خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه باقری

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/7/20
ارسال ها
194
امتیاز واکنش
1,903
امتیاز
228
زمان حضور
57 روز 13 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان

نام رمان: صلیبی میان قلبم
نام نویسنده: f_b_t کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، مذهبی
ناظر: The unborn
خلاصه:کی فکر اینجاشو می کرد من وتو از دو دنیای متفاوت؛ پسری از تبار مسیح و دختری از تبار محمد که هیچ کدام نمی‌دانستیم دست سرنوشت، چه قصه ای برایمان دارد.
تو با آن دم مسیحایی ات، چه ولوله ای درقلبم برپا کردی.
توهمان بودی که آرام، آرام حصار قلبم را شکستی وصلیبی ماندگار در قلبم به جای گذاشتی


در حال تایپ رمان صلیبی میان قلبم | f_b_t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~PARLA~، زینب باقری، عسل شمس و 33 نفر دیگر

فاطمه باقری

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/7/20
ارسال ها
194
امتیاز واکنش
1,903
امتیاز
228
زمان حضور
57 روز 13 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی|دانلود رمان

/مقدمه/

نمی دانم چطور اتفاق افتاد، چطور با آن لطافت و سیاهی مثل شبق چادرت، آرام، آرام دیوار سردو سنگی بینمان را محو کردی.
از کجا شروع شد، نکند آن نگاه های باحیایت بود، که اینگونه قلبم را آتش زد ویا با آن رخ زیبایت که در روسری قاب گرفته شده بود، تیر خلاص را به قلبم زدی.
مسیح گفت: محمد ناجی دلهاست اما، صبر کن نکند تو ناجی قلب بی قرارم باشی؟
پس بیا و رسم عاشقی رابه من بیاموز دخترمحمدی.


در حال تایپ رمان صلیبی میان قلبم | f_b_t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~، عسل شمس، دونه انار و 30 نفر دیگر

فاطمه باقری

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/7/20
ارسال ها
194
امتیاز واکنش
1,903
امتیاز
228
زمان حضور
57 روز 13 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
دانلود رمان|انجمن رمان نویسی
پارت اول
_حلما،حلما جان کجایی مادر؟
باصدای عزیز‌جون به خودم اومدم؛ چشم از بنر تبریک برداشتم و به آشپزخونه رفتم:
-جونم عزیزجون
-جونت سلامت مادر جون، پاشو مادر، پاشو دست بجنبون که کلی کار عقب مونده داریم؛الاناس که مامان بابا برسن ها.
چشم کشیده ای گفتم و محکم عزیز جون رو فشردم که صدای اعتراضش بلند شد!
-پدر صلواتی چیکار می کنی؟ تف مالیم کردی!
-خانوم جون بخدا من گنـ*ـاه دارما
-برو بچه، برو به کارات برس انقدرم با من پیرزن یکی به دو نکن
چادرم رو دوباره روی سرم تنظیم کردم وبا تعظیمی مسخره که عزیزجون رو به خنده انداخت، بیرون رفتم.
وقتی به حیاط رسیدم، بوی گل نرگس با نم خاک قاطی شده بود؛ نفس عمیقی کشیدم که با صدای محمد چرخیدم و به داداش کوچولوم خیره شدم:
- جونم داداشی
-آبجی حاج احمد (دوست بابا)زنگ زد
-خب چی گفت
-گفت بابا میگه تازه از فرودگاه خارج شدن دارن میان سمت خونه؛ حدودا هم تا یک ساعت دیگه اونجان؛ گفته که نگران نباشیم
- آخ، پس چرا حاج بابا خودش خبر نداد که بیایم فرودگاه استقبال؟
-نمیدونم منم؛ راستی آبجی این علیرضا (پسر عموم) خیلی داره بهت نگاه می کنه؛ دارم کم کم ناراحت می شما
دلم برای غیرت داداشم ضعف رفت، با اخمی تصنعی گفتم:
-لازم نکرده ناراحت بشی حالام بدو برو به عزیزجون خبر بابا اینا رو بده
با رفتن محمد، چشمم به امیرعلی افتاد که داشت به بقیه تو بستن ریسه ها کمک می کرد؛ رفتم جلو صداش کردم:
-آقا امیرعلی
-بفرمایین دختر خاله
-میشه لطف کنین دیگ هارو از تو زیرزمین بیارین؟ میخوایم کم کم غذا هارو باربزاریم
-باشه چشم فقط جسارتا کی باید بریم فرودگاه، استقبال حاج آقا؟
-نیازی نیست مثل این که خودشون دارن میان؛ یک ساعت دیگه خونه هستن
سری تکون داد و با صدا زدن دایی حسین، به سرعت دور شد.
زیرلب باغیض گفتم:
-پسره فکر می کنه چه تحفه ایه، همچین در رفت، انگار می خوام از راه به درش کنم
همین جور داشتم تو دلم مستفیضش می کردم که با پس گردنی حانیه برق سه فاز که چه عرض کنم، ده فاز از کلم پرید:
-چطور مطوری دخی دایی کجا سیر می کنی؟ نترس یا خودش میاد یا نامش، نمیزاره ترشیدگیت زیاد طول بکشه
-چرا چرتو پرت می گی؟ چی زدی مخت هنگ کرده
-من مخم هنگ کرده؟!
-بعله
-ولا هرکی جای منم بود هنگ می کرد؛ سه ساعته منو مامانمو نشوندی پای این سبزیا که هرچی آرتروز داشتیمو نداشتیم زد بیرون؛ حالا اینا به کنار، بعد میام تو حیاط می بینم خانوم چشمای واموندشونو بستن دارن ریلکسیشن می کنن
-تا کور شود چشم آن که نتواند ببیند
بعد یکدفعه محکم با دست به پیشونیم کوبیدم:
-اصلا من چرا با تو دارم یکی به دو می کنم وقتی عمه جونم تنهاست؟
حانیه قیافه‌ی متفکری به خودش گرفتو گفت:
- برای منم سواله
در حالی که سعی می کردم خندمو کنترل کنم، بی توجه راه افتادم که اون هم پشت سرم اومد، و باهم به عمه جون که توی اتاق کناری بود ملحق شدیم:
-سلام عمه جونم
-سلام حلما جانم، چشمت روشن عزیزم
-چشمو دلتون روشن عمه جون
-جانم عمه، کاری داری؟
-ولا اومدم کمک عمه جون شما برین استراحت کنین
-تو چرا عزیزم، منو حانیه داشتیم تمومش می کردیم
-نه عمه شما برین ما هستیم
-آخه زحمتت می شه
-نه بابا چه زحمتی؛ شرمندتونم امروزم کلی زحمت کشیدین، خسته شدینا
-دشمنت شرمنده، پس من برم ببینم عزیزجون چی کار داره
-باشه چشم
بارفتن عمه نگاهم به حانیه افتاد که با دیدن قیافه متعجبش خندم گرفت؛باتعجب گفت:
-می دونی به چی فکر می کنم
-به چی؟
-به این که چقدر تو چاپلوسی
جوابشو ندادم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم که حانیه سری از روی تاسف تکون داد و اونم با من مشغول شد.


در حال تایپ رمان صلیبی میان قلبم | f_b_t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~PARLA~، زینب باقری، MaRjAn و 29 نفر دیگر

فاطمه باقری

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/7/20
ارسال ها
194
امتیاز واکنش
1,903
امتیاز
228
زمان حضور
57 روز 13 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
دانلود رمان|انجمن رمان نویسی

پارت دوم
بالاخره با هر ضربو زوری بود تا تاریک شدن هوا کارهارو تموم کردیم.
منو حانیه هم هنوز پای سبزی ها بودیم که حانیه گفت:
-حلما جانم یه چیزی بگم
باقیافه ای متعجب، چون می دونستم حانیه انقدر تو عمرش لفظ قلم حرف نمی زنه گفتم:
-جونم بگو
-می گم دایی اینا مگه تا چن ساعت دیگه نمیان
کم مونده بودیه شاخ گنده از تو سرم سبز بشه؛ باقیافه ای که بی شباهت به علامت سوال نبود بهش خیره شدم که محکم دستشو رو پیشونیش کوبید:
-بابا دارم می گم خیر سرت مامان بابات بعد از یک ماه تاچن ساعت دیگه اینجان اونوقت تو با این قیافه ی میت وارت، با این چادرت که ماشاالله لکه ای نمونده که روش نشسته باشه جلوی من نشستی!
هول زده از جام بلند شدم:
-آخ آخ، راست می گیا
به سبزی ها اشاره کردمو گفتم:
-بقیش دست خودتو می بـ*ـو*سه
حانیه پوفی کشیدو درحالی که سرشو تکون می داد گفت:
-من همیشه جور تو رو می کشم این که تازگی نداره، برو، برو منو با این سبزیا تنها بذار ببینم چه گلی می تونم به سرم بگیرم
با خنده دیوانه ای نثارش کردم وبا سرعت به سالن رفتم، که باسیل تبریکات مواجه شدم:
-سلام چشمتون روشن
-سلام، چشمو دلتون روشن ممنونم
-سلام تبریک می گم
-سلام مچکرم، انشالله قسمت شما
وخلاصه کلی حرفای دیگه که تمومی نداشت.
باهر سختی که بود به اتاقم رسیدم و درو محکم بستم؛ نفسی از سر آسودگی کشیدم که خندم گرفت؛ حس اون کسیو داشتم که برای اولین بار اورست رو فتح می کرد؛سرمو محکم تکون دادم تا این فکرو خیالای مسخره از سرم بیرون بریزه وبا سرعت مشغول پوشیدن لباسام شدم، که حدودا تا آماده شدنم پنج دقیقه ای طول کشید؛ یاد اون روزایی افتادم که چطور می شد از آیینه دل بکنم، که در این مواردم داد همه در می یومد اما حالا فرق داشت، حالا نزدیک به یک ماه بود که از عزیز ترین کسام دور بودم و از زور شوق، دستو پاهامو گم کرده بودم.
جلوی آیینه وایسادم وبه دخترچشم قهوه ای که چادر کرمیش رو سرش خودنمایی می کرد لبخند زدم؛ مشغول درست کردن چادرم بودم، که با صدای جمعیت به خودم اومدم و با سرعت بیرون رفتم:
-برای سلامتیه حاج علیه بزرگمهر صلوات
« الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم»
جمعیتو بادستام می شکافتمو جلو می رفتم تا حاج بابا رو ببینم که یکدفعه پاهام سست شدو صداش کردم:
-حاج بابا
طولی نکشید که توی دست‌هاس گرمش فرو رفتم وبا احساس گرمایی روی سرم، آرامش به کل وجودم تزریق شد!
- سلام بابا جونم!
-سلام دختر بابا
-زیارتتون قبول باشه
-جای شما خالی دخترم
همینطور داشتیم حرف می زدیم که باصدای اعتراض آمیز مامان، توجهم جلب شد:
-محض اطلاعتون، منم دلم برای دخترم تنگ شده ها
با خنده از حلقه‌ی دست‌های بابا بیرون اومدم، خم شدم دستش که نذاشت و محکم به حصار دس‌هاش من رو کشید.


در حال تایپ رمان صلیبی میان قلبم | f_b_t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~PARLA~، MaRjAn، عسل شمس و 28 نفر دیگر

فاطمه باقری

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/7/20
ارسال ها
194
امتیاز واکنش
1,903
امتیاز
228
زمان حضور
57 روز 13 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
دانلود رمان|انجمن رمان نویسی
پارت سوم
-سلام مامان جان زیارتتون قبول
-سلام دختر قشنگم، جای شما خالی
حاج بابا با خنده گفت:
-حاج خانوم بقیه حرفاتونو بذارین برای بعد، فعلا خلق خدا چن ساعته که معطل مان
-چشم
از مامان جدا شدم و باهم داخل رفتیم
* * *

از بچگی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان صلیبی میان قلبم | f_b_t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~PARLA~، MaRjAn، عسل شمس و 27 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا