشگاه گذاشت پرستار شب رک و راست از او خواست که در اتاق نگهبانی به اونزدیک بشود. با لحنی روشن و کاسبکارانه از سیگار، از شکلات و «هر چه او بخواهد» یاد کرد و هراسان گفت «همه چیز در اختیارت قرار می‎گیره» و وقتی ماریا نپذیرفت، شیوه‎اش را تغییر داد. آن شب که درِ آسایشگاه باز شده بود یک ماهی از وقتی گذشته بود که پرستار شب خود را شکست خورده دیده بود.
وقتی یقین پیدا کرد که همۀ ساکنان آسایشگاه در خوابند به تـ*ـخت ماریا نزدیک شد. در همین وقت بود که ماریا پشت دست به پرستار زد به‎طوری که محکم به تـ*ـخت کناری خورد. پرستار که از کوره در رفته بود از جا برخاست و در میان سر و صداهایی که ساکنان مضطرب آسایشگاه به راه انداخته بودند، فریاد زد: «کثافت، کاری می‎کنم که توی این جهنم بپوسی»
تابستان در روز یکشنبۀ اول ژوئن، بدون خبر از راه رسید و لازم بود کارهایی انجام بگیرد؛ چون در طول مراسم عشای ربانی ساکنان آسایشگاه که عرق از سر و روی شان می‎ریخت شروع کردند پیراهن‎های پشمیِ از ریخت افتاده‎شان را در بیاورند. ماریا با لبخند منظرۀ مضحک بیماران عـریـ*ـان را تماشا می‎کرد که پرستارها توی راهرو سر به دنبال‎شان کرده بودند و او که توی آن شلوغی دلش نمی‎خواست کسی شوخی خشنی با او بکند تک و تنها به یک دفتر خلوت پناه برد که تویش تلفن بی‎وقفه زنگ می‎زد و او صدای ملتمسانۀ کسی را در پشت آن احساس می‎کرد. ماریا بی آن‎که فکر کند گوشی را برداشت و صدای خندان و دوردستی را شنید که با لذّت زیادی صدای گویندۀ اعلام ساعت را تقلید می کرد:
«ساعت چهل و پنج و نود و دو دقیقه و صد و هفت ثانیه»
ماری که انبساط خاطری پیدا کرده بود، گوشی را گذاشت. می‎خواست از اتاق بیرون برود که به صرافت افتاد فرصتی استثنایی به چنگ آورده تا از آن‎جا فرار کند. شش شماره را طوری عجولانه و با هیجان زیاد گرفت که یقین نداشت تلفن خانه‎اش را گرفته باشد. درنگ کرد، قلبش داشت از جا کنده می‎شد، صدای مشتاق و غم انگیز زنگ آشنا را می‎شنید، یک بار، دو بار، سه بار و سرانجام صدای مردی را شنید که دوستش می‎داشت، در خانه‎ای بدون حضور او.
«الو؟»
صبر کرد تا بزاقی که راه گلویش را بسته بود کنار برود.
آهی کشید: «سلام عزیزم.»
اشکهایش را رفرو خورد. در آن طرف خط سکوتی کوتاه و گزنده که از حسادت می‎سوخت سرانجام دق دلش را خالی کرد:
«لگوری!»
و گوشی را محکم روی تلفن زد.
ماریا آن شب، ناگهان خشمش فوران کرد، تصویر فرمانده کل را توی اتاق غذاخوری پایین کشید و با همۀ توانش توی پنجرۀ کثیف شیشه‎ای که به باغ منتهی می‎شد پرتاب کرد و با سر و روی خون‎آلود خود را روی زمین انداخت. آنقدر عصبی بود که ضربه‎های پرستارها که سعی می‎کردند جلو او را بگیرند به جایی نمی‎رسید تا این که هرکولینا را با دست‎های درهم انداخته توی درگاه دید که به او خیره شده است. ماریا تسلیم شد. اما او را کشان‎ کشان به بخش بیماران خطرناک بردند و با شیلنگ آب سرد آرامش کردند و به هر دو پایش تربانتین تزریق کردند. تورم پاها مانع از راه رفتن او می‎شد. با این همه ماریا به این نتیجه رسید که از هیچ کاری نباید فروگذار کند تا از این جهنم رهایی یابد. هفتۀ بعد، وقتی او را به آسایشگاه برگرداندند، نوک پا نوک پا به طرف اتاق پرستار شب رفت و در زد.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

قیمتی که ماریا پیشنهاد کرد و از پیش هم می خواست این بود که پرستار پیغامی برای شوهرش بفرستند. پرستار پذیرفت، به این شرط که معاملۀ آنها کاملاً مخفی بماند و انگشت اشاره‎اش را تحکم آمیز پیش آورد و گفت:
«اگه بو ببرن لاشه تو رو زمین می‎اندازم»
و به این ترتیب، شنبۀ بعد، ساتورنوی شعبده‎باز با وانت خود که برای پیشواز از ماریا آماده کرده بود، به طرف آسایشگاه زنان راه افتاد. رئیس آزمایشگاه ساتورنو را توی دفرش که مثل محوطۀ رزمناو تمیز و مرتب بود، پذیرفت و گزارش محبّت‎آمیزی از حال زنش به او داد: کسی خبر نداشت که ماریا از کجا، چگونه یا چطور به انجا وارد شده چون اولین اطلاع پیرامون ورودش به آسایشگاه همان برگۀ پذیرش رسمی بود که رئیس پس از گفت و گو با ماریا تنظیم کرده بود. تحقیق که همان روز انجام گرفته بود به جایی نرسید. اما آنچه کنجکاوی رئیس را بیش از هر چیزی برانگیخت این بود که سراتونو از کجا بود بـرده که همسرش کجاست. ساتورنو حرفی از پرستار نزد.
گفت: «شرکت بیمه به من خبر داد»
رئیس که قانع شده بود سری تکان داد و گفت «نمی‎دونم این شرکتهای بیمه چطور از همه چیز اطلاع پیدا می‎کنن» و با نگاهی سرسری به پرونده که روی میز زاهدانه‎اش جا داشت، نتیجه‎گیری کرد که:
«تنها چیزی رو که با قاطعیت می‎تونم بگم اینه که وضعش وخیمه»
رئیس اجزاه داد با رعایت احتیاط کاری‎های لازم ترتیب ملاقاتی را بدهد به این شرط که ساتورنوی شعبده‎باز قول بدهد به خاطر رعایت حال زنش، بدون چون و چرا مقرراتی را که او اعلام می‎کند بپذیرد. به خصوص بر رفتار با ماریا تأکید کرد تا از عود کردن حمله‎های عصبی او، که پیوسته تکرار و خطرناک می‎شد، جلوگیری شود.
ساتورنو گفت «خیلی عجیبه، چون درسته که اخلاق تندی داره اما جلو خودشو می‎گیره»
دکتر با نگاهی عاقل اندر سفیه‎وار گفت «رفتار بعضی‎ها تا سال‎ها نهفته می‎مونه و اون وقت یه روز بروز می‎کنه. روی هم رفته، جای شکرش باقی‎یه که تصادفاً به این‎جا راه پیدا کرده، چون تخصص ما توی مواردی‎یه که مهارت لازم داره» سپس او را از وسواس عجیبی که ماریا نسبت به تلفن نشان می3داد آگاه کرد.
گفت «کاری نکنین که نشاط پیدا کنه»
ساتورنو با قیافۀ خندانی گفت «نگران نباشین، دکتر. من تو این کار تخصص دارم»
اتاق ملاقات که ترکیبی از سلول زندان و اقرارگاه بود، سالن پذیرایی سابق صومعه بود. ورود ساتورنو آن غیان شادی را که زن و شوهر انتظار داشتند به پا نکرد. ماریا در وسط اتاق، کنار میز کوچکی با دو صندلی کوچک و گلدانی بدون گل، ایستاده بود. واضح بود که با آن کت ارغوانی که به تنش زار می3زد و کفشهای بد ترکیبی که به هنوان صدقه به او بخشیده بودند، آمادۀ بیرون رفتن است. هرکولینا دستها تا کرده بر هم در گوشه‎ای ایستاده بود و کمابیش ناپیدا بود. ماریا با دیدن شوهرش که پا به اتاق گذاشت از جا تکان نخورد و چهره‎اش که هنوز جای زخم های شیشۀ ریز ریز شدۀ پنجره بر آن دیده می‎شد، هیجانی نشان نداد. بر گونۀ هم بـ*ـو*سهای عادی رد و بدل کردند.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا