خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از این داستان خوشتون میاد؟


  • مجموع رای دهندگان
    10

khas

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
922
امتیاز واکنش
3,192
امتیاز
264
سن
23
محل سکونت
ی جایی بین زمین و آسمون، توی هوا معلق
زمان حضور
25 روز 2 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
به نام خدای مردگان
نام داستان کوتاه: به قلم یک مرده
نام نویسنده: زینب معصومی ثانی
نام ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: ترسناک , فانتزی
خلاصه: سال‌های طولانی را با این باور زندگی کرده بودم که با فرارسیدن مرگ، زندگی پایان می‌یابد؛ تمام ماموریت‌ها به اتمام می‌رسند؛ و مرگ، انتهای همه چیز است.
اما آن هنگام که مرگ مرا در آ*غو*ش گرفت، تازه آموختم که این، فقط شروع ماجراست...
***

پ ن: این داستان اختصاصی رمان 98 تایپ می‌شود. هرگونه کپی برداری کاملا غیرقانونی و غیرشرعی بوده و حق انتشار آن تنها متعلق به این انجمن می‌باشد.
#زینب_معصومی_ثانی
#داستان_کوتاه_به_قلم_یک_مرده
#داستان_به_قلم_یک_مرده
#به_قلم_یک_مرده
#قلم_یک_مرده


داستان کوتاه به قلم یک مرده | zeinab کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahla_Bagheri، ASaLi_Nh8ay، mrymsd و 18 نفر دیگر

khas

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
922
امتیاز واکنش
3,192
امتیاز
264
سن
23
محل سکونت
ی جایی بین زمین و آسمون، توی هوا معلق
زمان حضور
25 روز 2 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
مقدمه:
اون مرده.
خودم جنازه‌شو دیدم.
وقتی که دفنش می‌کردن،
من حضور داشتم.
با چشمای خودم دیدم که روش خاک ریختن؛
نبضی که دیگه نمی‌زد...
و حالا...
حالا من دفترچه‌ی خاطراتشو پیدا کردم؛
کاملا اتفاقی!
چیزی که عجیبه اینه که
هر شب،
راس ساعت 00:00 ،
دفتر خاطرات خودش شروع به نوشتن یک صفحه می‌کنه!
انگار که یک نفر داره توش چیزی می‌نویسه؛
یک نفر نه،
اون!
اون اینکار و می‌کنه؛
کاملا مطمئنم که دست خط خودشه!
***

#زینب_معصومی_ثانی
#داستان_کوتاه_به_قلم_یک_مرده
#داستان_به_قلم_یک_مرده
#به_قلم_یک_مرده
#قلم_یک_مرده


داستان کوتاه به قلم یک مرده | zeinab کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahla_Bagheri، ASaLi_Nh8ay، mrymsd و 17 نفر دیگر

khas

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
922
امتیاز واکنش
3,192
امتیاز
264
سن
23
محل سکونت
ی جایی بین زمین و آسمون، توی هوا معلق
زمان حضور
25 روز 2 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
خسته و بی‌حال از قبرستون برگشتیم خونه. قدرت حرکت کردن نداشتم؛ انگار پاهام به زمین دوخته شده بود. از صبح تا حالا مدام روی پاهام وایستاده بودم و طبیعی بود که دیگه باهام راه نیان.
هرکسی مشغول انجام یه کاری بود؛ دخترش هنوز داشت گریه می‌کرد و چشمای سرخش گلای روی میز رو نشونه گرفته بود؛ قطره‌های اشک بی‌وقفه و به دنبال هم روی پیراهن بلند مشکی رنگش می‌ریخت و درخشش گردنبند مروارید دور گردنش، زیر نور چراغایی که بالای سرش روشن بود، تنها نقطه‌ی بدور از غم وجودش بود، پسرش نگاه غمگینش رو به پنجره دوخته بود و بیرون رو نگاه می‌کرد، اما از حالت نگاهش که خالی از هر حسی و لبریز از درد بود، می‌تونستی درک کنی که اصلا توی این دنیا نیست؛ همسرش به محض ورود، با عذرخواهی از جمع، رفته بود توی اتاقش و خواسته بود کسی مزاحمش نشه؛ باقی فامیل هم یا داشتن باهمدیگه صحبت می‌کردند یا برای استراحت به اتاق‌های طبقه‌ی بالا رفته بودند. منم که اوضاع رو اینطوری دیدم، از فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم.
از روی مبل بلند شدم؛ به طرف راه ‌پله ها رفتم، پله‌ها رو تند تند بالا رفتم و به راه‌روی طبقه‌ی بالا رسیدم. از اون جایی که می‌دونستم همه‌ی اتاق‌های جلوی راه پره، به سمت آخرین اتاق پرواز کردم؛ درشو باز کردم و وقتی که مطمئن شدم کسی توش نیست، خودمو پرت کردم داخل و در و آروم بستم.
آخیش! از صبح تا حالا یه لحظه هم، فرصت استراحت رو نداشتم.
به سمت تختی که دقیقا روبه‌روی در بود رفتم و از فرط خستگی شیرجه زدم روش. چشمام‌رو بستم و به ذهنم اجازه‌ی فکر کردن دادم.
اصلا باورم نمی‌شه که اون مرده! آدم خیلی خوبی بود؛ با همه مهربون بود. همیشه می‌خندید و خنده رو به روی لبای همه می‌آورد.
مرگش همه‌مون‌رو شکه کرد. مخصوصا اینکه می‌گن نیمه شب توی خواب خودش‌رو خفه کرده! هرطور که بهش فکر می‌کنم باور کردنش سخته... خیلی سخت! اون همچین آدمی نبود؛ خیلی دل‌رحم بود. دل‌نازک‌تر از اون بود که بخواد به خودش صدمه‌ای بزنه.
توی همین فکرا بودم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
***
با احساس گرسنگی شدید از خواب بیدار شدم. اتاق تاریکه تاریک بود. آباژور کنار تـ*ـخت و روشن کردم و نگاهی به ساعت انداختم؛ ساعت 8 شب رو نشون می‌داد. بلند شدم و بی‌توجه به لباسای مشکی تنم که حتما چروک شده بود، از اتاق خارج شدم و پایین رفتم.
مامان و خاله‌ها داشتن میز شام و می‌چیدند. بی‌اعتنا به بقیه که در مورد مراسم حرف می‌زدند، کنار جِرالد که هنوز هم مثل عصر توی فکر بود، نشستم. اصلا متوجه حضورم نشد؛ صدامو صاف کردم و اسمش رو به زبون آوردم:
-جرالد؟
هنوز هم بی‌حرکت به رو‌به‌رو زل زده بود. صدامو بالاتر بردم و دستم‌رو روی بازوش گذاشتم:
-جرالد؟
حواسش جمع شد و بهم نگاهی انداخت.
-جانم؟ چیزی شده؟
-نه؛ فقط دیدم تنها و ساکت نشستی این گوشه، خواستم یکم حرف بزنیم.


#زینب_معصومی_ثانی
#داستان_کوتاه_به_قلم_یک_مرده
#داستان_به_قلم_یک_مرده
#به_قلم_یک_مرده
#قلم_یک_مرده


داستان کوتاه به قلم یک مرده | zeinab کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: Mahla_Bagheri، ASaLi_Nh8ay، mrymsd و 17 نفر دیگر

khas

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
922
امتیاز واکنش
3,192
امتیاز
264
سن
23
محل سکونت
ی جایی بین زمین و آسمون، توی هوا معلق
زمان حضور
25 روز 2 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
با صدای ضعیفی زمزمه کرد:

-حالم هیچ خوش نی.
لبخند تلخی زدم و خیره‌ی چشمای سبز رنگش، با آرامش پلک زدم.
-می‌دونم؛ جِر!
پوزخندی روی صورتش نشست.
-اونم همیشه همینطوری صدام می‌زد؛ جِر! چقدر از دستش حرص می‌خوردم.
غمی که توی صدام نشست دست خودم نبود؛ اون همیشه مهربون بود. چقدر اذیت کردناش لـ*ـذت بخش بود.
-همیشه به دوستی بینتون حسودیم می‌شد؛ خیلی بهم نزدیک بودین.
سیبک گلوش بالا و پایین شد؛ برای مهار کردن بغضش، به سختی آب دهنش رو قورت داد و در حالی که دستشو لای موهای مشکی و صافش می‌کشید، سرشو پایین انداخت.
درست شبیه‌ش بود؛ حتی این اخلاقش که نمی‌ذاشت کسی نم اشک و توی چشمای کشیده‌ش ببینه.
-شام حاضره.
به مامان که داشت برمی‌گشت سر میز، نگاهی انداختم.
-پاشو جِر! بریم شام.
صداشو صاف کرد و گفت:
-اشتها ندارم.
از جا بلند شدم و دستش رو کشیدم.
-از دیشب تا حالا هیچی نخوردی؛ پاشو ببینم.
نگاه خسته‌ای بهم انداخت و در حالی که پشت سرم کشیده می‌شد، لـ*ـب زد:
-خیلی خب!
صندلی رو براش عقب کشیدم و منتظر شدم بشینه. با بی‌حوصلگی نشست و دستاشو گذاشت روی میز، و توی هم قلاب کرد. نشستم کنارش. براش غذا کشیدم و بشقاب رو جلوش گذاشتم.
نصف غذامو خورده بودم که چشمم به جرالد افتاد. داشت با کارد و چنگال توی دستش گوشتا رو تیکه تیکه می‌کرد؛ ذره‌ای از غذای توی بشقابش کم نشده بود. از نگاهش دنیا رو ماتم می‌گرفت.
آروم صداش زدم:
-جِر؟
به خودش اومد و نگاهی بهم انداخت. رو به مامان و خاله‌ها تشکر کرد و از سر میز بلند شد. قبل اینکه از میز فاصله بگیره، صدای شکایت‌آمیز مامان بلند شد:
-تو که هنوز چیزی نخوردی پسرم.
کوتاه و مختصر لـ*ـب زد:
-خوردم!
و به سمت در ورودی پا تند کرد.
با تشکر کوتاهی بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. در و که باز کردم دیدم نشسته روی پله‌ها و سرشو توی دستاش گرفته. توی تاریکی شب، با لباسای مشکی تنش و اون حالتی که توی خودش جمع شده بود، تمام غم دنیا رو به قلبت سرازیر می‌کرد.
سرمو بالا گرفتم و زل زدم به سیاهی شب. شب اول ماه بود و ماه هم درست مثل اون، تنها و غم‌زده، خودش رو از چشم همه مخفی کرده بود. کاش می‌تونستم براش کاری بکنم؛ جرالد مهم‌ترین فرد زندگیم بود و دیدنش توی این شرایط خیلی سخت بود.

***
#زینب_معصومی_ثانی
#داستان_کوتاه_به_قلم_یک_مرده
#داستان_به_قلم_یک_مرده
#به_قلم_یک_مرده
#قلم_یک_مرده


داستان کوتاه به قلم یک مرده | zeinab کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahla_Bagheri، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 8 نفر دیگر

khas

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
922
امتیاز واکنش
3,192
امتیاز
264
سن
23
محل سکونت
ی جایی بین زمین و آسمون، توی هوا معلق
زمان حضور
25 روز 2 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
ساعت بیست و سه و پنجاه و پنج دقیقه بود که بالاخره تونستم شب بخیر بگم و به اتاقی که عصر توش خوابیده بودم برگردم. روی تـ*ـخت چوبی دراز کشیدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه به قلم یک مرده | zeinab کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، Mahla_Bagheri، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر

khas

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
922
امتیاز واکنش
3,192
امتیاز
264
سن
23
محل سکونت
ی جایی بین زمین و آسمون، توی هوا معلق
زمان حضور
25 روز 2 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
میخکوب شده و بدون هیچ حرکتی چشمام روی صفحه ثابت مونده بود. زل زده بودم به عجیب‌ترین اتفاق زندگیم؛ به دفتری که به محض باز شدن، خودش شروع به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه به قلم یک مرده | zeinab کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Parmida_viola، Mahla_Bagheri، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

khas

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
922
امتیاز واکنش
3,192
امتیاز
264
سن
23
محل سکونت
ی جایی بین زمین و آسمون، توی هوا معلق
زمان حضور
25 روز 2 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
تلاش‌هام برای خوابیدن بی‌فایده بود. نمی‌تونستم بخوابم؛ نه با وجود اون صدایی که هنوز به گوش می‌رسید.
بی‌خیالِ همه چیز، به سرعت نشستم و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه به قلم یک مرده | zeinab کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Parmida_viola، Mahla_Bagheri، ASaLi_Nh8ay و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا