خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق عشق
نام رمان: به وقت ونیز
نویسندگان: فرناز، طناز
ژانر: جنایی_پلیسی _ عاشقانه
ناظر: niloofar.H
خلاصه:
داستان زندگی دو دختر است که بر حسب اتفاق و اجبار وارد باند خلافی می‌شوند که‌ صد و هشتاد درجه با دنیای آن‌ها متفاوت است؛ اما آنها خود را با دنیای جدیدشان وفق می‌دهند و این گونه داستان عشق و عاشقیشان با دو مرد جوان شروع می شود و با شکست‌ها و نامردی‌های روزگار مقابله خواهند کرد.


در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، The unborn و 15 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
*مقدمه*
روزهای زندگی‌ام گرم می‌گذرد با تو، به گرمای لحظه‌هایی که تو در آ*غو*شمی
با تو گرم هستم و نمی‌سوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی
همچو یک رود که آرام می‌گذرد، عشق ما نیز آرام می‌گذرد
و تویی سرچشمه زلال این دل
ساعت عشق‌مان تمام لحظه‌های زندگیست،
ثانیه‌هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست
ای جان من، مهربانی و محبتهایت، وفاداری و عشق این روزهایت، امیدی است برای خوشبختی فردایت...
می‌دانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،
مثل یک گل به پاکی چشمهایت، به وسعت دنیای بی همتایت
هوای تو را می‌خواهم در این حال دلتنگی،
امواجی از یاد تو را می‌خواهم
در دریای خاطره‌های به یادماندنی، همنفسمی...
ای که با تو یک نفس عاشقم، همزبانمی...
ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه‌ام را می‌گویم
حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت
که در این سکوت می‌توان یک دنیا عشق را خواند
چه با شوق می‌خوانم چشمانت را
و چه عاشقانه گرفته‌ایم دست‌های هم را
گفتی دست‌هایم گرم است،
گفتم عزیزم این چشم‌های تو است که مرا به آتش کشیده است
همه‌ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،
هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،
چقدر قلبت زیباست…
چه بی‌انتهاست قصر عشق تو و من
چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم،
در کنار تو، تویی که برایم از همه چیز بالاتری
و از همه کس عزیزتر...
*سخن نویسنده*
سلام رمان به وقت ونیز یه رمان هست که به صورت بیانی نوشته شده ولی در بعضی جاها بخاطر اینکه داستان در خارج از کشور اتفاق میفته بعضی از دیالوگ ها و قسمت ها به صورت ادبی خواهد بود... امیدوارم خوشتون بیاد...


در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، The unborn و 13 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
•پارت اول•
《طناز》
فرت ها رو تند تند می‌گرفتم ول میکردم. چشمامونو بستیم و به اخرین عهدی که با خودمون بسته بودیم وفا کردیم. ده سال پیش تو همچین شبی به خودمون قول دادیم زندگیمونو از نو بسازیم؛ زمان مثل موسیقی پاک نشدنیه و نمیشه نت ها رو به عقب برگردوند اما میشه نت های بعدیو درست زد .
اخرین فرت و ول کردم با بغض به گل هایی که به ستمون پرتاب میشد خیره شدم صورتمو چرخوندمو به صورت خیس فرناز نگاه کردم با لبخند سرشو تکون داد؛ چرخیدمو اپرایی رو که توی چهارده سالیگم فقط خوابشو میدیم از نظر گذروندم. صدای دست وجیغ مردمی که از جنس ما نبودن حالمو بهتر میکرد! هردومون از سر جامون بلند شدیمو تعظیم کردیم. همونجور که چشممو به گل های معلق توی هوا دوخته بودم پرده قرمز کشیده شد‌...
《فرناز》
از خوشحالی اشک شوق میریختم. طناز رو تو اغوشم گرفتم و کنار گوشش گفتم: دیدی بالاخره رویامون به حقیقت تبدیل شد؟
همونطور که اشکاشو پس میزد گفت: خیلی حس خوبیه فری!
خندیدم و چشمکی بهش زدم و مشغول جمع کردن سازم شدم.
با صدای مرد فرانسوی، به سمتش برگشتم.
-کارتون عالی بود دخترا. چنین اجرایی تاریخی بود. خوشحالم که روی شما سرمایه گذاری کردم!
لبخندی زدم و دستش رو گرم فشردم
-ماهم از همکاری با شما خوشحالیم
خندید و یکهویی گفت:
-اوه فراموش کردم.
بعد دستش رو در جیبش برد و کاغذی را به سمتم گرفت.
-این چک این اجراتون هست. امیدوارم قرارداد بعدیتون رو هم با من ببندید!
چک رو گرفتم و گفتم: اوه حتما. ممنون!​


