- عضویت
- 10/7/20
- ارسال ها
- 1,918
- امتیاز واکنش
- 23,591
- امتیاز
- 368
- محل سکونت
- ~OVEN~
- زمان حضور
- 104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رماننویسی | دانلود رمان جدید
ساتورنو پرسید «چه احساسی داری؟»
زن گفت «خوشحال که بالاخره اومدی این جا عزیزم، بارها مرگو پیش چشمم دیدهم»
فرصت نشستن نداشتند. ماریا با چشمان غرقه در اشک از رنجهای صومعه گفت، از وحشیگری پرستارها؛ از غذایی که باید پیش سگها انداخت؛ و از شبهای تمامنشدنی وحشتی که نمیگذاشتند چشم بر هم بگذارد.
«حتی نمیدونم چند روزه اینجام، یا چند ماه یا حتی چند سال، چیزی که میدونم اینه که هر کدوم از قبلی بدتره» و از ته دل آه کشید:
«خیال نمیکنم به حال اولم برگردم»
ساتورنو گفت «دیگه حالا تموم شد» با سر انگشتانش بر جای زخمهای چهره دست میکشید. «شنبهها میآم به دیدنت، و اگه دکتر اجازه بده حتی بیشتر میآم، خواهی دید، همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه» با سرانگشتانش بر جای زخمهای چهره دست میکشید. «شنبهها میآم به دیدنت، و اگه دکتر اجازه بده حتی بیشتر میآم، خواهی دید، همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه»
زن چشمهای از حدقه درآمدهاش را به مرد دوخته بود. ساتورنو سعی میکرد افسونش را، در اجرای تردستیها، در اینجا به کار بگیرد. با لحن ابلهانۀ دروغگوهای ماهر، که نسخه بدل چاشنی زدۀ هشدارهای دکتر بود، با زن حرف می زد و سرانجام نتیجه گرفت: «منظورم اینه که چند روز دیگه لازمه اینجا باشی تا بهبودی کامل پیدا کنی» ماریا به صرافت موضوع افتاد.
بهتزده گفت «به خاطر خدا، عزیزم، تو دیگه نگو که من دیوونهم»
ساتورنو که سعی میکرد بخنند، گفت «به چه چیزهایی فکر میکنی! آخه به صلاح همه ست که یه مدتی دیگه اینجا باشی. البته با شرایط بهتر»
ماریا گفت «اما من بهت گفتم که فقط اومدم یه تلفن بکنم»
ساتورنو نمیدانست در برابر وسواسهای ترسناکِ زن چه واکنشی نشان بدهد. به هرکولینا نگریست. او از فرصت استفاده کرد و به ساعتش اشاره کرد تا بگوید که وقت تمام است. ماریا اشاره را گرفت، به پشت سرش نگاهی انداخت و هرکولینا را دید که آمادۀ حمله است و دارد خیز میگیرد. سپس به گردن شوهرش آویخت و مثل یک زن دیوانۀ واقعی شروع کرد به جیغ کشیدن. ساتورنو تا آنجا که میتوانست با محبت تمام خود را از چنگ او رها کرد و به الطاف هرکولینا که او را از پشت سر گرفت، سپرد. هرکولینا بی آن که فرصت واکنش به ماریا بدهد، با دست چپ دست او را پیچاند، دست آهنین دیگرش را اطراف گلوی زن حلقه کرد و بر سر ساتورنوی شعبدهباز داد کشید:
«برو دیگه!»
ساتورنو وحشتزده پا به فرار گذاشت.
ساتورنو پرسید «چه احساسی داری؟»
زن گفت «خوشحال که بالاخره اومدی این جا عزیزم، بارها مرگو پیش چشمم دیدهم»
فرصت نشستن نداشتند. ماریا با چشمان غرقه در اشک از رنجهای صومعه گفت، از وحشیگری پرستارها؛ از غذایی که باید پیش سگها انداخت؛ و از شبهای تمامنشدنی وحشتی که نمیگذاشتند چشم بر هم بگذارد.
«حتی نمیدونم چند روزه اینجام، یا چند ماه یا حتی چند سال، چیزی که میدونم اینه که هر کدوم از قبلی بدتره» و از ته دل آه کشید:
«خیال نمیکنم به حال اولم برگردم»
ساتورنو گفت «دیگه حالا تموم شد» با سر انگشتانش بر جای زخمهای چهره دست میکشید. «شنبهها میآم به دیدنت، و اگه دکتر اجازه بده حتی بیشتر میآم، خواهی دید، همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه» با سرانگشتانش بر جای زخمهای چهره دست میکشید. «شنبهها میآم به دیدنت، و اگه دکتر اجازه بده حتی بیشتر میآم، خواهی دید، همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه»
زن چشمهای از حدقه درآمدهاش را به مرد دوخته بود. ساتورنو سعی میکرد افسونش را، در اجرای تردستیها، در اینجا به کار بگیرد. با لحن ابلهانۀ دروغگوهای ماهر، که نسخه بدل چاشنی زدۀ هشدارهای دکتر بود، با زن حرف می زد و سرانجام نتیجه گرفت: «منظورم اینه که چند روز دیگه لازمه اینجا باشی تا بهبودی کامل پیدا کنی» ماریا به صرافت موضوع افتاد.
بهتزده گفت «به خاطر خدا، عزیزم، تو دیگه نگو که من دیوونهم»
ساتورنو که سعی میکرد بخنند، گفت «به چه چیزهایی فکر میکنی! آخه به صلاح همه ست که یه مدتی دیگه اینجا باشی. البته با شرایط بهتر»
ماریا گفت «اما من بهت گفتم که فقط اومدم یه تلفن بکنم»
ساتورنو نمیدانست در برابر وسواسهای ترسناکِ زن چه واکنشی نشان بدهد. به هرکولینا نگریست. او از فرصت استفاده کرد و به ساعتش اشاره کرد تا بگوید که وقت تمام است. ماریا اشاره را گرفت، به پشت سرش نگاهی انداخت و هرکولینا را دید که آمادۀ حمله است و دارد خیز میگیرد. سپس به گردن شوهرش آویخت و مثل یک زن دیوانۀ واقعی شروع کرد به جیغ کشیدن. ساتورنو تا آنجا که میتوانست با محبت تمام خود را از چنگ او رها کرد و به الطاف هرکولینا که او را از پشت سر گرفت، سپرد. هرکولینا بی آن که فرصت واکنش به ماریا بدهد، با دست چپ دست او را پیچاند، دست آهنین دیگرش را اطراف گلوی زن حلقه کرد و بر سر ساتورنوی شعبدهباز داد کشید:
«برو دیگه!»
ساتورنو وحشتزده پا به فرار گذاشت.
ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com