خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: غریبانه می‌بارد
نام نویسنده: معصومه مولایاری
ناظر: Ryhwn
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
کیان موحدی، تک فرزند و تک نوه پسری خانواده بود. به عادت قدیم و همیشگی خانواده که از کودکی در گوشش می خواندند:
عقد پسرعمو و دخترعمو را در آسمان ها بسته اند او را عاشق و شیفته‌ی سودا دختر عموی خود کردند. در جشن نامزدی قبل از ورود به سالن وقتی که کیان شنل سودا را باز می کند با دختری دیگر رو به رو می‌شود‌.


در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • پوکر
Reactions: Saghár✿، فاطمـ♡ـه، Melika Kakou و 12 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای خانم‌جان از پشت در شنیده می‌شد. باز هم مثل همیشه برای عروس‌های خود خط و نشان می‌کشید.
- ببینید کار ما به کجا رسیده، حالا باید به حرف بچه‌ها گوش کنیم، ما دورهمی‌های ساده خودمون رو هم تو سالن می‌گرفتیم حالا باید جشن نامزدی نوه‌های عزیزم رو تو خونه بگیریم.
عصایش را به زمین کوبید و از جایش بلند شد.
صدای کوبیده شدن عصا نشان از استرس و بی‌قراری او بود، دستان چروکیده‌اش را به حالت تهدید به سمت عروس بزرگ خود گرفت و گفت:
- ببین افسانه اصلا دخترت رو خوب تربیت نکردی، مرغش از بچگی یه پا داشت، برو بهش هشدار بده نوشیدنی نخوره، دلم نمی‌خواد امشب اتفاقی بیفته.
با پوزخند صدا داری که مریم، عروس کوچک خانم‌جان زد؛ خانم جان با غضب به سمتش چرخید و این بار با صدای بلندتری فریاد زد:
- تو چی یه پسر تربیت کردی هنوز زن نگرفته زن ذلیل عالم شده، وای به حال ما، تا آخر شب سکته نکنم خوبه!
افسانه فقط به خاطر حفظ اموال راضی به ازدواج دخترش با کیان بود، از بچگی سودا بارها در ذهنش این روز را بریده و دوخته بود. خانم‌جان که از پله‌ها پایین رفت رو به مریم کرد و گفت:
- انگار مراسم پر تشریفات خوشبختی می‌اره، من که اصلا با این بریز و بپاش‌ها راضی نیستم، دخترم اتفاقا خیلی هم خوب تربیت شده‌. این خانم‌جان، خودش بد‌تربیت شده‌.
مریم اخمی به صورتش نقش بست.
دوست نداشت پشت سر کسی غیبت کند. مخصوصا با افسانه، حالا که دیگر مادرزن پسرش شده بود، خدا می‌دانست که بعدها چقدر با دخترش پشت او حرف خواهند زد.
از جایش بلند شد و به سمت اتاق سودا رفت. تقه‌ای به در زد، لاله آرایشگر خصوصی خانواده، در را باز کرد و با لبخند گفت:
- یک ربع دیگه کارمون تموم میشه. به آقا داماد خبر بدید.
- باشه عزیزم، زود باشید مهمون‌ها خیلی وقته رسیدن.
لاریسا همان‌طور که به کمک آرایشگر لباسش را می‌پوشید نفس حبس شده‌اش را به یکباره بیرون فرستاد.
- سودا من می‌ترسم، نمیشه بی خیال شی؟
سودا رو به آینه رژ خوش رنگ مرجانی‌اش را تمدید کرد و به سمت لاریسا برگشت.
- لاری تو به من قول دادی، خواهش می‌کنم بیشتر از این کشش نده تا به هر دو‌‌تامون استرس وارد نشه.
می‌دونم چه حالی داری، منم همچین حالم خوش نیست، بین حرف تا عمل خیلی فرقه، امیدوارم که به خیر بگذره.
لاریسا نگاهی به صورتش انداخت و دستان سودا را لمس کرد.
- امیدوارم ولی فکر نمی‌کنی داری در حقش ظلم
می‌کنی؟
- لاریسا ما قبلا حرف‌هامون رو زدیم دلم نمی‌خواد پشتم رو خالی کنی.
صدای در باعث شد هر دو ساکت بمانند. آرایشگرها مشغول جمع آوری وسایل خود بودند.
