خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | دانلود رمان جدید
نام اثر: اینجاستیس
نام نویسنده: NAST
ناظر: Asal_Zinati
ژانر: فانتزی
خلاصه: از جهان خودش تبعید شده بود. در گوشه‌ای به فکر انتقام بود که زیبارویی دنیایش را زیر و رو کرد و تاریکی را از وجودش پاک کرد. اما تاریکی عضو جدا ناپذیری از او شده بود و دنیای زیبا و پر از آرامش‌اش با بی‌عدالتی تیره و تار شد و خشمی نابودگر وجودش را فرا گرفت و او را به فردی کنترل ناپذیر بدل کرد.


داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 9 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | دانلود رمان
مقدمه: در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون
در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست
دهخدا تجربه عشق ندارد ور نه
معنی "مرگ"و "جدایی" به یقین هردو یکیست

#کاظم_بهمنی


داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 8 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
گرمای تیز آفتاب مستقیم آیحان را هدف قرار داده بود؛ آب از سر و صورتش پایین می‌ریخت و دهانش از شدت گرما و تشنگی خشک شده بود. برای بار چندم آب دهانش رو قورت داد و دسته داس را در دست راستش جابه‌جا کرد و با دست دیگرش عرق روی پیشانیش را کنار زد دستش را سایه‌ی چشمانش کرد و به آسمان نگاه کرد، آبیِ آبی بود و حتی یک ابر سفید کوچک‌ هم در آن دیده نمی‌شد نور خورشید چشمان‌اش را می‌سوزاند سرش را پایین آورد. باد گرمی وزید و صورت خیس عرق‌اش را کمی خنک کرد، برای بار چندم آب دهان‌اش را قورت داد، زمانی این مرد کشاورز در قصر بزرگ پدرش انواع خوراکی و نوشیدنی در اختیارش بود و همه خواسته‌هایش در ثانیه‌ای آماده می‌شد اما حالا...! نفس عمیقی کشید، پشت کرد به مزرعه گندم و در حالی که کلمات گنگی از دهانش خارج می‌شد به سمت درختی که در همان نزدیکی بود رفت.
- ها های های های ها ها های ها ها ها های ها...
در زیر سایه آن پناه گرفت خم شد و دستش را روی زانو‌اش گذاشت و به سختی بر روی زمین نشست و تکیه‌اش را به درخت داد، مردی رهگذر که داشت از کنار مزرعه مرد رد می‌شد با دیدن مرد قوی هیکلی که در پنجاه متری‌اش به درخت تکیه داده بود صدایش را انداخت پس کله‌اش و گفت:
- خسته نباشی مرّد! کارگر‌ کدخدایی؟
آیحان نفس عمیقی کشید داس را کنار گذاشت و کمی سرش رو برگرداند و با گوشه چشم به مرد گرما سوخته‌ی دراز و لاغر پشت سرش نگاه کرد و دوباره تکیه‌اش را به درخت داد، با صدای خسته و کلفتش گفت:
- کدخدا خر کیه!
مرد گفت:
- خسته نباشی دلاور؛ وسط زمین‌های کدخدا داشتی درو می‌کردی گفتم کارگرش باشی، خسته نباشی! خسته نباشی!
مرد مو‌های چرب و صافش را خاراند و به راهش ادامه داد، آیحان بقچه کوچکی که صبح همسرش برای او آماده کرده بود را باز کرد یک قمقه آب، نان و کمی کره تمام محتوای بغچه بودند، قبل از ورودش به زمین و ازدواج‌اش اگر این غذای ظهراش بود صدای کفر و کافری‌اش تا فرسخ‌ها آن‌ طرف‌تر هم شنیده می‌شد اما این نان و کره‌ای که با دستان زخم خورده همسرش آماده شده بود چنان جانی به تن خسته‌اش می‌داد که صدتا کباب هم نمی‌داد، با به یاد آوردن کباب شکمش به قار و قور افتاد، اول قمقمه‌ی آب را برداشت و مقداری آب خورد بعد تیکه نانی را در ظرف کره زد و در دهانش گذاشت


داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 9 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | دانلود رمان
درحالی که مشغول جوییدن لقمه بود به مزرعه‌‌ی گندمی که تقریباً تمام آن را درو کرده بود نگاه کرد و با خود فکر کرد که با فروختن نصف این گندم‌ها می تواند یک دست لباس نو برای تک دخترش بخرد! در سرزمین خودش هرکس تازه قدرتش جان می‌گرفت سرپرست‌اش یک هدیه به او می‌داد، پدر خودش یک عصا به او داد! عصایی که ساخته دست خودش بود؛ شاید پدرش اولین کسی بود که به نیمه سیاه وجود او پی برد و آن عصا را برای کنترل و سرکوب قدرتش به او داده بود! در سرزمینی که سیاهی جایی نداشت و همه مردم باهم مهربان و همدل بودند حالا نقطه‌ای تاریک به وجود آمده بود.
- همان‌طور که نقطه سفید در میان تاریکی می‌تواند راه نجات باشد نقطه سیاه در سفیدی می‌تواند پرتگاهی باشد برای دیگران.
این توجیح ایستیا و مردم برای تبعید او بود. با یادآوری خاطرات کامش تلخ شد؛ لقمه‌اش رو قورت داد و مقداری دیگر آب خورد.
***
دیانا مداد رنگی‌های قد و نیم قدش را دور خودش پخش کرده و خیمه زده بود روی دفتر نقاشی روبه‌رویش؛ دلش برای پدرش تنگ شده بود، مداد آبی درون دست‍انش را روی صفحه کاغذ که خط‌های فرضی روی آن کشیده بود رها کرد؛ صاف نشست و به در چوبیِ روبه‌رویش نگاه کرد صداهایی از پشت در می‌آمد صدای مادرش کارینا بود و مارگارت
- همین چقدر تونستم بیارم! بقیش رو طغان فروخت به یه شهری که با پولش صدتای ما رو می‌خَره، خداروشکر انصاف داشت دید زحمت‌های ما رو و پول خیلی خوبی داد...
در یک تصمیم ناگهانی از روی جایش بلند شد و از بین دیوار عبور کرد! عبور از دیوار برایش مثل آب خوردن بود و در هنگام عبور از اجسام فقط کمی به عقب کشیده می‌شد که معمولی بود برایش عجیب بود که مادرش و پدرش هیچ کدام قدرتش نداشتند ولی او داشت، البته پدرش که می‌گفت اونم قبلا قدرت داشته اما خب الان داره مادرش کارینا در کنار زنی کوتاه قد با پوست تیره و چروکیده و موهای نارنجی ایستاده بود، مارگارت با چشمان عسلی و از تعجب گرد شده خود به دخترک نگاه کرد! کاسه فلزی‌ای که در دست‌اش بود را هُل داد سمت کارینا! کارینا با تعجب از کار ناگهانی مارگارت انگشت شستش را روی لبه کاسه و چهار انگشت دیگرش را زیر کاسه قرار داد مارگارت پول مچاله شده‌ای که در دست دیگر کارینا بود را قاپید و یک نگاه دیگر به دیانا انداخت


داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 9 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | دانلود رمان جدید ایرانی
این‌بار سر کارینا هم همراه مارگارت به سمت دیانا برگشت؛ مارگارت بدونه هیچ حرفی و با اخم‌های گره خورده رویش را برگرداند و درحالی که یکی از پاهایش لنگ می‌زد از آنجا دور شد، کارینا کاسه را بین دو دست‌اش گرفت و سرش را کمی خم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 7 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
تایپ رمان | انجمن رمان 98
چیزهایی که تو ازش حرف می‌زنی بلاهای طبیعی بودن که از بخت بد ما نازل شدن و ربطی به آن مرد نداشت.
اخم‌های مارگارت در بین هم گره خورد و با صدای حرصی گفت:
- این اتفاقات تا وقتی که قدرت‌ شوم اون مرد گرفته نشد ادامه داشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 7 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
از روی تشک بلند شد کمی سرش گیج می‌رفت؛ به دیانا نگاه کرد؛ در غرق در خواب بود اما به همین زودی از خواب بیدار می‌شوَد و اگر صبحانه‌اش آماده نباشد کلی بهانه می‌گیرد تشک‌ و پتویش را جمع کرد آن‌ها را بر روی دوش خود گذاشت و به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 6 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | دانلود رمان ایرانی و خارجی
و گاهی همراه با او و برای همدردی فریاد می‌کشیدند اما کسی درک نمی‌کرد داغ دل مادری را که موسیقی زندگی‌اش جملات نامفهومی بود که از میان لبان سرخ فرزندش بیرون می‌آمد و... مردان برخی روی پله‌های خانه ایستاده بودند و برخی دیگر به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 6 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید
بعد هم با صدای آرامی که فقط زمزمش به گوش کارینا رسید گفت:
- البته تو که با یه غول زندگی می‌کنی نباید بترسی از دیو که!
کارینا در حالی که هنوز نفس نفس میزد گفت:
- افکارم درگیر بود و آمادگی حضور تو رو نداشت! حالا اون جلو چه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 7 نفر دیگر

کماندار

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
206
امتیاز
103
زمان حضور
15 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید
آیحان تازه به ورودی شهر رسیده بود از رهگذری که او را تا شهر رسانده بود تشکر کرد و مبلغی به او داد از کالسکه پیاده شد، اطرافش را خوب نگاه کرد ساختمان‌های بلند، جادهایی که ماشین‌ها با سرعت از روی آن رد می‌شدند و مورچه‌هایی که در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه اینجاستیس | نسترن پازکار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا