خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
دختر که شدی از کودکی با هر داستانی عاشقانه ای برای خود خواهی ساخت...
یک روز مادر عروسکت میشوی...
گاهی دکتر دوستانت...
خود را بجای آن شرلی داستان خواهی گذاشت که عاشق شده است...
خود را جای هر بازیگر عاشق فیلمها خواهی گذاشت و در ذهنت با عشق همراه خواهی شد...
مدام خود را در لباس عروس تجسم خواهی کرد که قرار است شاهزاده قصه ها سوار بر اسبی سفید با عشقی سوزان به سویت بیاید...
کم کم که بزرگ میشوی می بینی که دنیای امروز با عاشقان فیلم ها و داستانها متفاوتند...
مجبوری تو تنهابی خودت دنیای عاشقانه ات را باز در خیالت بسازی...
بازم تو هستی و تنهایی...
باز تو هستی و خیال عاشق شدن...
باز هم رویای پیدا شدن معشوقی مجنون وار...

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، *KhatKhati* و 2 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
غصه نخور دل من...
یک روز دلی پیدا خواهد شد که تو را همانطور که هستی بخواهد...
دوستت داشته باشد...
نگرانت باشد...
در برنامه ریزی روزانه اش جایی داشته باشی...
در کشاکش روزمرگی وقتی برایت پیدا کن....
هروقت خسته شد یاد تو بیافتد و با یک تماس انرژی مضاعفی بگیریم...
مدام بیادش نیاوریم که من هم هستم و اون هم مدام نگوید که درگیرم...
دل من خواهیم یافت دلی که برایت بتپد و عاشقانه بیادت باشد و بخواهد تا ابد کنارت بماند...
‎غصه نخور دل من
‎غصه نخور دل من...

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، *KhatKhati* و 2 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
اینروزها کسی رو به تنهاییت راه نده ...
آدمها به اندازه دنیایی دروغ میگویند و احساست را به بازی میگیرند ...
در چشمانت خیره شده و چنان واژه ها را بکار میبرند که به هوش خودت شک میکنی ...
ولی بعد که کمی فکر میکنی می بینی که دروغگو کم حافظه است و واژه ها در پس این دروغها اشکار ...
آدمها معلوم نیست دنبال کدامین گمشده میگردند که به هیچ کسی راضی نمیشوند ...
انسانیت را در پس کدامین واژه ها جا گذاشته ایم ...
چرا دلهایمان شده و در کنار کسی به آرامش نمیرسد ...
مگر از یک آدم چه میخواهیم که در هیچ کس این آرامش را نمیابیم ...

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: unknown :)، *KhatKhati*، yeganeh yami و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب که میشود تنهای به اوج خود میرسد...
حجم عظیم بی کسی...
دلت میخواد در دل این شب سیاه کسی هم به تو فکر میکرد...
ولی افسوس...
پس خودت را در حصار خودت بگیر و سعی کن بخوابی...
کاش اینقدر تنها نبودیم و شب اینقدر دلگیر نمیشد....
کاش چشم انتظار دست نوازشگر نبودیم...

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: unknown :)، *KhatKhati*، yeganeh yami و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترس از شب...
ترس از تنهایی...
ترس از مریضی...
ترس از مرگ در تنهایی...
وحشت های یه ادم تنهاست...
و کسی که تنهایی محض را تجربه نکرده نمیدانند اینها چیست...
درسته همه به نوعی تنهاییم...
یکی در جمع تنهاست...
یکی در خانواده تنهاست...
ولی گاهی ادمها واقعا تنهان...
در عمل هیچ کس نیست...
و تو هستی و حجم بزرگی از وحشت و تنهایی...
وکسی که این شرایط را نداشته درکش نمیکند و برایش بی معناست و خنده دار...

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: unknown :)، *KhatKhati*، yeganeh yami و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعضی روزها شدیدا دلتنگی...
دلتنگ کسانی که عزیزترین بودند و هستند...
عزیزانی که شاید تا هستند قدرشان را درست و حسابی نمیدانیم...
حضورشون امنیتی است که وقتی هستند به چشممان نماید و حسش نمیکنیم و لی نبودشون خلایی بزرگ در زندگی و وجودمان میشود...
احساس بی کسی و بی پناهی عمیقی که عدم حضور شان بوجود می اورد...
تکیه گاهی که هروقت دلت بگیرد بهترین هستند...
پدر و مادر را میگویم که عریزترینند و نبودشان حس عمیق بی پناهی...
پنج شنبه است فاتحه ای نثار پدر و مادران آسمانی نماییم...
روحشان شاد و یادشان گرامی

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: unknown :)، *KhatKhati*، yeganeh yami و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
کاش باران می آمد و من می توانستم در باران تند قدم بزنم تا خنکای آن غبار گرفته بر دلم را بزداید تا بتوانم احساس شادی کنم.
کاش می توانستم به بالای یک کوه بروم و با تمام توان فریاد بزنم تا عقده های دلم بیرون بریزد و احساس سبکی نمایم.

کاش می توانستم مدتی تنها و بدور از دیگران زندگی کنم تا بتوانم کمی با خود خلوت کرده و غبار گرفته بر دلم را بزدایم.

کاش می توانستم یک روز در غروب آفتاب در کنار دریابر روی شنهای نرم آن با پای برهنه قدم بزنم تا زمانی که خورشید کاملاْ محو شودتا احساس عاشقانه آنرا حس نمایم.

کاش می توانستم همانند یک چتر باز خود را در آسمان رها سازم تا احساس سبکبالی زیبای آنرا حس نمایم.

کاش می توانستم به گذشته برگردم تا بتوانم یکبار دیگر چهره زیبای مادرم را ببینم و او را سخت در پهلو گرفته و خوشی محبت او را حس کنم .

کاش می توانستم به دوران بچگی و مدرسه برگردم تا دوباره شیطنتهای آن دوران را تجربه کنم زیرا در دوران کودکی فارغ از غم و غصه دنیا بودیم .
اما ...
با این افسوسها نمی توان زندگی کرد.باید به آینده امیدداشت و حسرت گذشته را نخورد . می توان از لحظات باقیمانده زندگی خود خوشی بردو آینده زیبایی برای خود ساخت .فارغ از افسوسهای گذشته و دلهره های نیامده.

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، *KhatKhati* و 2 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمان خود را به ساعت می دوزم شایدعقربه های آن با سرعت بیشتری حرکت کنند و زمان انتظار به پایان برسد .ولی هر چه بیشتر به آن خیره می شوم مانند آنست ّ حرکت آن ها کندتر می شود.همین ثانیه هایی که در لحظات دیگر زندگی به تندی می گذرند در لحظات انتظار کندتر بنظر می رسند.
انتظار برای دیدن و صحبت با کسی که دوستش داری .خدای من چقدر این لحظات کشنده و طاقت فرساست .
کاش می توانستم و قدرت آنرا داشتم که عقربه های ساعت را وادار کنم با سرعت بیشتری حرکت کنند و این ساعات باقیمانده به سرعت سپری گردد.

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، *KhatKhati* و 2 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
اولین باران پاییزی در هوایی دلپذیر می بارد ...
خنکایی خاصی روح آدم را نوازش میدهد ...
ولی نمیدانم چرا دل من اینقدر گرفته و مثل ابر پاییزی کمی تیره است ...
بغضی بزرگ در گلو که نفس را به شماره می اندازد ...
اشکی از چشمان فرو نمیریزد تا این آتش افتاده در دلم را خاموش کند ...
دلم میخواد در زیر باران دستان خود را باز کرده و چشمانم را ببندم سر به آسمان بلند کرده ...
تا این باران پاییزی سنگینی قلبم و این غبار گرفته را بشوید تا شاید نفسی تازه بگیرم ....
ببار باران ...
تندتر ببار ...
بشوی از ما غبار را ...
ببار باران ...
ببار...

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، *KhatKhati* و 2 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
هربار که از دیگران زخم میخوری به خودت قول میدهی که دیگر عوض شوی به کسی اعتماد نکنی...
به کسی دل نبندی...
تا دوباره نشکنی...
ولی مگر این دل دیوانه حرف حالیش میشود...
کمی که بگذرد فراموش میکند...
باز دلبسته میشود...
باز میگویی این آدم با دیگران متفاوت است...
غافل از این که تقریبا همه شبیه هم هستند...
فقط نوع دلشکستن آنها متفاوته...
باز هم تو میمانی و یه دل تنها...
دلی که مدام از باور آدمها شکسته...
دلی که دیگر هزار تکه شده است...
و باز سعی در فراموشی و ترمیم و وصله زدن دل شکسته...
و باز تصمیم گرفتن که دیگر....
به کسی دل نمی بندم....
به کسی دل نمی بندم....
به کسی دل نمی بندم....

انجمن رمان نویسی




دل نوشته های بهناز تکافو

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، *KhatKhati* و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا