خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: زمانه‌ی من
نویسنده:روناک
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر رمان: فاطمه بیابانی
خلاصه:
تنها، با همه تنهایی هاش، با همه بی کسی هاش شمشیر دستش گرفته می‌جنگه با سرنوشت‌باخودش و بایه قلب فولادی که دنیاش رو به هم میریزه، یه معلم که مجبور به ترک خاطره هاش میشه برای‌آیندش...
یه معلم که ازجون و دل برای شاگرداش مایه میزار. میفهمه ادما همیشه اونجوری که نشون میدن نیستن. گاهی ترسو گاهی مهربان گاهی اخمو و شاید گاهی عاشق!


در حال تایپ رمان زمانه‌ی من | Ronak.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، محدثه موحدی، فاطمه بیابانی و 39 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع

***
مقدمه:
من به امار زمین مشکوکم تو چطور...؟
اگر این سطح پر از ادم هاست
چرا این همه دل ها تنهاست؟
بیخودی میگویند هیچکس تنها نیست
چه کسی تنها نیست ؟
همه از دورند همه در جمع ولی تنهایند .
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچ کسی اینجا نیست
چه کسی تنها نیست؟
(سهراب سپهری)
زندگی سهمگین میگذرد نفس هایت را میگیرد پیرت میکند جانت را کف دستت میگذارد ولی قوی باش هر چقدر تنهای هر چقدر نا امیدی در ته انباری رویاهای تاریک چراغ نفتی آینده سو سو میکند راه نشانت میدهد و تو به دست سرنوشت میسپارد تنهایی تو را از بره ی جدا شده از گله به گرگ در کمین تبدیل میکند زندگی این است پر از تاریکی و نور..


در حال تایپ رمان زمانه‌ی من | Ronak.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Saghár✿، محدثه موحدی، فاطمه بیابانی و 39 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
روی سکوی حیاط چهار زانو نشسته بودم و به حرف های زیبا فکر میکردم شرایطم اصلا خوب نبود بی پولی شدیدا فشار اورده بود و حقوقم اصلا جوابگوی خرج خودم و بی بی ماه بانوم نبود. قسط و قرضامون یه طرف خرج خودم یه طرف قرصای بی بی یه طرف نمیگم دیگه بریدم باید به پیشنهاد زیبا فکر کنم حداقل تهران جای پیشرفت داره حد اقل اونجا حقوقم بیشتره به خرجامون میرسیم اونجوری. با این فکر دوباره شماره زیبا رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد.
-الو زیبا
-سلام!زمانه خانوم چی شد آروم شدی زنگ زدی به ما؟
-تیکه ننداز دیگه بهش فکر کردم
-چه عجب! زمانه خانوم یک بار هم به حرف من گوش کردن
-باشه باشه قبول ولی زیبا هر اتفاقی بیوفته پای توعه ها باید تو یکی از مدرسه های خوب تهران برم واسه تدریس
-اولا که نترس تویی که من می‌شناسم بیکار نمی‌مونی دوما مگه با انتقالیت موافقت شده؟
-هنوز نمی‌دونم خبرشو قراره بهم بدن
-ایشالله که حله هفته دیگه تهرانی پهلو خودم حال بی بی چطوره؟
به بی بی ماه بانوم نگاه کردم داشت نماز میخوند برا اینکه نشنوه چی میگم گوشی و نزدیک کردم به دهنم:
-وای زیبا حالش اصلا خوب نبود دکتر اصلانی می‌گفت اوضاع قلبش اصلا خوب نیست دکترای کردستان هم کاری نمی تونن انجام بدن. گفت اگه عمل نشه بد تر هم میشه
-هی خدا از دست تو زمانه دختر میدونی از روستا تا سقز چقدر راهه خدایی نکرده اگه حالش بد بشه میخوای چیکار کنی؟
-نمی‌دونم زیبا من فقط به خاطر بی بی میام تهران
-کاراتو زود تر جور کن پاشین بیاین دیگه
- تلاشه خودمو می‌کنم ولی زیبا بچه ها چی کی به اونا درس میده؟
-وایی! زمانه از دست تو دختر موهات و دونه دونه میکنم ها همش چسبیدی به اون بچه های روستا ول کن بابا
-چی بگم؟
-هیچی فقط ببند
خندیدم و گفتم:
-اوکی دیوونه من برم به زندگیم برسم از اون ورهم بی بی رو راضی کنم بیاد تهران
-یعنی خاک! هنوز نگفتی بهش
-نچ، ولی میگم بهش
-حله کاری نداری؟
-نه قربونت مواظب خودت باش
-حتما
گوشی رو قطع کردزیبا بهترین دوستم بود پیشنهاد تهران رفتن و اون داده بود منم باید بهش فکر می‌کردم هرچی بود بحث سره زندگی بی بی بود.
هوای سردآذر ماه باعث شد یه خورده نوک بینیم قرمز بشه این یه اخطار بود که اگه ده دقیقه دیگه بیرون بشینم حتما یه سرما خوردگی خفن رو شاخمه با این فکر دستم رو رو زمین گذاشتم و از جا بلند شدم و وارد خونه شدم هوای گرم خونه بهم ارامش داد خبری از بی بی نبود حتما رفته بود اشپز خونه بوی کلانه (نون و سبزی کردی هستش که مخصوصه کردستانه) پیچیده بود تو خونه من عاشق کلانه بودم بوش رسما من و سر سرخوش خودش میکرد
با سرخوشی به سمت اشپزخونه راه افتادم حدسم درست بود بی بی داشت رو ساج کلانه درست میکرد از پشت چشماش رو گرفتم و گفتم:
-مرسی بی بی جون دستت درد نکنه خسته نباشی
لـ*ـبخندی زد:
-عزیزم تو خسته نباشی دختر خوشکلم
حالا وقتش بود باید به بی بی میگفتم قراره بریم تهران کفه دستام عرق کرده بود بیخیال کردی حرف زدن شدم
-بی بی!
-جان
-ام چیزه! میگما
مشکوک نگام کرد و با اون لهجه شیرین کردیش گفت:
-من تورو بزرگ کردم زمانه بگو ببینم چی میخوای بگی
-بی بی میگم میای بریم تهران
اخم غلیظی کرد و برگشت سمتم حدس میزدم بی بی بد جور وابستس به روستا نهایتش کلا تا سنندج رفته بود حالا من ببرمش کیلومتر ها دور تر حالا اون هیچی یادگاری های خودم اقاجون من با همه اینا کنار اومده بودم که برم و همه
چی بزارم کنار ولی بی بی چی اونم میتونه بزار اونم میتونه اینجا رو فراموش کنه البته ما که برای همیشه نمیریم ولی کلا.
بی بی با اخم داشت کارشو انجام میداد رو قضیه تهران به جد حساس بود با التماس رو بهش گفتم:
-بی بی هم واسه کاره من خوبه هم واسه قلب تو


در حال تایپ رمان زمانه‌ی من | Ronak.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، محدثه موحدی، فاطمه بیابانی و 38 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
با عصبانیت نگام کرد و گفت:
-زمانه! من پامو هیچ جا نمیزارم
-بی بی تو رو خدا لج نکن اوضاع قلبت اصلا خوبه نیست
اخم کرد و روش رو برگردوند باید یه راهی پیدا میکردم شام تو سکوت خورده شد بی بی باهام حرف نمیزد ولی اخم نداشت خواستم دهن باز کنم و دوباره با بی بی حرف بزنم که دره حیاط رو زدن روی لـ*ـباسم قبام رو پوشیدم ( قوا یه پارچه بلنده که روی لـ*ـباس کردی میپوشن) و شالمم سرم کردم وقتایی که روستا بودم همیشه لـ*ـباس محلی نتم بود به ساعتم نگاهی کردم آخه کی میتونست ساعت یازده شب با من و بی بی کار داشته باشه.داشتن محکم در میزد داد زدم:
-کیه بابا؟ چه خبرتونه! اومدم.
در که باز شد قامت ادریس دم در با خدم و حشم نمایان شد از این بشر به شدت متنفر بودم. کلی بند و بساط با خودشون اورده بودن کلی گل شیرینی و اینجور چیزا که تعجب ادم و چند برار میکرد.
اخم ظریفی کردم
-بفرمایید
ادریس لـ*ـبخندی زد و سر تا پام رو نگاهی انداخت که مور مورم شد سرم و انداختم پایین و گفتم:
-امرتون؟
عزیز که پادوی ادریس بود گفت :
-والله زمانه خانم اومدیم برا امر خیر
چشام اندازه نلبعکی شده بود. امر خیر!
بازم من از دست این ادم تلف میشم خجالت نمیکشه مرتیکه چند باره میاد دم خونه بی بی واسه به اصطلاح امر خیر یه بار تو کوچه پس کوچه های روستا من گیر انداخته بود میگفت میام خاستگاریت تو هم باید بله بدی چرا؟ چون پول داشت زورش زیاد .یه بارم رسمی اومدن خاستگاری پیش بی بی که اصلا من نبودم .ولی نه رو بهش داده بودم اخه یه ادم چقدر بی چشم و رو حاضرم برم کار گری کنم ولی تو روستا نیام زن این بشم باید باهاشون عین حیوون رفتار میکردم تا دیگه این طرفا نیان
ادریس نزدیکم شد .از تو فکر اومدم بیرون یه قدم رفتم عقب سن بابام و داشت با لـ*ـبخندی گفت :
-گفتم که دوست دارم ...
نفسم و بیرون دادم و رو به ادریس با پوزخند گفتم :
-فک نمیکنید از سن ازدواجتون گذشته زشت نیست با زن و بچه میاد خاستگاری دختر مردم اونم نه یه زن دو سه تا شما از خودتون خجالت بکشید تن صدام رفته بود بالا:
- یه بار گفتید گفتم نه اونم با احترام الانم راتون و بکشید و برید وگرنه مجبورم میکنید چیزایی رو بگم که لیاقتتونه
اجازه حرف زدن ندادم و در و محکم بستم برام مهم نبود فردا تو روستا چی میگن حتی برام مهم نبود رفتار امشبم رو چجوری قراره جبران کنه ادریس شاید دق و دلی خودش رو سر مردم روستا خالی کنه مرتیکه بی همه چیز چی فکر کرده با سه تا زن اومده گیر داده به من این بار اولش نیست .بی پولی مارو نشونه گرفته .دلم برای خودم سوخت
برا تنهاییم برا بی کسیم من هیچکس و تو این دنیای کوفتی جز بی بی نداشتم اون از مامان بابا که تصادف کردن و رفتن من و با خودشون نبردن اون از عمو هام که کل ارث و میراث بابا رو بالا کشیدن و هیچی برام نذاشتن این از ادریس اون از قلب بی بی خدایا من باید چیکار کنم.... به خودم که اومدم گونه هام خیس از اشک بود ترس از دست دادن بی بی برام حکم مرگ داشت. سرم رو که بالا گرفتم بی بی با نگاه غمگینش روی سکو وایساده بود زل زد تو چشمام غم و شرمندگی رو از تو چشاش میخوندم برای بی بی خوب نبود حرص و جوش بخوره برای همین سرم و بالا گرفتم و اروم رفتم سمتش لـ*ـبخندی زدم الان باید از فرصت به درستی استفاده میکردم
-دیدی بی بی؟ دیدی چجوری دختر تو میخوان خار کنند
فقط بهم نگاه میکرد بدون کوچیک ترین حرفی منم ادامه دادم:
-ببین من همش بهت میگم بیا بریم تهران برای این چیزاست لیاقت من ادریسه بی بی اره ؟
واقعا ادریسه؟
من برا اینکه قلب تورو خوب کنم اینهمه دارم اصرار میکنم بهت برا اینکه خودمو از شر ادریس خلاص کنم میگم بهت حالا تو همش قبول نمیکنی
جوابم بازم سکوت بود
-بی بی؟
چرا حرف نمیزنی
آروم شروع کرد به حرف زدن:
-آخه من چجوری بگذرم از خاطرات کاوه از بچگی هام کل زندگی من تو این روستا بوده بعد تو ا زمن میخوای همه چیو بزارم کنار !
-بی بی عزیزه دلم تو هیچ چیزی رو کنار نمیزاری هیچ چی رو اونا تو قلبتن
-قلبی که مریضه ؟
بغض چنگ انداخت به گلوم راست میگفت قلبی که ضعیف بودمیشد توش خاطره ای نگه داشت ؟
-خب میریم قلب مریضت رو خوب میکنیم بی بی تو رو روح اقاجون بیا
نباید قسم میخوردم ولی خوردم اشتباه بود دست گذاشتن رو نقطه ضعفش میاد مطمئنم میاد متنها با ناراحتی
بهش نگاهی انداختم ناراحت بود خیلی نباید قسم میخوردم لعنت بهت زمانه لعنت ...
با صدای ضعیفی گفت :
-باشه
-بی بی ؟
سرش و اورد بالا
-تورو خدا بگو که از ته دلت راضی هستی بیای ؟
آخه این چه سوال مسخره ایه دختر پیره زن بیچاره رو مجبور کردی بعد میگی از ته دل راضی هستی
- چی بگم دخترم !
با خنده گفتم:
-بگو وای زمانه دخترم تو چقدر نازی خدا نگهت داره
یه لـ*ـبخند ریزی زد و من دلم روشن شد اخه این پیرزن چرا انقدر شیرین بود.
-حله دیگه بی بی؟
نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت:
-از دست تو دختر! حالا برنامت چیه؟
از ذوق زیاد کف دستام و به هم کوبیدم این یعنی راضیه. از اینکه بی بی راضی بود غرق خوشی شدم. رخت خواب خودم و بی بی رو انداختم و سرم تا رو بالشت گذاشتم بر عکس همیشه خوابم نبرد .از ذوق رفتن .اگه میرفتم برام خیلی خوب میشد هم دبیر آموزش پرورش بودم هم معلم کنکوری روی هر چهار درس تخصصی هم تسلط کامل داشتم ولی به خاطر اینکه سابقه کار نداشتم معمولا نمیتونستم تو آموزشگاه ها کار کنم ولی خودم به تجربه خودم و سوادم ایمان کافی داشتم .


در حال تایپ رمان زمانه‌ی من | Ronak.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، محدثه موحدی، khazan700 و 38 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
.بعد از کلی فکر کردن خوابم برد ولی همچنان برام عجیب بود بی‌بی چرا انقدر سریع راضی شد البته سریعه سریع هم نه ولی خب برام جالب بود.
صبح با بدن درد شدیدی از خواب بیدار شدم .بی بی هنوز خواب بود باید میرفتم مدرسه از خونه بی بی تا مدرسه راهی نبود. همه بچه های روستا اونجا جمع میشدن .تو همه پایه ها هم زمان هم اول و درس میدادم هم شیشم .روهم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زمانه‌ی من | Ronak.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، محدثه موحدی، فاطمه بیابانی و 38 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا