صدای خانمجان از پشت در شنیده میشد. باز هم مثل همیشه برای عروسهای خود خط و نشان میکشید.
- ببینید کار ما به کجا رسیده، حالا باید به حرف بچهها گوش کنیم، ما دورهمیهای ساده خودمون رو هم تو سالن میگرفتیم حالا باید جشن نامزدی نوههای عزیزم رو تو خونه بگیریم.
عصایش را به زمین کوبید و از جایش بلند شد.
صدای کوبیده شدن عصا نشان از
استرس و بیقراری او بود، دستان چروکیدهاش را به حالت تهدید به سمت عروس بزرگ خود گرفت و گفت:
- ببین افسانه اصلا دخترت رو خوب تربیت نکردی، مرغش از بچگی یه پا داشت، برو بهش هشدار بده نوشیدنی نخوره، دلم نمیخواد امشب اتفاقی بیفته.
با پوزخند صدا داری که مریم، عروس کوچک خانمجان زد؛ خانم جان با غضب به سمتش چرخید و این بار با صدای بلندتری فریاد زد:
- تو چی یه پسر تربیت کردی هنوز زن نگرفته زن ذلیل عالم شده، وای به حال ما، تا آخر شب سکته نکنم خوبه!
افسانه فقط به خاطر حفظ اموال راضی به ازدواج
دخترش با کیان بود، از بچگی سودا بارها در ذهنش این روز را بریده و دوخته بود. خانمجان که از پلهها پایین رفت رو به مریم کرد و گفت:
- انگار مراسم پر تشریفات خوشبختی میاره، من که اصلا با این بریز و بپاشها راضی نیستم، دخترم اتفاقا خیلی هم خوب تربیت شده. این خانمجان، خودش بدتربیت شده.
مریم اخمی به صورتش نقش بست.
دوست نداشت پشت سر کسی غیبت کند. مخصوصا با افسانه، حالا که دیگر مادرزن پسرش شده بود، خدا میدانست که بعدها چقدر با دخترش پشت او حرف خواهند زد.
از جایش بلند شد و به سمت اتاق سودا رفت. تقهای به در زد، لاله آرایشگر خصوصی خانواده، در را باز کرد و با لبخند گفت:
- یک ربع دیگه کارمون تموم میشه. به آقا داماد خبر بدید.
- باشه عزیزم، زود باشید مهمونها خیلی وقته رسیدن.
لاریسا همانطور که به کمک آرایشگر لباسش را میپوشید نفس حبس شدهاش را به یکباره بیرون فرستاد.
- سودا من میترسم، نمیشه بی خیال شی؟
سودا رو به آینه رژ خوش رنگ مرجانیاش را تمدید کرد و به سمت لاریسا برگشت.
- لاری تو به من قول دادی، خواهش میکنم بیشتر از این کشش نده تا به هر دوتامون استرس وارد نشه.
میدونم چه حالی داری، منم همچین حالم خوش نیست، بین حرف تا عمل خیلی فرقه، امیدوارم که به خیر بگذره.
لاریسا نگاهی به صورتش انداخت و دستان سودا را لمس کرد.
- امیدوارم ولی فکر نمیکنی داری در حقش ظلم
میکنی؟
- لاریسا ما قبلا حرفهامون رو زدیم دلم نمیخواد پشتم رو خالی کنی.
صدای در باعث شد هر دو ساکت بمانند. آرایشگرها مشغول جمع آوری وسایل خود بودند.
لاریسا مانند قرص ماه شده بود. هیچوقت فکرش را نمیکرد زمانی که لباس عروس میپوشد این گونه ناراحت و تنها باشد، البته با فکر این که فقط چند ساعت بیشتر نمیخواهد این نقش را بازی کند کمی آرام شد. شنل را روی سرش انداخت و روی صندلی نشست، با باز شدن در کیان و مادرش به همراه مادر سودا وارد اتاق شدند .
سودا پشت پرده ایستاده بود و بقیه را تماشا
میکرد؛ شب قبل به کیان گفته بود که میخواهد شنلش را در جمع باز کند تا همه او را یک دفعه ببیند.
کیان سرش را به سمت گوش لاریسا برد و گفت:
- عزیز دلم در چه حاله؟
بوی نوشیدنی از دور هم به مشامش میخورد، باهم از اتاق خارج شدند. صدای موسیقی کلاسیک عروس و داماد میآمد. هرچه به سالن پذیرایی نزدیکتر میشدند سر و صدای مهمانها پر رنگتر
میشد.
کیان آرام و باعشوه دست لاریسا را نوازش کرد.
- دستات چیشده، چقدر ظریفتر شده یعنی تو این هفته از استرس غذا به تنت نرسیده؟ من زن استخونی نمیخوامها...
اگر صدای بلند موزیک نبود، قطعا صدای تپشهای قلب لاریسا را همه میشنیدند.
با دیدن عروس و داماد صدای کِل کشیدن و دستهای مهمانها بلندتر شد.
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com