در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، The unborn و 12 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم•
《فرناز》
بی هدف توی خیابون های پاریس قدم میزدیم و به سرنوشتمون فکر میکردیم و به احساس خوشبختی ای که چند ساعتی بود در وجودمون چند برابر شده بود.
قطرات باران، گونه ها و پلک هایمان را نوازش می‌داد. هر از چند دقیقه ای هواداری به سمتمون می‌آمد و عکس یا امضا می‌خواست و ما با کمال میل جواب ابراز احساساتشون رو می‌دادیم. کنار طناز خوردن غذای مدرن رستوران لارپژ لـ*ـذت بیشتری داشت؛ باهم از هر دری می‌گفتیم. از کمی استراحت در سواحل سری لانکا گرفته تا رفتن به ونیز و دیدن اونجا.
بخاطر تمرین های زیادی ک اخیرا بخاطر اجرای مهممون انجام داده بودیم تقریبا از همه ی خوشی ها و تفریح هامون تو این سه ماه گذشته بودیم و حالا کمی تفریح و گردش ذهنمون را برای اجراهای بعدی آماده تر می‌کرد.
«طناز»
جلوی آینه ایستادم و کلاه پیش دار مشکیمو پایین تر کشیدم، که با تیشرت راه راه سفید مشکیم ستش کرده بودم.
از توی آینه فرناز رو دیدم که داشت چمدون ها رو می بست.
یه تی شرت مشکی و شلوارجین مشکی و یه کتونی مشکی پوشیده بود. دوتا چمدون مشکی که یکیش مال من بود یکیشم مال خودش صداشو شنیدم که گفت: من تمومم! اماده ای؟!
برگشتم با ذوق شوق گفتم: اره!
برو بریم.
ساک صورتی رو که برخلاف میل فرناز برداشته بودم و پرت کردم تو بـ*ـغلش‌‌.
صدای جیغشو شنیدم که کل آپارتمان رو لرزوند پشت سرشم کتک مفصلی که با همون ساک صورتی خوردم.
ساک صورتی رو انداختم رو دوشمو دکمه آسانسور رو زدم.
همونجور که منتظر آسانسور بودیم چهره غضبناک فرناز رو دیدم که هر دو تا چمدون رو توی دستش گرفته بود.
پریدم یه مـ*ـاچش کردم و گفتم فری جونم قهر نباش دیه، با اخم در اسانسور رو باز کرد و دوتای چمدون رو گذاشت داخلش بعدم خودش رفت، وقتی به خودم اومدم دیدم در اسانسور بسته هست و فرناز من و با ده طبقه پله تنها گذاشت.
با صورت مچاله شده پامو روی اولین پله گذاشتم، پنت هـ*ـوس خریدن همین مشکلات هم داشت به طبقه نهم که رسیدم دستمو روی زانو هام گذاشتم و همونجور که نفس نفس میزدم در یکی از واحد ها باز شد و خانم پاستر پیرزن مسنی که همسایه طبقه پایین من بود توی چار چوب در نمایان شد.
با پشت دستم عرق روی پیشمونیم رو پاک کردم و با چهره خندون گفتم:
_سلام!
_سلام عزیزم! کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.
از اپارتمانش دوتا کیسه بزرگ زباله اوورد گذاشت توی دستم یه بـ*ـو*س هم روی لپم کرد.
همونجور که خشک شده بودم و به دره بسته اپارتمانش خیره شدم.
صداشو شنیدم که توی چنتا پله جلوتر ایستاده بود گفت:
_نمیای عزیزم!
با لبخندی ساختگی گفتم:
_اوه! با کمال میل!
حاضر بودم خودمو از همون دهم پرت کنم پایین تا اینکه با دوتا کیسه زباله بخام و یه ساک مضخرف که نمیدونم چرا برداشته بودمش بیام پایین!
وقتی رسیدم به پارکینگ خانوم پاستور کیسه ها رو از دستم گرفت و به سمت در خروجی راه افتاد.
همونجور که نفس نفس میزدم به دیوار پشت سرم تکیه دادم چشمامو بستم.
با صدای بوق یه BMWمشکی از جا پریدم پشت بندش هم صدای خنده فرناز که می‌گفت:
_بپر بالا!
با حرص سوار شدمو در رو محکم کوبوندم. فرناز صدای آهنگ رو تا اخر برد. سرمو از پنجره بردم بیرون و با جیغ گفتم:
المان داریم میایم!
به فرودگاه که رسیدیم ماشین رو زدیم تو پارکینگ و بعد کلی دردسر بخاطر چمدون ها سوار هواپیما شدیم.


در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، The unborn و 12 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
‌ ‌ پارت سوم•
«طناز»
کمربندامونو بستیم. یه نفس عمیق کشیدیم! همونجور که چشمامو بسته بودم و داشتم به خواب میرفتم با صدای جیغ فرناز از جام پریدم:
_هی!
_شیشده؟ بمب زدن؟ مردیم؟ سقوط کرد بالاخره؟!
_سازامون!
_ اه اه! گفتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، The unborn و 11 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
《فرناز》
به مرد سی ساله ای که با خشم وارد اتاق شد خیره شدم.
همونی بود که اونشب چهرش رو دیدم. پیراهن مشکی جذبی تنش بود که عضله های قدرتمندش رو نمایان میکرد. با خشم وحشتناکی سینی غذا رو جلوم کوبید زمین و رفت. از شدت صدا طناز از خواب پریدم فورا داد زدم.
-هوی مرتیکه حالیت نیس رفیقم خوابه
«طناز»
با وحشت خواب پریدم، یه پسر پیرهن مشکی بالا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، niloofar.H و 11 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
[۷/۹،‏ ۰۱:۳۱] عنتر مخلوقات : 《طناز》
فرناز با خشم به پسره نگاه میکرد، اونم با یه پوزخند بهش نگاه میکرد. همونطوری یه سیگار اتیش زد و گذاشت گوشه ی لـ*ـبش. با تک سرفه ی فرناز فهمیدم اوضاع خیته.
_خاموش کن سیگارتو خفه شدیم!
با پوزخند پررنگ تری جلو تر اومد و سیگارشو گرفت تو صورت فرناز و یه پک عمیق زد و دودش رو فرستاد توی صورت فرناز، از حرص...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، niloofar.H و 9 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
«فرناز»
طناز با حرص پاشو زمین میکوبید و دنبالمون میومد. وارد یه راهرو شدیم. انتهای راهرو یه اتاق بود. در و باز کردن و ما وارد شدیم. پیرمرد حدودا شصت ساله با سیبل پرپشت نشسته بود پشت میز. مرد لاغر اندامی بود اما ابهت خاصی داشت. رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، niloofar.H و 9 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
«طناز»
دستمو گرفتم به دیوار رو آروم خودمو به در بسته اتاق رسوندم سرم گیج میرفت و میدونستم اینا اثر اون داروی بیهوشی هست!در آهنی که یه میله دایره ای بزرگ مثل در گاوصندوق ها داشت رو به سختی باز کردم.
وارد یه راهروی تنگ و تاریک شدم که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، niloofar.H و 7 نفر دیگر

Adler

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
《طوفان》
هیچ وقت زنارو نمیزد ینی اصلا توی مرامش نبود ولی اینکه چرا اینکارو با این دختره کرد خودش یه سوال بزرگ بود. به خدمتکاری که اونجا بود به المانی گفتم:
_هیراد رو خبر کنید بیاد اینجا!
و به سمت باشگاهی که پایین پله ها بود رفتم. وقتی عصبی بود به در و دیوار و کیسه بکس مشت میزد.
کیس بکس قرمز رو زیر مشت و لگد گرفته بود و داشت عصبانیتش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت ونیز | فرناز و طناز کابران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Karkiz، niloofar.H و 8 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا