رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
*پارت دوم*
-
تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
اه خدای من! این دیگه کیه؟ این
موجود مگه حرفم میزنه!؟ پوف. حالا چه صدایی هم داره ناکس! آب دهنم رو قورت دادم، با اینکه صداش مثل آدمها بود ولی نمیشد اعتماد کرد. هنوزم استرس و اظطراب داشتم. با اینکه معمولا از چیزی نمیترسیدم، ولی الان موضوع فرق داشت. من اینجا تنهام و الان تو دستای یه موجود سخن گو که هیچ آشنایی نسبت بهش ندارم. همینطور پشت بهش ایستاده بودم، جرعت تکون خوردنم نداشتم که باز صداش رو شنیدم.
-برگرد زود.
همینطور که پشتم بهش بود تند تندگفتم:
-ببین آقای موجود، نمیدونم چی چی، ولم کن. من اصن هم خوشمزه نیسم، اصن ولم کن من برات یه آدم خوشمزه میآرم کیف کنی، من تلخم بخدا...اه ولم کن دیگه. نگاه توروخدا، یعنی خاک بیابون با این طرز حرفام برسرم. مگه دارم بابچه دوماهه می حرفم آخه!
فشار دستاش رو کمر و پهلوم بیشتر کرد، سریع بر گردوندم، جوری که حس کردم دیگه افلیج شدم به امید خدا.
-گفتم اسمت چیه و اینجا تو این جنگل چیکار میکنی؟
دردم گرفته بود، ولی حالا که قیافش رو دیدم، که شبیه انسان بود، تقریبا زبون درازم باز شده بود هرچند که همچنان ترس و اظطراب داشتم اما این دلیل نمیشد که جوابش رو ندم. به چشمای عجیب غریبش زل زدم
_به توچه اصلا؟ مگه این جنگل واسه توئه؟
با این حرفم عصبیتر شد و با داد بلند و محکمی گفت:
-گفتم تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی نادون؟!
ای پرده گوشم پاره شد.
من موندم واقعا، مگه آدم وقتی تو این جنگل تو دست یه آدم یا یه موجود گیر افتاده، باهاش کل کل میکنه؟ منم که همه سیم پیچیهام قاط زده و دیگه نمیدونم باید چه واکنشی نشون بدم در برابر وقایع. اونقدر که تو این چند ساعت فشار عصبی و استرس بهم وارد شده بود.
همینطور باخودم درگیر بودم که محکم تکونم داد.
-هی صدامو میشنوی؟
بهش دوباره نگاه کردم.
-هن؟چه میگویی؟
-اسمت چیه؟
پوف با تخسی جوابش رو دادم.
-سرورت کاملیا.
-هه! وقتی بلایی سرت آوردم که دیگه نتونی بلبل زبونی کنی میفهمی که سرور کیه؟!
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم مثل اینکه من قراره تواین جنگل بمیرم، پس اگه قرار بر مردنمه، بهتره بدون درد یا کم دردتر باشه؛ واسه همین کمتر مسخره بازی در آوردم تا ببینم این بابا چی میگه.
-راه بیفت! باید بفهمم تو چطور و برای چی به قلمرو ما اومدی. هرچند دلم میخواد همینجا کارت رو تموم کنم اما فعلا نمیشه.
روانی! فکرکرده کشتن به همین راحتی هاست که الان داره برای من حرف الکی میزنه. انگار کی هست. ولی بهتره به حرفاش گوش بدم، الان به قول این یارو تو قلمرو اونام و باید سنجیدهتر رفتار کنم تا سرم رو به باد ندم.
-زودباش، باید بریم. داره دیر میشه!
مچ دستهام رو تو دستش گرفت و چیزی زمزمه کرد؛ که بعد از تموم شدن حرفش، یه چیزی شبیه طناب، به رنگ آبی روشن براق دورمچ دستام بسته شد.
چشمهام از تعجب اندازه گردو شده بود. نه بابا! چه خفنن اینها، بابادمت گرم داداش. مثل خنگ ها بهش چشم دوختم . با دیدن اون چیز طناب مانند همه چی یادم رفت. خب تعجب برانگیز هم بود واقعا. بدون اینکه کاری کنه فقط با زمزمه کردن چند کلمه اون چیز دور مچ دستام بسته شده بود.
سوت کشداری زدم.
-بابا چه خفنی تو عمو. تو کجا کار میکنی؟ به جون تو تا حالا این مدلیشو ندیده بودم، چیه اینا؟!