•پارت دوم•
《فرناز》
بی هدف توی خیابون های پاریس قدم میزدیم و به سرنوشتمون فکر میکردیم و به احساس خوشبختی ای که چند ساعتی بود در وجودمون چند برابر شده بود.
قطرات باران، گونه ها و پلک هایمان را نوازش میداد. هر از چند دقیقه ای هواداری به سمتمون میآمد و عکس یا امضا میخواست و ما با کمال میل جواب ابراز احساساتشون رو میدادیم. کنار طناز خوردن غذای مدرن رستوران لارپژ لـ*ـذت بیشتری داشت؛ باهم از هر دری میگفتیم. از کمی استراحت در سواحل سری لانکا گرفته تا رفتن به ونیز و دیدن اونجا.
بخاطر تمرین های زیادی ک اخیرا بخاطر اجرای مهممون انجام داده بودیم تقریبا از همه ی خوشی ها و تفریح هامون تو این سه ماه گذشته بودیم و حالا کمی تفریح و گردش ذهنمون را برای اجراهای بعدی آماده تر میکرد.
«طناز»
جلوی آینه ایستادم و کلاه پیش دار مشکیمو پایین تر کشیدم، که با تیشرت راه راه سفید مشکیم ستش کرده بودم.
از توی آینه فرناز رو دیدم که داشت چمدون ها رو می بست.
یه تی شرت مشکی و شلوارجین مشکی و یه کتونی مشکی پوشیده بود. دوتا چمدون مشکی که یکیش مال من بود یکیشم مال خودش صداشو شنیدم که گفت: من تمومم! اماده ای؟!
برگشتم با ذوق شوق گفتم: اره!
برو بریم.
ساک صورتی رو که برخلاف میل فرناز برداشته بودم و پرت کردم تو بـ*ـغلش.
صدای جیغشو شنیدم که کل آپارتمان رو لرزوند پشت سرشم کتک مفصلی که با همون ساک صورتی خوردم.
ساک صورتی رو انداختم رو دوشمو دکمه آسانسور رو زدم.
همونجور که منتظر آسانسور بودیم چهره غضبناک فرناز رو دیدم که هر دو تا چمدون رو توی دستش گرفته بود.
پریدم یه مـ*ـاچش کردم و گفتم فری جونم قهر نباش دیه، با اخم در اسانسور رو باز کرد و دوتای چمدون رو گذاشت داخلش بعدم خودش رفت، وقتی به خودم اومدم دیدم در اسانسور بسته هست و فرناز من و با ده طبقه پله تنها گذاشت.
با صورت مچاله شده پامو روی اولین پله گذاشتم، پنت هـ*ـوس خریدن همین مشکلات هم داشت به طبقه نهم که رسیدم دستمو روی زانو هام گذاشتم و همونجور که نفس نفس میزدم در یکی از واحد ها باز شد و خانم پاستر پیرزن مسنی که همسایه طبقه پایین من بود توی چار چوب در نمایان شد.
با پشت دستم عرق روی پیشمونیم رو پاک کردم و با چهره خندون گفتم:
_سلام!
_سلام عزیزم! کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.
از اپارتمانش دوتا کیسه بزرگ زباله اوورد گذاشت توی دستم یه بـ*ـو*س هم روی لپم کرد.
همونجور که خشک شده بودم و به دره بسته اپارتمانش خیره شدم.
صداشو شنیدم که توی چنتا پله جلوتر ایستاده بود گفت:
_نمیای عزیزم!
با لبخندی ساختگی گفتم:
_اوه! با کمال میل!
حاضر بودم خودمو از همون دهم پرت کنم پایین تا اینکه با دوتا کیسه زباله بخام و یه ساک مضخرف که نمیدونم چرا برداشته بودمش بیام پایین!
وقتی رسیدم به پارکینگ خانوم پاستور کیسه ها رو از دستم گرفت و به سمت در خروجی راه افتاد.
همونجور که نفس نفس میزدم به دیوار پشت سرم تکیه دادم چشمامو بستم.
با صدای بوق یه BMWمشکی از جا پریدم پشت بندش هم صدای خنده فرناز که میگفت:
_بپر بالا!
با حرص سوار شدمو در رو محکم کوبوندم. فرناز صدای آهنگ رو تا اخر برد. سرمو از پنجره بردم بیرون و با جیغ گفتم:
المان داریم میایم!
به فرودگاه که رسیدیم ماشین رو زدیم تو پارکینگ و بعد کلی دردسر بخاطر چمدون ها سوار هواپیما شدیم.