لاریسا مانند قرص ماه شده بود. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد زمانی که لباس‌ عروس می‌پوشد این گونه ناراحت و تنها باشد، البته با فکر این که فقط چند ساعت بیشتر نمی‌خواهد این نقش را بازی کند کمی آرام شد. شنل را روی سرش انداخت و روی صندلی نشست، با باز شدن در کیان و مادرش به همراه مادر سودا وارد اتاق شدند .
سودا پشت پرده ایستاده بود و بقیه را تماشا
می‌کرد؛ شب قبل به کیان گفته بود که می‌خواهد شنلش را در جمع باز کند تا همه او را یک دفعه ببیند.
کیان سرش را به سمت گوش لاریسا برد و گفت:
- عزیز دلم در چه حاله؟
بوی نوشیدنی از دور هم به مشامش می‌خورد، باهم از اتاق خارج شدند. صدای موسیقی کلاسیک عروس و داماد می‌آمد. هرچه به سالن پذیرایی نزدیک‌تر می‌شدند سر و صدای مهمان‌ها پر رنگ‌تر
می‌شد.
کیان آرام و باعشوه دست لاریسا را نوازش کرد.
- دستات چی‌شده، چقدر ظریف‌تر شده یعنی تو این هفته از استرس غذا به تنت نرسیده؟ من زن استخونی نمی‌خوام‌ها‌...
اگر صدای بلند موزیک نبود، قطعا صدای تپش‌های قلب لاریسا را همه می‌شنیدند.
با دیدن عروس و داماد صدای کِل کشیدن و دست‌های مهمان‌ها بلندتر شد.




در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، فاطمـ♡ـه، Melika Kakou و 14 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی|دانلود رمان جدید
با هر قدمی که برمی‌داشتند تپش‌های قلب لاریسا تندتر می‌شد. آب دهانش را تندتند قورت می‌داد، حس می‌کرد لوزه‌هایش ورم کرده و هر لحظه ممکن است راه نفسش بسته شود. کف دستانش عرق کرده بودند و ناخن‌هایش را داخل ساقه‌های دست گلش فرو می‌کرد. نمی‌دانست تا چند لحظه دیگر قرار است چه اتفاق‌هایی بیفتد یا با چه واکنش‌هایی روبرو شود.
از میان جمعیت که گذشتند، وسط سالن ایستادند. لاریسا شنلش را سفت گرفته بود. عمه سارا با خنده گفت:
- قربونش بشم، حتما زیر لفظی می‌خواد.
مادرجان غرق در طلا و با ابهت کنار دخترانش ایستاده بود، یکی از گردنبندهای بلندش را از گردن خود باز کرد و دور گردن عروس انداخت و اشک در چشمانش جمع شد. کیان به سمت لاریسا برگشت در حال باز کردن شنل بود که سودا را به همراه یک پسر که دستش را دور بازویش حلقه کرده بود، دید. با هم وارد مجلس شدند، نگاهش روی دست‌های آن‌ها خشک شد. برای لحظه‌ای تمام تنش لرزید. همه منتظر باز شدن شنل عروس بودند که متوجه نگاه کیان شدند، پلک نمی‌زد. رد نگاهش را که دنبال کردند به سودا رسیدند. مادر سودا با دیدن این صحنه حالش خراب شد و روی زمین افتاد. دیگر صدایی شنیده نمی‌شد. صدای موزیک قطع شده بود. گهگاهی صدای پچ پچ مهمان‌ها می‌آمد. خنده‌های یواشکی و قیافه‌ مرموز مهمان‌ها همان بی‌آبرویی بود که مادرجان فکرش را می‌کرد . بدون آن‌ که نگاه از دست آن دو بردارد شنل را باز کرد. دختر زیبایی که روبرویش ایستاده بود دوست صمیمی سودا لاریسا بود. منتظر کلامی از هر سمتی بود تا او را از شوک خارج کند.
فقط صدای آرام لاریسا را شنید:
- متاسفم.
-خیلی لجنی.
لبخندی از روی عصبانیت زد و دست لاریسا را محکم‌تر گرفت و پیشانی‌اش را بـ*ـو*سید‌، نگاهی گذرا به سودا و همراهش انداخت، الان زمان نشان دادن ضعف نبود باید این رفتار را تلافی می‌کرد رو به مهمان‌ها کرد و گفت:
- اینم از ملکه‌ رویاهای من، دوستان همه‌ شما به جشن من و سودا دختر عموی عزیزم دعوت بودید؛ اما این وصلت فقط به خواست خانواده‌های ما بود و ما تصمیم گرفتیم تا هرکس انتخاب خودش رو داشته باشه تا بعدا پشیمون نشه. رابـ*ـطه‌ من و سودا فقط و فقط رابـ*ـطه‌ برادر و خواهری می‌تونه باشه. شما هم به جشن من و عشقم خوش اومدید.
لاریسا و سودا هر دو از واکنش آرام کیان متعجب شده بودند.
مادر کیان از اعماق وجودش برای منتفی شدن این ازدواج خوش‌حال شد.
کیان دستان لاریسا را گرفت و اشاره کرد که موسیقی را بنوازند.
در دلش غوغایی برپا شده بود وصف نشدنی، بد رکبی خورده بود. هزاران سوال در ذهنش قد علم کرده بودند.
مادرجان مات و مبهوت روی صندلی نشسته بود. نه دوست داشت آن‌جا بنشیند و نه توان این را داشت تا از جایش بلند شود‌ و از آن‌‌جا برود.
چه خیال پردازی‌هایی که نکرده بود، در دلش فحش و ناسزا بود که نثار لاریسا می‌کرد. و او را دختر خیابانی می‌خواند. عمه دستان مادرجان را گرفته بود و او را آرام می‌کرد.
سودا به سمت جایگاه عروس و داماد رفت و با نیشخند روبه کیان گفت:
- عشق جدید مبارک.
کیان نگاهی کوتاهی به چشمانش انداخت و گفت:
- از جلوی چشام گمشو، امشب رو رد کنیم حالیت
می‌کنم.
مریم خانوم سریع نزدیک شد و رو به سودا با لحنی پیروزمندانه گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
با زبان بی‌زبانی از او خواست که از آنجا دور شود. پدر داماد کنار مادر جان ایستاده بود و او را آرام می‌کرد.
- ببین چی میگم اردلان باید این نامزدی رو بهم بزنی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.


در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Melika Kakou، FaTeMeH QaSeMi و 13 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی|دانلود رمان جدید
اردلان به سمت مهمان‌ها قدم برداشت از همه عذرخواهی کرد و اعلام کرد که نامزدی در کار نیست.
کیان از جایش بلند شد، دست لاریسا را گرفت و حلقه نامزدی را دستش کرد و گفت:
- هرکس من رو بخواد باید انتخاب من رو هم بخواد . هرکسی هم که فکر می‌کنه که نمی‌تونه این جریان رو هضم کنه مشکل خودشه.
همان‌طور که دستان لاریسا را گرفته بود از میان مهمان‌ها رد شدند و از خانه بیرون رفتند.
مادر سودا که تازه حالش جا آمده بود به سمت جاری خود رفت و با کنایه گفت:
- از امروز هیچ نسبت فامیلی با هم نداریم، حیا هم خوب چیزیه‌.
او در حالی که کتش را می پوشید با خنده گفت:
- اره واقعا حیا خوب چیزیه. خوبه حالا نقش اول این سناریو دخترته‌.
پدرکیان، همسرش را از آنجا دور کرد نگران این بود که آبرویشان بیشتر از این نریزد.
سودا به سمت مادرجان رفت، کمی خم شد و در گوشش گفت:
- تا شما باشید برای کسی دیگه، تعیین تکلیف نکنید.
و به پسری که همراهش بود اشاره کرد که از آنجا بروند.
مهمان‌ها با هزار حرف و حدیث سریع از آنجا رفتند.
کیان و لاریسا بی‌هدف و بی‌کلام داخل ماشین نشسته بودند و خیابان گردی می‌کردند که ناگهان کیان ماشین را با ترمز شدیدی متوقف کرد.
- فقط بگو چرا؟!
- نمی‌دونم به خدا فقط می‌دونم دوست نداشت.
دستش را روی شقیقه‌هایش کشید و در ماشین را باز کرد و گفت:
- گمشو پایین.
- این‌جا؟ با این لباس؟ اذیت نکن ترو خدا. گنـ*ـاه من چیه، من فقط رو حساب معرفت و رفاقت به حرفش گوش کردم.
راست می‌گفت گنـ*ـاه او چه بود. کسی که آرزو ها و رویاهایش را خراب کرده بود را ول کرده بود زورش به این اسباب‌بازی رسیده بود.
نگاهی غم‌انگیز به صورت لاریسا انداخت و گفت:
- واقعا دلت برام نسوخت؟ چرا سعی نکردی بهم بگی حداقل این تئاتر راه نمی‌افتاد. می‌دونی چه بلائی به سرم آوردید. می‌دونی چقدر برای یک مرد سخته پس زده شه. یادمه یک بار مامانم که داشت چمدونش رو بر‌می‌داشت کتفش در رفت، درد می‌کشید، اون روز کلی گریه کردم. همیشه فکر می‌کردم هیچ غمی بالاتر از اون من رو عذاب نمیده‌، امشب بد شکستم.
اشک‌هایش بی اختیار می‌ریختند، هر دو ساکت بودند‌.
لاریسا دستش را گرفت و گفت:
- دلم برای سودا بیشتر سوخت. می‌شه من رو ببری خونه‌ سودا؟
- هه... چیه تهِ بازیتون مونده... خنده‌هاتون؟
ماشین را روشن کرد و گوشه‌ لـ*ـبش را به دندان گرفت.
اشک‌هایش هم‌چنان روی گونه‌اش سُر می‌خورند.


در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Melika Kakou، Kameliaparsa و 12 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی|دانلود رمان جدید
مقابل پارکینگ خانه‌ مجردی سودا توقف کرد. نیم نگاهی به صورتش انداخت و گفت:
- بهش بگو خیلی خوش‌حالم که این‌قدر زود شناختمش.
لاریسا حلقه را از دستش درآورد و به سمتش گرفت.
- متاسفم.
سرش را تکان داد. حلقه را گرفت و نفسی عمیق کشید.
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Melika Kakou، Kameliaparsa و 10 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی|دانلود رمان جدید
گوشی را از کیف سودا برداشت و به اتاق رفت تا لباس‌هایش را بپوشد. بعد از این‌ که لباس‌هایش را پوشید. گوشی به دست از اتاق خارج شد.
با تعجب و چشمان گرد شده و صدای بلند داد زد:
- یا خدا. دختر، کیان تو اینستا بهم پیام داده!
- چی؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Melika Kakou، Kameliaparsa و 11 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی|دانلود رمان جدید
بالش را روی تـ*ـخت کوبید و پشت به افسانه دراز کشید و خوابید.
افسانه که بعد از گذشت چند سال از ازدواج همسرش را رام کرده بود می‌دانست که کَل‌کَل با او چه عواقبی دارد. ازدواجی که برای افسانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Melika Kakou، Kameliaparsa و 10 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی|دانلود رمان جدید
با درد گرفتگی عضلات گردنش از خواب بیدار شد. به‌ جای خالی که کنارش انداخته شده بود نگاه کرد. دست نوشته‌ای که لاریسا برایش گذاشته بود را برداشت.
(سلام عزیزم ببخش که بی‌خبر می‌رم. پرستار بابام امروز کمی زودتر می‌ره، باید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Melika Kakou، Kameliaparsa و 9 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی|دانلود رمان جدید
ناهار کلی مهمون دارن و بعد از ظهرم که جشن می‌گیرن، پتو رو روی سرم کشیدم و با التماس گفتم:
- آنا تو رو به خدا بذار بخوابم. خسته‌م تا دیر وقت کلی درس خوندم،خوابم میاد. چشم‌هام رو روی هم نذاشته دوباره خوابم برد.
ساعت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Melika Kakou، Kameliaparsa و 10 نفر دیگر

Masoumehmolayari

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
714
امتیاز
153
سن
29
زمان حضور
2 روز 5 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی|دانلود رمان جدید
خوش به حالش والا... چه جشنی آخه انگار کوه کنده زیاد نکرده که یه سربازی رفته وظیفه‌ش رو انجام داده دیگه!
قصاب گوشه حیاط در حال کلنجار رفتن با گوسفندها بود، هر از گاهی دهانش را به پای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان غریبانه می‌بارد | معصومه مولایاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Melika Kakou، Kameliaparsa و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا