خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,009
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 12 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود


بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا میشود


امتحان کن ! ساده و معصوم لبخندی بزن


تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود


من اسیر عابر این کوچه ی پاییزی ام


ورنه هر جایی که آب و دانه پیدا می شود


عصر پاییزی زیبایی ست لبخندی بزن


یک دوفنجان چای در این خانه پیدا می شود


اشعار حامد عسکری

 

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,009
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 12 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه


عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه


بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟


با من تنها تر از ستارخان بی سپاه


موی من مانند یال اسب مغرورم سپید


روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق


کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه


کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود


یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه


آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن


آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه


سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند


"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"


اشعار حامد عسکری

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: b_a244 و -FãTéMęH-

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,009
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 12 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر نسیمی كه نصیب از گل و باران ببرد



می تواند خبر از مصر به كنعان ببرد

آه از عشق كه یك مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

كه بخواهد دلی از دختر یك خان ببرد

ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم كشد،زیره به كرمان ببرد


دودلم اینكه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

مرد آنگاه كه از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لـ*ـب قلیان ببرد

شعر كوتاه ولی حرف به اندازه ی كوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

شب به شب قوچی ازین دهكده كم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!


اشعار حامد عسکری

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: b_a244 و -FãTéMęH-

b_a244

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/12/21
ارسال ها
70
امتیاز واکنش
529
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 16 ساعت 11 دقیقه
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لـ*ـبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بـ*ـو*سه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لـ*ـبش سوختم و آه

روزی که لـ*ـب آورد ببوسم رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان وای به حال دگران شد


اشعار حامد عسکری

 
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا