آه بلندش رشتهی افکار بیهودهام را پاره کرد. حواسم را به او دادم. ابتدا لبان برجستهی صورتی رنگش از هم باز شدند، اما قبل از اینکه صدایی از میانشان به بیرون بیاید، بسته شدند. آن قدری با هم معاشرت کرده بودیم که بدانم چیزی در فکرش است که از گفتن آن به من ابا دارد.
- میخوام بشنوم.
الایژا سرش را بالا آورد و با چشمان طوسیاش به من نگاه کرد. با زبان، لبانش را تر کرد، نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
- یه راهی هست که ممکنه بتونه کمکت کنه.
مشتاقانه خودم را روی مبل جلو کشیدم که صدای بدی داد. بدون اینکه از صدای بدی که تولید شده بود، خجالت بکشم گفتم:
- چی کار باید بکنم؟ در حال حاضر هر کاری واسه خلاص شدن از دست این کابوس ها میکنم.
موهای طلایی تیرهاش در صورتش افتاده بودند و اجازه نمیدادند چشمانش را ببینم. الایژا هنوز مردد بود. مدام مدادش را روی صفحه کاغذش که روی یک کتاب بزرگ بود، تکان میداد و نقاط و خطوط بیمعنی میکشید؛ شاید هم کلماتی بودند که از زاویه دید من مانند کلمات با معنی و منظم به نظر نمیرسیدند.
- الایژا! میخوام بدونم.
با صدای من تکان محسوسی خورد و با حواس پرتی گفت:
- الان زمان مشاورت تموم شده کارلا. توی خونه ادامه میدیم.
چی؟ بعدا؟ من الان در عذاب بودم. به زحمت خاطرات بد کابوسهایم را به تاریکترین نقطهی ذهنم رانده بودم! و او میگفت که در خانه ادامه میدهیم؟ منصفانه نبود این قدر عذاب بکشم.
با اصرار و پافشاری گفتم:
- ولی...
سرش را به اطراف تکان داد و گفت:
- الان نه کارلا. من باید فکر کنم درموردش. ممکنه درمورد تو خطرناک باشه.
آهی کشیدم و گفتم:
- خیلی خب.
با اکراه بلند شدم و دستهی کیف لیام را روی شانهام محکم کردم. هنوز در فکر خود غرق بود. از جلویش رد شدم به سمت در رفتم. یک متر با آن فاصله داشتم که گفت:
- کارلا.
با شوق نامحسوسی به سمتش برگشتم، مظلومانه سرم را کمی کج کردم و گفتم:
- بله؟
فکر میکردم این روش زنانهای است که جواب میدهد، اما چندان کارساز نبود! نگاه از کاغذ خط خطی شدهاش گرفت و به چشمان آبیام دوخت و گفت:
- تا الان داشتیم راههای مختلفی رو که تو رو از کابوسات دور نگه میداشت و محافظت میکرد، امتحان میکردیم. شاید بهتر باشه این دفعه راههایی رو امتحان کنیم که مستقیما با اونها رو به رو میشی. مطمئنم میتونی با مقابله باهاشون زندگی آروم خودت رو برگردونی.
از پیشنهادش به خودم لرزیدم، واقعا ترسناک بود؛ ولی یک لحظه اعتماد مطلق به او سر تا پایم را گرفت. با اطمینان لبخندی زدم و گفتم:
- من بهت اطمینان دارم الایژا.
او هم لبخند بیجانی زد و گفت:
- شب میبینمت.
سرم را تکان دادم. آخرین نگاهم را به اتاق دلبازش که در دو طرفش پنجره داشت و کرکرههایش کشیده شده بود، انداختم. نگاه از تابلوهای رنگ و وارنگ دور تا دور دیوارها گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. قبل از اینکه در را کامل پشت سرم ببندم، صدای شماره گرفتن تلفنش را شنیدم. وقتی کامل در را بستم، صدا کاملا قطع شد. شاید نیاز به کمی زمان داشت که ذهنش را جمع کند تا بتواند به بیمار بعدیاش کمک کند، به همین خاطر داشت با منشیاش تماس میگرفت.
وقتی از جلوی میز منشی رد میشدم، به ارامی تشکری کردم و او هم با یک خواهش میکنم جوابم را داد. از مطب بیرون آمدم و جلوی آسانسور توقف کردم. کلیدش را فشردم و جلویش ایستادم.
دوباره به پیشنهاد الایژا فکر کردم. حتی با فکرشم معدهام واکنش نشان میدادم. دستم را زیر شال گردن مشکیام بردم و گلویم را که خشک شده بود، فشردم. تنها ترس من از رو به رو شدن با کابوسهایم این بود که به واقعیت تبدیل شوند.
با صدای باز شدن در، نگاهی به داخل آسانسور شیشهای انداختم و وارد شدم. حدود بیست طبقه بالاتر از سطح زمین بودم. خانهها و ساختمانهای کوتاهتر به طرز شگفت آوری ریز به نظر میآمدند؛ اما لحظهی خوشایند سوار شدن در این آسانسور نگاه کردن به ساختمان هم ارتفاع مجاورت بود. فقط اگر کمی ساختمان نزدیک تر میبود، میتوانستم تصویر خودم را درون شیشههای رفلکسش ببینم. آن موهای بلند و قهوهای تیرهی حلقه حلقه و آن شلوار لی که انگار جزئی از بدن من شده بود. شاید حتی میتوانستم چشمان آبی رنگم را هم ببینم، آن چشمانی که بین مژههای نه چندان بلندم جای گرفته بودند.
دوباره پیشنهاد الایژا فکرم را درگیر کرد. جایی در کتابی خوانده بودم که رویاها و کابوسها از خاطرات و ضمیرناخودآگاه آدم نشئت میگیرند و ممکن است تصاویری از واقعیتهای گذشته یا حال، یا حتی آینده باشند؛ ولی من به هیچکدام از آنها دسترسی نداشتم! خاطرات من از هجده سالگی شروع میشدند و نمیدانم در آن هجده سال ممکن بود چه بلایی بر سر ضمیر ناخودآگاهم آمده باشد. به طور قطع میتوانستم بگویم که به هیچ عنوان دلم نمیخواست آن کابوسها واقعیتهایی باشند که در آینده یا حتی گذشتهی من جای دارند! گرچه که حالِ من را از آن خودشان کرده بودند.