دانلود رمان|انجمن رمان نویسی
پارت اول
_حلما،حلما جان کجایی مادر؟
باصدای عزیزجون به خودم اومدم؛ چشم از بنر تبریک برداشتم و به آشپزخونه رفتم:
-جونم عزیزجون
-جونت سلامت مادر جون، پاشو مادر، پاشو دست بجنبون که کلی کار عقب مونده داریم؛الاناس که مامان بابا برسن ها.
چشم کشیده ای گفتم و محکم عزیز جون رو فشردم که صدای اعتراضش بلند شد!
-پدر صلواتی چیکار می کنی؟ تف مالیم کردی!
-خانوم جون بخدا من گنـ*ـاه دارما
-برو بچه، برو به کارات برس انقدرم با من پیرزن یکی به دو نکن
چادرم رو دوباره روی سرم تنظیم کردم وبا تعظیمی مسخره که عزیزجون رو به خنده انداخت، بیرون رفتم.
وقتی به حیاط رسیدم، بوی گل نرگس با نم خاک قاطی شده بود؛ نفس عمیقی کشیدم که با صدای محمد چرخیدم و به داداش کوچولوم خیره شدم:
- جونم داداشی
-آبجی حاج احمد (دوست بابا)زنگ زد
-خب چی گفت
-گفت بابا میگه تازه از فرودگاه خارج شدن دارن میان سمت خونه؛ حدودا هم تا یک ساعت دیگه اونجان؛ گفته که نگران نباشیم
- آخ، پس چرا حاج بابا خودش خبر نداد که بیایم فرودگاه استقبال؟
-نمیدونم منم؛ راستی آبجی این علیرضا (پسر عموم) خیلی داره بهت نگاه می کنه؛ دارم کم کم ناراحت می شما
دلم برای غیرت داداشم ضعف رفت، با اخمی تصنعی گفتم:
-لازم نکرده ناراحت بشی حالام بدو برو به عزیزجون خبر بابا اینا رو بده
با رفتن محمد، چشمم به امیرعلی افتاد که داشت به بقیه تو بستن ریسه ها کمک می کرد؛ رفتم جلو صداش کردم:
-آقا امیرعلی
-بفرمایین دختر خاله
-میشه لطف کنین دیگ هارو از تو زیرزمین بیارین؟ میخوایم کم کم غذا هارو باربزاریم
-باشه چشم فقط جسارتا کی باید بریم فرودگاه، استقبال حاج آقا؟
-نیازی نیست مثل این که خودشون دارن میان؛ یک ساعت دیگه خونه هستن
سری تکون داد و با صدا زدن دایی حسین، به سرعت دور شد.
زیرلب باغیض گفتم:
-پسره فکر می کنه چه تحفه ایه، همچین در رفت، انگار می خوام از راه به درش کنم
همین جور داشتم تو دلم مستفیضش می کردم که با پس گردنی حانیه برق سه فاز که چه عرض کنم، ده فاز از کلم پرید:
-چطور مطوری دخی دایی کجا سیر می کنی؟ نترس یا خودش میاد یا نامش، نمیزاره ترشیدگیت زیاد طول بکشه
-چرا چرتو پرت می گی؟ چی زدی مخت هنگ کرده
-من مخم هنگ کرده؟!
-بعله
-ولا هرکی جای منم بود هنگ می کرد؛ سه ساعته منو مامانمو نشوندی پای این سبزیا که هرچی آرتروز داشتیمو نداشتیم زد بیرون؛ حالا اینا به کنار، بعد میام تو حیاط می بینم خانوم چشمای واموندشونو بستن دارن ریلکسیشن می کنن
-تا کور شود چشم آن که نتواند ببیند
بعد یکدفعه محکم با دست به پیشونیم کوبیدم:
-اصلا من چرا با تو دارم یکی به دو می کنم وقتی عمه جونم تنهاست؟
حانیه قیافهی متفکری به خودش گرفتو گفت:
- برای منم سواله
در حالی که سعی می کردم خندمو کنترل کنم، بی توجه راه افتادم که اون هم پشت سرم اومد، و باهم به عمه جون که توی اتاق کناری بود ملحق شدیم:
-سلام عمه جونم
-سلام حلما جانم، چشمت روشن عزیزم
-چشمو دلتون روشن عمه جون
-جانم عمه، کاری داری؟
-ولا اومدم کمک عمه جون شما برین استراحت کنین
-تو چرا عزیزم، منو حانیه داشتیم تمومش می کردیم
-نه عمه شما برین ما هستیم
-آخه زحمتت می شه
-نه بابا چه زحمتی؛ شرمندتونم امروزم کلی زحمت کشیدین، خسته شدینا
-دشمنت شرمنده، پس من برم ببینم عزیزجون چی کار داره
-باشه چشم
بارفتن عمه نگاهم به حانیه افتاد که با دیدن قیافه متعجبش خندم گرفت؛باتعجب گفت:
-می دونی به چی فکر می کنم
-به چی؟
-به این که چقدر تو چاپلوسی
جوابشو ندادم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم که حانیه سری از روی تاسف تکون داد و اونم با من مشغول شد.