آدونی با سرعت فرار کرد و خوشحال بودم که هیچ یک از گرگ ها او را دنبال نکردند. اصلا متوجه نبودم که گرگ قهوه ای مایل به قرمز فاصله چندانی با من ندارد. سپس نگاه کلی به همه آنها انداختم.
- اگه اونطوری که من فکر می کنم شماها گرگ باشین که هستین پس تو باید آلفاشون[1] باشی.
با احتیاط دستم را به طرفش دراز کرده و سرش را نوازش کردم. شاید این کارم به خاطر از دست دادن مقدار زیادی خون بود. کوچکترین آنها که عقب تر از همه ایستاده و خاکستری رنگ بود به سمتم غرید. با چشمان نقره ای رنگش نگاهم می کرد. پوستش براق به نظر می رسید ولی به اندازه بقیه تهدیدآمیز و خطرناک بود و دندان هایش را گهگاهی به نمایش می گذاشت. با غرش گرگ قهوه ای، خاکستری ساکت شد.
- به نظر اون خاکستریه از من زیاد خوشش نمیاد. اینطور نیست؟
مشتاقانه به نوازشش ادامه دادم که ناگهان خز بدنش به پوست انسان تبدیل گشت. پنجه هایش شبیه دستان انسان شد و دندان های نیش او جای خود را به لبخندی زیبا داد. از حالت نشسته برخاست. چشمان زرد برقی اش به طلایی تیره تبدیل شد. پوستش برنزه ای و موهای سیاه او تا گونه هایش آویزان بود. بدن عضله ای داشت و پیراهنش دریده شده بود و حال به جای شلوار، لباس زیر به تن داشت.
- اسمت چیه؟
صدایش گرم و صمیمی بود ولی صلابت و اقتدار خاصی در آن موج می زد. فقط خیره شده بودم و برای پاسخ دادن تردید داشتم.
گرگ خاکستری به دختری زیبا با چشم ها و موی قهوه ای، بینی صاف و جثه باریک تبدیل شد که بلندی موهای او تا کمرش ادامه داشت.
- دختره یکی از اوناست.
با اخمی در چهره دستانش را مقابل سـ*ـینه خود قفل کرد.
- اگه منظورت خون آشاماست بدون که داری اشتباه می کنی.
- میدونم.
لبخند چند لحظه پیش پسرک به چهره ای عبوس و جدی تبدیل شد.
- دو تا راه داری. می تونی اجازه بدی زخم رو گردنت کار خودشو بکنه و تبدیل به خون آشام بشی که احتمالا می میری یا می تونی بهم اجازه بدی گازت بگیرم و یکی از ما ها بشی یا این که بمیری.
با تعجب زخم روی گردنم را لمس کردم. می دانستم که زخم، ناشی از نیش خون آشام بود ولی دیگر حساب این موقعیت را نکرده بودم. اگر دست رد به سـ*ـینه اش می زدم ممکن بود به خون آشام تبدیل شوم و اگر جواب مثبت می دادم به چیز دیگری تغییر می کردم.
- من فقط می خوام یه آدم معمولی باشم. می خوام همه ی اینا فقط یه خواب باشه.
پسرک از روی دلسوزی اخم کمرنگی کرد.
- متاسفم ولی هیچ وقت نمی تونی زندگی قبلیت رو داشته باشی. باید انتخاب بکنی. تصمیمت همه چیز رو تغییر میده.
جمع شدن اشک را دور چشمانم احساس کردم. دوست نداشتم جزئی از آن دو دسته باشم. نمی خواستم دست به خونریزی بزنم. فقط آرزو داشتم که خودم باشم. زمان زیادی طول کشید تا تصمیم خود را بگیرم.
- می خوام با شما ها باشم.
ناگهان همه آنها به شکل انسان در آمدند. قرمز آتشین به پسر عضله ای با موهای سیاه و سبز سیخ تبدیل شد که از نظر جثه بزرگ تر از بقیه بود. بین آنها گرگ سفیدی به چشم می خورد که به پسری با پوست سفید، چشم های آبی روشن و موهای بلوند مایل به سفید تبدیل شد. قد بلند و لاغراندام بود و در کل به فضایی ها شباهت داشت و در آخر گرگ شکلاتی رنگ به پسر سیاه پوستی تبدیل شد که بافت موی آفریقایی و بر لـ*ـب و ابروی خود پیرسینگ[2] داشت که زخمی از زیر چشم تا لـ*ـبش ادامه داشت.
1. Alpha: رهبر گله گرگ ها
2. Piercing