خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

تلفن و طلاق



فردا آخرین روز دادگاه طلاقشان بود. قاضی دادگاه گفته بود: تا فردا صبح بروید فکراتون رو بکنید، هر کدامتان فکر کردید هنوز هم می تونید همدیگر رو دوست داشته باشید، به اون یکی تلفن کنه، اگر با هم تماس نگرفتین ساعت نه فردا اینجا باشید.


حالا زن با دختر 16 ساله اش در خانه بود و مرد شب را در شرکتی که مدیر عاملش بود، گذراند.
وقتی فکر کرد باورش شد که به زنش خیلی ظلم کرده، به همین خاطر تلفن را برداشت و شماره منزل را گرفت، یک بار، دو بار... ده بار گرفت.
تلفن زنگ می خورد اما کسی گوشی را بر نمی داشت. مرد عصبی شد: لابد شماره منو دیده که گوشی را بر نمی دارد... به درک.


زن اما... لحظه ای چشم از تلفن بر نداشت و دعا می کرد که مردش تلفن بزند، اما صدای زنگ تلفن در نیامد، او خبر نداشت که دخترش از دست مزاحمان تلفنی، دو شاخه را از پریز کشیده!


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

بهترین قلب دنیا



روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که بهترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.


مرد جوان در کمال افتخار و با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت.
ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود.


مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی! قلبت را با قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.


پیرمرد گفت درست است. قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؟ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه درد آورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام.
امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست؟


مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود ...


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

تقلا



معلم زیست شناسی سعی داشت به دانش آموزانش نشان دهد که یک کرم چگونه به پروانه تبدیل می شود. او به بچه ها گفت: «در چند ساعت آینده شما شاهد این خواهید بود که پروانه چطور برای بیرون آمدن از پیله ی خودش تقلا می‎ کند؛ ولی هیچ کس نباید کمکی به او برساند» و بعد کلاس را ترک کرد.


دانش آموزان صبر کردند و در نهایت این اتفاق افتاد. پروانه در کشاکش بیرون آمدن از پیله ی خود بود که یکی از بچه ها دلش به حال او سوخت. او برخلاف گفته ی معلم شان تصمیم گرفت به پروانه کمک کند تا زحمت کمتری برای بیرون آمدن از پیله متقبل شود.
دانش آموز پیله را شکافت تا پروانه به راحتی بیرون بیاید و دیگر مجبور به تقلا نباشد. ولی با این کار پروانه پس از مدت کوتاهی مرد.


وقتی معلم به کلاس برگشت و از ماجرا مطلع شد، برای بچه ها شرح داد که دوستشان با کمک کردن به پروانه، در واقع باعث مرگ او شده است. این قانون طبیعت است که پروانه برای بیرون آمدن از پیله باید تقلا کند و این کار باعث قوت گرفتن بال های او می شود.


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین هدیه


مادر بزرگم این چند سال آخر عمرش را در خانه ما زندگی می کرد. مخصوصا که می دانست پدر و مادرم تا شب سر کارند و من تنها هستم.
در حقیقت او بود که مرا بزرگ و به همین خاطر همه می دانستند که مادرجون مرا بیشتر از بقیه نوه هایش دوست دارد.


همیشه در روز تولدم بهترین هدیه را مادرجون به من می داد، اما ...
اما امسال در روز تولدم دیگر مادر جون نبود تا بهترین کادو را به من بدهد. او سه ماه قبل رفته بود پیش خدا! به همین خاطر ظهر روز تولدم از بس در غصه نبودن مادرجون اشک ریختم، همانجا وسط اتاق خوابم برد.


اما او آمد... مثل همه روزهای تولد دوباره به دیدنم آمد و باز هم بهترن هدیه را به من داد. موقعی که در خواب صورتم را بـ*ـو*سد و گفت: «بلند شو پسرم که الان نمازت قضا میشه».
از خواب که بیدار شدم فقط آنقدر به غروب خورشید مانده بود که بتوانم نمازم را بخوانم.


نویسنده: سید پدرام مصفا


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

کلاغ



مردی 80 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی كنار پنجره اشان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟
پسر پاسخ داد: کلاغ.


پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟
پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟
عصبانیت در پسرش موج می زد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ.


پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت.
صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بـ*ـغل می کردم و به او جواب می دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می کردم.


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

بودا



بودا به دهی سفر کرد.
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.


کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت:
این زن، بد*کاره است به خانه‌ی او نروید.
بودا به کدخدا گفت:
یکی از دستانت را به من بده.
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن.
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند.
بودا لبخندی زد و پاسخ داد:
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و بد*کاره باشد، مگر این که مردان دهکده نیز بد*کاره باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی بد*کاره ساخته‌اند.
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

همسرم نبود



از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.


استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آ*غو*ش زنی گذراندم که همسرم نبود!!!


ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت. استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: آن زن، مادرم بود. حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد ...


تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت، تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.


او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آ*غو*ش زنی گذرانده ام که همسرم نبود.


همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد.
مدیر که وقت را مناسب دید، خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود؟


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

مراحل تشرف



شاگردی که شیفته ی استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفید می پوشید؛ شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید، استاد گیاهخوار بود؛ شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید، شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و روی بسـ*ـتری از کاه خوابید.


مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. رفت تا ببیند چه خبر است.
شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را می گذرانم.
سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است.
گیاهخواری جسمم را پاک می کند.
ریاضت موجب می شود که فقط به روحانیت فکر کنم.


استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که این کمترین اهمیت را دارد.
آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم با موی سفید، فقط گیاه می خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکرمی کنی قدیس است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرد كناس


بوعلی سینا مدت زیادی از عمرش را به سـ*ـیاست و وزارت گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است و این از جمله چیزهایی است كه علمای بعد از او بر وی عیب گرفته اند كه این مرد وقتش را بیشتر در این كارها صرف كرد، در صورتی كه با آن استعداد خارق العاده می توانست خیلی نافع تر و مفیدتر واقع شود.


یك وقتی بوعلی با همان كبكبه و دبدبه و دستگاه وزارتی و غلام ها و نوكرها داشت از جایی عبور می كرد، به مرد كناسی برخورد كرد كه داشت كناسی می كرد و مستراحی را خالی می نمود.
بوعلی هم معروف است كه سامعه خیلی قوی داشته و حتی مطالب افسانه واری در این مورد می گویند.


كناس با خودش شعری را زمزمه می كرد. صدا به گوش بوعلی رسید:
گرامی داشتم ای نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلی خنده اش گرفت كه این مرد دارد كناسی می كند و منت هم بر نفسش می گذارد كه من تو را محترم داشتم برای اینكه زندگی بر تو آسان بگذرد.
دهنه اسب را كشید و آمد جلو گفت: انصاف این است كه خیلی نفست را گرامی داشته ای! از این بهتر دیگر نمی شد كه چنین شغل شریفی انتخاب كرده ای.
مرد كناس، از هیكل و اوضاع و احوال شناخت كه این آقا وزیر است. گفت: نان از شغل خسیس خوردن به كه بار منت رییس بردن.
گفت: همین كار من از كار تو بهتر است. بوعلی از خجالت عرق كرد و رفت.


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


بوی نفرت



معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می‏آید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.


فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه‌ی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.


روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.


پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.


آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟


مجموعه داستان های کوتاه جالب و آموزنده | انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: Mana، SONIA.K و mahaflaki
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا