خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تا اینجا رمان چطور بوده؟

  • عالی

    رای: 15 57.7%
  • خوب

    رای: 9 34.6%
  • بد

    رای: 2 7.7%
  • اصلا خوب نیس

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    26

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
نقد و بررسی رمان
انجمن رمان نویسی
سایت دانلود رمان
اسم رمان: رویین دل
اسم نویسنده: فاطمه بیابانی

ژانر: عاشقانه، پلیسی-جنایی
ناظر: MaRjAn
خلاصه:
گاهی اوقات اگر بعضی از راز ها آشکار نشود، زندگی‌ها بهم نمیریزد، ذهن‌ها درگیر نخواهد شد، نفرت به وجود نمی‌آید... اما با آشکار شدن رازی هشت ساله، نفرت ها در دل ها شعله ور شد، چشمانی بارانی شد، ادامه حیات مشکل شد!.


در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، *ELNAZ*، MaSuMeH_M و 27 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی
سایت دانلود رمان
سلام دوستان. امیدوارم لحظه لحظه زندگیتون پر از شادی باشه. این رمان اولین رمان من هست و خوشحال میشم حمایتم کنیدو اگه نظری دارید حتما بهم بگید اگه حس میکنید جایی از رمان اگه ویرایش بشه بهتره بهم بگید انتقاد و نظراتون برام خیلی مهمه. با ارزوی سلامتی برای همه شما عزیزان...
" مقدمه"
زمان زیادی گذشت، تا که فهمیدم همیشه اونی که میخوای نمیشه.
فهمیدم هر کی باهاته الزاما دوستت نیست.
غرور بزرگترین دشمنه، خدا بهترین دوسته، خانواده بزرگترین شانسه، سلامتی بالاترین ثروته، آسایش بهترین نعمته!
فهمیدم که بی تفاوتی ‌بزرگترین انتقامه، دلخوری و ناراحتی از میزان اهمیته!
فهمیدم همیشه رفتن از روی نفرت نیست.
هرکی زبونش نرمه دلش گرم نیست!
هرکی اخلاقش تنده جنسش سخت نیست.
ظاهر دلیلی بر باطن نیست!
فهمیدم هرکی میخنده بدون درد و غم نیست!
متوجه شدم، بحث کردن با خیلیا اشتباه محضه!
فهمیدم خیلی موقع‌ها خواسته‌هات حتی با گریه و التماس قابل انجام شدنی نیست.
فهمیدم گاهی اوقات تو اوج شلوغی تنهاترینی!
آره، تنهاترین!



در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 

پیوست ها

آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، *ELNAZ*، MaSuMeH_M و 27 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی
انجمن رمان نویسی
"پارت اول"
با خشم غیر قابل توصیفی تو صورتش فریاد کشیدم:
-یعنی چی؟! یک کار نمی‌تونی درست انجام بدی؟ تقصیر خودمه که آدمای دست و پاچلفتی مثل شمارو کردم دست راست خودم! صادق این چندمین باره؟ دِ بگو چندمین باره که این اتفاق داره میفته؟ مشکل از کجاست صادق؟! ها؟
با دادی که زدم، صادق دستش رو روی قلبش گذاشت که تالاپ تلوپ می‌زد، با صدایی آهسته و لرزون گفت:
-آقا من... راستش نمی‌دونم، اما حس می‌کنم یک نفر داره جاسوسی می‌کنه، یعنی، یه نفوذی هست که اطلاعات مارو به دست اون‌ها میرسونه!
باصدایی که به خاطر خشمم دورگه شده بود، گفتم:
-پیداش کن، یک هفته وقت داری پیداش کنی وگرنه خانوادت رو به عذات می‌نشونم، می‌دونی که می‌کنم اینکار رو!
-آقا فقط یه چیزی!
دستی ما بین موهای مشکی رنگم کشیدم و با لحن کلافه ای گفتم:
-دیگه چیه صادق؟!
صادق سرش رو پایین انداخت و با تته پته گفت:
-آقا... یعنی... ام، چطور بگم؟!
مکثی کرد و تند ادامه داد:
-این دفعه تمام جنس ها مصادره شده، آقا!
و سریع فرار کرد، چون می‌دونست اگه اونجا بمونه قطعا جنازه آش لاش شده اش از در اتاق بیرون میره! گیج و منگ همونطور مونده بودم و حرکتی نمی‌کردم؛ یکدفعه چنان نعره ای کشیدم که گلوم سوخت، فریاد زدم:
-می‌کشمتون، همتون رو می‌کشم...
مطمئن بودم چشم‌هام قرمز شده، سرم داغ کرده بود، حالم چندان تعریفی نداشت، گوی زیبایی که نشان زمستان سرد و برفی بود رو، از روی میز کارم برداشتم و به سمت دیوار پرتاب کردم. گوی هزارتا تکه شد و روی زمین پخش شد؛ دیوونه شده بودم، تموم وسایلی که روی میزم بود رو با یک حرکت به سمت زمین هدایت کردم، به مبل ها لگد می‌زدم و اون هارو پخش و پلا می‌کردم. هر چیزی که در دستم بود به سمت دیوار پرت می‌کردم، مشت های پی در پی ام روی دیوار می‌نشست و فریاد های بلندم گوش عالم رو کر کرده بود، چرخی زدم که لگدی به عسلی کنار کاناپه بزنم که چشمم به چند تا از مهندسان و منشی پررنگ و روغنم افتاد با داد گفتم:
-برین بیرون، مگه اینجا طویله است که سرتون رو انداختین و اومدین داخل؟
تموم کارکنان از ترس اخراج شدنشون بدون هیچ اصرار اضافی بیرون رفتن. دیگه خسته و درمونده شده بودم؛ ضرر کرده بودم اون هم چند صد میلیون!
بین اون همه شیشه و چوب شکسته، کنار دیوار سر خوردم و نشستم، به دیوار شیشه ای روبه‌ روم خیره شدم، بارون قطره قطره به شیشه ی شفاف اتاق برخورد می‌کرد. آسمون هم مثل من حالش عجیب گرفته و خراب بود.
کم آورده بودم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و رفتم به گذشته‌ای که زیاد هم دور نبود؛ روزی که قرار بود پولدار بشم، یک میلیاردر!
"طول و عرض اتاق رو صد بار طی کرده بودم، با صدای رضا ایستادم که گفت:
-آقا چرا نیومدن؟
درمونده بودم، دیر کرده بودن. کلافه گفتم:
-نمی‌دونم، نمی‌دونم!
صدایی شنیدم، فک می‌کردم اشتباه می‌شنوم، وحشت زده به رضا گفتم:
-برو ببین صدای چیه؟
بدون هیچ چون و چرایی اطاعت کرد:
-چشم آقا.
رضا رفت و لحظه ای بعد با قیافه ای زرد کرده روبه روی من بود.
وحشت زده پرسیدم:
-چی‌شده؟ چرا زرد کردی؟
ترسیده گفت:
-آقا پلیس‌ها!
تا حرفش تموم شد، صدای آژیر ماشین در دوقدمی‌‌مون شنیده شد. ترسیده بودم، نمی‌دونستم چکار کنم. در یک آن به سمت در پشتی رفتم. بچه ها هم اسلحه‌هاشون رو بیرون آوردن و با پلیس ها درگیر شدند، صدایی شلیک‌هاشون میومد، با رضا به سمت زیر زمینی که به بیرون راه داشت، رفتیم. در چوبی زیر زمین رو باز کردم و رفتیم داخل. رضا هم پشت سرم میومد. از راهروی طولانی گذر کردیم؛ نوری از دور دیدم. خوشحال شدم؛ اما با صدایی ایستی که از پشت سرم شنیدم سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم. با صدایی شلیکی که تو کل تونل پیچید، لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم. سرم رو برگردوندم و رضا رو بین تاریکی دیدم که دراز به دراز افتاده. وحشت زده با تمام سرعت به سمت در خروجی دوییدم. در قدیمی رو باز کردم و اصلا به صدای ایست پلیسی که پشتم بود توجه نمی‌کردم. به خاطر تاریکی تونل تیر‌هاش به خطا می‌رفت و همین برای من خوب بود. در ماشین رو باز کردم، لحظه ای برگشتم ببینم کسی پشت سرم هست یا نه؟ که، شکمم سوخت، دستم رو روی شکمم گذاشتم. خون از لابه لای انگشت‌هام به پایین می‌ریخت. داشتم بیحال میشدم؛ سریع سوار ماشین شدم. استارت زدم و با بیحالی تمام، ماشین رو به حرکت درآوردم.
پام رو روی گاز گذاشتم و دیگه به پشت سرم هم نگاه نکردم. به نزدیک ترین بیمارستان که رسیدم، نگه داشتم. سرم رو روی فرمون گذاشتم و دیگه هیچی نفهمیدم...


در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، *ELNAZ*، MaSuMeH_M و 32 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی
سایت دانلود رمان
" پارت دوم"
با دستی که به شونم خورد، یکه خوردم. سرم رو برگردوندم که چهره نگران و پر از تشویش رمضون رو دیدم. با صدایی که آرامش ازش می‌بارید گفت:
-چی‌شده پسرم؟
نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم با این پیرمرد فرتوت و از پا افتاده تندی کنم. با صدایی خسته گفتم:
-ضرر کردم رمضون، اونم چند صد میلیون!
دستی به شونم زد و گفت:
-اوه‌ من گفتم چی‌شده حالا! ناراحت نباش بابا جان، پول چرک کف دسته، باز می‌تونی جبرانش کنی!
سری تکون دادم، کف دستم رو روی زمین گذاشتم، با سوزشی که کف دستم حس کردم، سریع دستم رو کشیدم. نگاهی بهش انداختم، شیشه ی کوچیکی دستم رو شکافته بود و همونجا، جا خوش کرده بو‌د. با یک حرکت کشیدمش بیرون که خونی قرمز رنگ از دستم به بیرون فواره زد. رمضون تا این منظره رو دید با داد گفت:
-چه کار می‌کنی؟
سریع خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت. اینقدر از دادش تعجب کردم که همونطور مات به حرکت های رمضون نگاه می‌کردم. منی که هیچ کس تا حالا جرئت نکرده بهم بگه بالا چشمت ابروعه، حالا یه پیرمرد فرتوت و میانسال، سر من داد میزنه! همینجوری با خودش غرغر می‌کرد و چشم‌های من هی گرد تر می‌شد. دیگه عصبانیت یادم رفته بود، بس که تو شک حرکات رمضون بودم.
دستمالی از تو جیب جلیقه چرم قهوه‌ای رنگش بیرون آورد و روی دستم گذاشت و اون رو محکم بست. و بعد با لحنی ملامت کننده گفت:
-من همینجوری بستم دستت رو، خونه که رفتی به خانمت بگو برات ضدعفونیش کنه و دوباره ببینده برات! فهمیدی؟!
دستم رو آروم از دستش کشیدم. نمی‌دونستم چم شده که اینقدر آروم و مظلوم وایستادم و به حرف رمضون گوش میکنم. سرم رو بلند کردم تا چیزی بگم، اما کسی داخل اتاق نبود، سوئیچ ماشین رو بین انبوه وسایلی که الان حکم آشغال رو داشت، پیدا کردم و تو جیبم انداختم. با پام وسایله خرد شده رو به کناری زدم و از اتاق خارج شدم. منشی رو دیدم که داره با تلفن حرف میزنه. از جاش بلند شد. بهم اشاره ای کرد که وایسم، کنار میزش روی زمین با پام ضرب گرفتم؛ بعد از دقایقی که فقط از خانم محبی بله یا خیر شنیده می‌شد، تلفن رو قطع کرد و رو به من گفت:
-جناب مهندس، شرکت آریانمهر بود، گفتن که اگه امکانش هست جلسه هفته آینده رو بزارین واسه فردا، اینجور که مشخصه، رئیس شرکت براشون مشکلی پیش اومده و هفته ی دیگه نیستن.
بعد از کمی تعلل گفتم:
-خیله خب، مشکلی نیست، فقط... فردا چندمه؟
-یه لحظه!
محبی چرخید سمت سیستمش تا تقویم رو ببینه و جوابم رو بده. با من و من گفت:
-چیزه... آقای مهندس، فردا چهاردهمه.
-اها.
بعد انگار تازه مغزم لود شده باشه، با داد گفتم:
-چی؟
خانم محبی سریع دوید سمت آبدارخونه، لحظه لحظه سرم داغ تر میشد، حس می‌کردم یک سطل آب یخ روم ریختن. دست‌هام مشت شد، نگاهی به لیوانی که محبی جلوم گرفته بود، کردم. از دستش گرفتم و یک نفس همه‌اش رو خوردم، اون قدر لیوان رو توی دستم فشار دادم که صدای ترقش دراومد، به دستم که حالا پارچه ی سفیدش باز خونی شده بود، نگاهی کردم. خون روی پارچه بهم دهن کجی می‌کرد، نمی‌دونم قیافم چطوری شده بود ولی منشی بیچاره از ترس چسبیده بود به دیوار. همه میدونستن این روز برای من یک روز نحسه، روزی که من بدبخت شدم. بیچاره شدم، اما یکی دستم رو گرفت و بلندم کرد.
بدون توجه به چیزی سریع با قدم‌هایی که بیشتر شبیه به دویدن بود خودم رو به آسانسور رسوندم. چند بار عصبی و پشت سر هم دکمه اش رو زدم.
-دِ بیا لعنتی دیگه، اه!
با پام رو زمین ضرب گرفته بودم، لگدی به در آسانسور زدم که پام ناقص شد. لنگان لنگان با پای درد از پله‌ها سرازیر شدم. به پارکینگ که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم، با ریموت قفل ماشین رو باز کردم و خودم رو داخلش انداختم. سرم رو روی فرمون گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم ذهنم رو منحرف کنم، تا بیاد نیارم روزهایی که از شدت گرسنگی نای حرف زدن نداشتم، اون روزها به امید دیدن فرزندی که همسرم در بطن خود داشت روز هارو سپری می‌کردم و دم نمیزدم، اما وقتی اون رو هم از دست دادم، دیگه امیدی نداشتم تا اینکه...
با ضربه ای که به شیشه ماشین خورد، از جا پریدم، شیشه رو پایین دادم. آقای موسوی بود که به شیشه ضربه می‌زد، مردی چهار شونه و تو پری بود با موهای جو گندمی و چهره ای مهربون.
آقای موسوی با لبخندی که همیشه مزین چهره گرد و مهربونش بود گفت:
-چه کردی با خودت جوون، صدات تا طبقه پایین هم اومد، خیلی گرد و خاک کردی، حتی بیشتر از سال های پیش.
آخ باز یادم اومد تموم در به دری‌هام رو، باز داشتم رنگ عوض می‌کردم، دست‌هام رو مشت کردم و روی پاهام گذاشتم؛ دندون قرچه ای کردم و گفتم:
-امسال، علاوه بر یادآوردی گذشته‌ای تلخ، ضرر چند صد میلیون هم کردم.
لبخندی زد و گفت:
-درست میشه رفیق، کمکی ازم بر اومد حتما بگو.
سری براش تکون دادم و با اخم روازش گرفتم، استارت ماشین رو زدم و روشنش کردم، روندم سمت مقصدی که فقط اونجا میتونستم کمی آروم بشم.


در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، *ELNAZ*، MaSuMeH_M و 30 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، *ELNAZ*، MaSuMeH_M و 29 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، MaSuMeH_M، Ayriin و 27 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، MaSuMeH_M، Ayriin و 26 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، MaSuMeH_M، Ayriin و 26 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، MaSuMeH_M، Ayriin و 25 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت هشتم"
مقنعه ام رو مرتب کردم، چادرم رو سر کردم. داخل آیینه دختری رو می‌دیدم که هیچ شور و نشاطی تو چهره‌اش نیست! آهی کشیدم، سراغ جاکفشی چوبی کنار در اتاقم رفتم. کفش‌هام رو از جاکفشی برداشتم و بی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویین دل | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، MaSuMeH_M، Ayriin و 25 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا