خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: تراشه های ذهول
نام نویسنده: ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: YeGaNeH



ژانر: علمی-تخیلی، معمایی، عاشقانه
خلاصه: اسم من کارلا بایت است. از وقتی که یادم می‌آد، مدام کابوس می‌دیدم. در دوره‌ای کابوس‌ها به قدری واقعی و وحشتناک شدند که روی کارم تاثیر بدی گذاشتند. آدم‌هایی که دچار مشکل من شده بودند، شاید به خوش شانسی من نبودند که بتوانند روانشناسی به خوبیِ مایک دلاتر بیابند؛ اما مطمئن نبودم او به اندازه‌ای که فکر می‌کنم خوب باشد. نمی‌دانستم اگر رازم را با او در میان بگذارم، چه اتفاقی می‌افتد؛ شاید واقعا آنقدر ها به او اعتماد نداشتم!


در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا *، MĀŘÝM و 17 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن نویسنده: این اولین تجربه تقریبا حرفه ای نویسندگی منه! بخاطرش خیلی هیجان زده‌ام چون تقریبا یک ماه در این مورد مطالعه کردم. گرچه ممکنه بخاطر اینکه اولین تجربه من هست کاستی‌ها و نقص‌های زیادی داشته باشه، ولی خوشحال می‌شم اگه خوندید و مشکلی به چشمتون خورد، بهم گوشزد کنید.

فصل‌ها:
فصل اول: پیشنهاد
فصل دوم: به نظر خطرناک می‌رسد!
فصل سوم: کابوس جدید
فصل چهارم: اولین رازدار
فصل پنجم: خــ ـیانـت
فصل ششم: تراشه
فصل هفتم: فراموشی

شخصیت‌های اصلی:
کارلا بایت
مایک دلاتر
توماس بِرِنز



در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا *، MĀŘÝM و 12 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: پیشنهاد
وسط اتاق ایستاده بودم. الایژا داشت چیزی را در دفترش یادداشت می‌کرد و توجهی به من نداشت. ظاهرا من هم باید مانند دیگر بیمارانش بی تعارف روی مبل چرمی شیری رنگ مقابل او می‌شستم و شروع به صحبت می‌کردم تا بلکه صلاح ببیند و سرش را بالا بیاورد تا نگاهی به من بیاندازد.
چند قدم جلوتر رفتم. صدای خش خش حرکت مداد بر روی کاغذ، بین صدای پاشنه‌های کفش‌هایم گم شد. کنار مبل چرمی ایستادم. بین مان یک میز شیشه‌ای فاصله انداخت بود. سمت راستم میز کارش بود که رسما هیچ وقت از آن استفاده نمی‌کرد؛ البته اگر اسم به کار گرفتن کشوهای آن برای چپاندن کاغذهایش را استفاده می‌گذاشتیم، همیشه در حال استفاده از آن بود.
الایژا دلاتر وقتی دید که هنوز ایستاده‌ام، اشاره به مبل شیری رنگ کرد و گفت:
-‌ بشین کارلا.
سرم را تکان دادم و نشستم. تردید داشتم که باید اینجا می‌بودم یا نه. شاید بهتر بود یک روانشناس دیگر انتخاب می‌کردم. با صدای زیبا و بمش، افکارم را پس زدم. من نباید تردید به دلم راه می‌دادم، قطعا دل و عقلم با او بود!
-‌ خب، نمی‌خوای بهم بگی که چرا نوبتت رو کمی جلوتر انداختی؟ فقط باید هفت روز صبر می‌کردی تا...
با حرفش همه‌ی ترس و بدبختی‌هایی که تا چند لحظه پیش کشیده بودم، روی سرم آوار شدند. با عجز و درماندگی نالیدم:
- کابوس‌هام بدتر شدند. دیگه درمونده شدم. نمی‌دونم چی‌کار کنم. همین روزاست که رئیسم اخراجم کنه. درست نمی‌تونم بخوابم، نمی‌تونم تمرکز کنم، نمی‌تونم درست فکر کنم، نمی‌تونم...
او از آشفتگی‌ام متحیر شد و با تعجب و بهت گفت:
-‌ خیلی خب عزیزم، آروم باش، آروم!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط شوم. فقط صدای آرام و خونسرد الایژا بود که در اتاق طنین می‌انداخت. همیشه زود به خودش مسلط می‌شد.
-‌ یعنی ادعا می‌کنی که داروهای آرامبخشی که برات نوشتم حتی یه کم هم اثر نکرده، درسته؟
هنوز داشت حرف‌هایم را یادداشت می‌کرد. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و گفتم:
-‌ حتی فکر می‌کنم اثرات مخربی هم داشته. کابوس‌ها بدتر شدند.
الایژا سرش را بالا آورد و با ابروهای بالا رفته گفت:
-‌ واقعا؟ تو اصلا اون‌ها رو می‌خوری؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
-‌ الایژا، محض رضای خدا! من دیشب جلوی روی خودت بعد از شام خوردم، یادت نمی‌آد؟
با شماتت گفت:
-‌ کارلا!
بلافاصله منظورش را گرفتم. با حرص گفتم:
-‌ معذرت می‌خوام! من فقط عصبی‌ام.
او سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
-‌ مشخصه.
خب الایژا یک جورایی دوست پسرم محسوب می‌شد، گرچه علنا این موضوع را اعلام نکرده بود، ولی هیچ کسی شب را خانه‌ی دوستش نمی‌ماند؛ به خصوص وقتی که آن فرد جنس مخالف باشد! غیر از این است؟! علاوه بر آن هیچ وقت اظهار دوستی نکرد. علاوه بر آن دستم را می‌گرفت و بعضی شب‌ها تا نیمه شب در خیابان‌ها قدم می‌زدیم. مطمئن نبودم که انتخابم درست باشد، ولی خوشحال بودم؛ حداقل در حال حاضر خوشحال بودم!
بعد از آن دوران کذایی، بالاخره احساس امنیت و خوشبختی می‌کردم. من فقط پنج سال از خاطرات خود را به یاد می‌آوردم و الایژا هم جزو این خاطرات بود! مطمئن بودم اگر خاطرات بیست سال دیگر زندگی‌ام برمی‌گشت، در مقایسه با این پنج سال آخر، بی‌ارزش‌ترین شاید هم بدترین دوران زندگی‌ام به حساب می‌آمد.
با این حال الایژا دلاتر از آن دست آدم‌هایی بود که نمی‌خواست مسائل کاری و شخصی‌اش را با هم قاطی کند و من بی‌اختیار همیشه روی خط قرمزش پا می‌گذاشتم. اما می‌دانستم که او خودش هم این خط قرمزها را زیر پا می‌گذارد! مثلا آن زمانی که به منشی‌اش گفت که هر وقت با مطبش تماس گرفتم و نیاز به وقت مشاوره داشتم، به هر نحوی شده است، برایم وقت خالی کند. این هم یعنی رد کردن خط قرمزهای آقای الایژا دلاتر! پس نمی‌توانست به من خرده بگیرد. اما خب... من هم نمی‌خواستم او را ناراحت کنم، وقتی او مدام برای خوشحالی و راحتی من تلاش می‌کرد.


در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا *، ~HadeS~ و 9 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
آه بلندش رشته‌ی افکار بیهوده‌ام را پاره کرد. حواسم را به او دادم. ابتدا لبان برجسته‌ی صورتی رنگش از هم باز شدند، اما قبل از اینکه صدایی از میانشان به بیرون بیاید، بسته شدند. آن قدری با هم معاشرت کرده بودیم که بدانم چیزی در فکرش است که از گفتن آن به من ابا دارد.
- می‌خوام بشنوم.
الایژا سرش را بالا آورد و با چشمان طوسی‌اش به من نگاه کرد. با زبان، لبانش را تر کرد، نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
-‌ یه راهی هست که ممکنه بتونه کمکت کنه.
مشتاقانه خودم را روی مبل جلو کشیدم که صدای بدی داد. بدون اینکه از صدای بدی که تولید شده بود، خجالت بکشم گفتم:
-‌ چی کار باید بکنم؟ در حال حاضر هر کاری واسه خلاص شدن از دست این کابوس ها می‌کنم.
موهای طلایی تیره‌اش در صورتش افتاده بودند و اجازه نمی‌دادند چشمانش را ببینم. الایژا هنوز مردد بود. مدام مدادش را روی صفحه کاغذش که روی یک کتاب بزرگ بود، تکان می‌داد و نقاط و خطوط بی‌معنی می‌کشید؛ شاید هم کلماتی بودند که از زاویه دید من مانند کلمات با معنی و منظم به نظر نمی‌رسیدند.
- الایژا! می‌خوام بدونم.
با صدای من تکان محسوسی خورد و با حواس پرتی گفت:
- الان زمان مشاورت تموم شده کارلا. توی خونه ادامه می‌دیم.
چی؟ بعدا؟ من الان در عذاب بودم. به زحمت خاطرات بد کابوس‌هایم را به تاریک‌ترین نقطه‌ی ذهنم رانده بودم! و او می‌گفت که در خانه ادامه می‌دهیم؟ منصفانه نبود این قدر عذاب بکشم.
با اصرار و پافشاری گفتم:
- ولی...
سرش را به اطراف تکان داد و گفت:
- الان نه کارلا. من باید فکر کنم درموردش. ممکنه درمورد تو خطرناک باشه.
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ خیلی خب.
با اکراه بلند شدم و دسته‌ی کیف لی‌ام را روی شانه‌ام محکم کردم. هنوز در فکر خود غرق بود. از جلویش رد شدم به سمت در رفتم. یک متر با آن فاصله داشتم که گفت:
-‌ کارلا.
با شوق نامحسوسی به سمتش برگشتم، مظلومانه سرم را کمی کج کردم و گفتم:
- بله؟
فکر می‌کردم این روش زنانه‌ای است که جواب می‌دهد، اما چندان کارساز نبود! نگاه از کاغذ خط خطی شده‌اش گرفت و به چشمان آبی‌ام دوخت و گفت:
- تا الان داشتیم راه‌های مختلفی رو که تو رو از کابوسات دور نگه می‌داشت و محافظت می‌کرد، امتحان می‌کردیم. شاید بهتر باشه این دفعه راه‌هایی رو امتحان کنیم که مستقیما با اون‌ها رو به رو می‌شی. مطمئنم می‌تونی با مقابله باهاشون زندگی آروم خودت رو برگردونی.
از پیشنهادش به خودم لرزیدم، واقعا ترسناک بود؛ ولی یک لحظه اعتماد مطلق به او سر تا پایم را گرفت. با اطمینان لبخندی زدم و گفتم:
- من بهت اطمینان دارم الایژا.
او هم لبخند بی‌جانی زد و گفت:
-‌ شب می‌بینمت.
سرم را تکان دادم. آخرین نگاهم را به اتاق دلبازش که در دو طرفش پنجره داشت و کرکره‌هایش کشیده شده بود، انداختم. نگاه از تابلوهای رنگ و وارنگ دور تا دور دیوار‌ها گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. قبل از اینکه در را کامل پشت سرم ببندم، صدای شماره گرفتن تلفنش را شنیدم. وقتی کامل در را بستم، صدا کاملا قطع شد. شاید نیاز به کمی زمان داشت که ذهنش را جمع کند تا بتواند به بیمار بعدی‌اش کمک کند، به همین خاطر داشت با منشی‌اش تماس می‌گرفت.
وقتی از جلوی میز منشی رد می‌شدم، به ارامی تشکری کردم و او هم با یک خواهش می‌کنم جوابم را داد. از مطب بیرون آمدم و جلوی آسانسور توقف کردم. کلیدش را فشردم و جلویش ایستادم.
دوباره به پیشنهاد الایژا فکر کردم. حتی با فکرشم معده‌ام واکنش نشان می‌دادم. دستم را زیر شال گردن مشکی‌ام بردم و گلویم را که خشک شده بود، فشردم. تنها ترس من از رو به رو شدن با کابوس‌هایم این بود که به واقعیت تبدیل شوند.
با صدای باز شدن در، نگاهی به داخل آسانسور شیشه‌ای انداختم و وارد شدم. حدود بیست طبقه بالاتر از سطح زمین بودم. خانه‌ها و ساختمان‌های کوتاه‌تر به طرز شگفت آوری ریز به نظر می‌آمدند؛ اما لحظه‌ی خوشایند سوار شدن در این آسانسور نگاه کردن به ساختمان هم ارتفاع مجاورت بود. فقط اگر کمی ساختمان نزدیک تر می‌بود، می‌توانستم تصویر خودم را درون شیشه‌های رفلکسش ببینم. آن‌ موهای بلند و قهوه‌ای تیره‌ی حلقه حلقه و آن شلوار لی که انگار جزئی از بدن من شده بود. شاید حتی می‌توانستم چشمان آبی رنگم را هم ببینم، آن چشمانی که بین مژه‌های نه چندان بلندم جای گرفته بودند.
دوباره پیشنهاد الایژا فکرم را درگیر کرد. جایی در کتابی خوانده بودم که رویاها و کابوس‌ها از خاطرات و ضمیرناخودآگاه آدم نشئت می‌گیرند و ممکن است تصاویری از واقعیت‌های گذشته یا حال، یا حتی آینده باشند؛ ولی من به هیچکدام از آن‌ها دسترسی نداشتم! خاطرات من از هجده سالگی شروع می‌شدند و نمی‌دانم در آن هجده سال ممکن بود چه بلایی بر سر ضمیر ناخودآگاهم آمده باشد. به طور قطع می‌توانستم بگویم که به هیچ عنوان دلم نمی‌خواست آن کابوس‌ها واقعیت‌هایی باشند که در آینده یا حتی گذشته‌ی من جای دارند! گرچه که حالِ من را از آن خودشان کرده بودند.


در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا *، ~HadeS~ و 10 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تکانی که آسانسور خورد، به خودم آمدم. تکیه‌ام را از نرده‌ای که دور تا دور آسانسور تعبیه شده بود، برداشتم و جلوی در ایستادم. وقتی باز شد، بیرون رفتم. ساختمان اداری سیدُاِتم اغلب خلوت بود. مثل همیشه کسی جلوی آسانسور نبود تا بلافاصله بعد از بیرون آمدن من، به داخل آن هجوم ببرد.
موهایم را مانند افکارم از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا *، ~HadeS~ و 8 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: خطرناک به نظر می‌رسد!
دو فنجان قهوه را روی پیشخوان گذاشتم و روی صندلی بلند مقابل الایژا نشستم. با انداختن وزنم روی صندلی، ارتفاعش کمی شد، اما نه زیاد.
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا * و 7 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی به سمت او چرخیدم تا پاسخش را از نگاهش بخوانم، چشمانش خیلی مصمم بودند.
- اگه می‌خوای شغلت رو به عنوان حسابدار توی اون شرکت خوب از دست بدی، مشکلی نیست. یا حتی اگه می‌خوای هر شب تا ابد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تکان دادن سرش، محکم‌تر خودم را بغـ*ـل کردم. اصلا به اینکه در آن اتاقی را که در ذهنم بود، باز کنم حس خوبی نداشتم. خطرناک به نظر می‌رسید! فکر می‌کردم اگر در را باز کنم هزارتا موجود مخوف افسانه که مهربان‌ترین و دل رحم‌ترین‌شان ممکن بود گرگینه‌ها و خون‌آشام‌های وحشی باشند، بیرون می‌آمدند و من را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
یاد جلسه دوم مشاوره‌مان افتادم. سوالاتش درست مانند همان روز بودند.
من تلاشم را کرده بودم تا کابوس‌هایم را فراموش کنم. تنها چیزی که از آن‌ها به یاد داشتم عذاب کشیدنم و صحنه‌ی محوی در یک بیمارستان بود. همه آن‌ها را به تاریک ترین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا * و 5 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
از روی مبل تک نفره بلند شدم و گفتم:
- باشه. اتاقت رو آماده می‌کنم. زیاد بیدار نمون. فردا باید بری سر کار.
سرش را تکان داد و به سمت بالکن خانه‌ی کوچک که در شیشه‌ای آن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تراشه‌های ذهول | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، حنانه سادات میرباقری، * رهــــــا * و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا