خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: خواب تلخ
نویسنده: زهرا مرادی‌گرپی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: MaRjAn

خلاصه:
خواب تلخ قصه‌ی زندگی دختری است که در آستانه‌ی رسیدن به رویای دیرینه‌اش، روزگار برخلاف خواسته‌هایش پیش می‌رود و یک بازگشت غیر منتظره زندگی‌اش را متحول می‌کند.


در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Karkiz و 9 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
"...کاش همه چیز آنطور که باید پیش می‌رفت.
کاش می‌شد، عقربه‌های ساعت زمان را روی لحظه‌های خوشبختی‌ام میخکوب می‌کردم!
کاش خوشبختی‌ام این‌چنین به خواب نمی‌رفت.
کاش کسی باشد،
کاش کسی بیاید،
تکانم بدهد
تکانم بدهد
و تکانم بدهد
تا بیدار شوم از این خواب تلخ!
ای کاش کسی باشد
دستی که یقه‌ام را بگیرد و از قعر این کابوس بیرونم بکشد،
تا از این خواب تلخ، رهایی یابم!"




در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Karkiz و 9 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
《بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم》

دستم را زیر چانه‌ام زده بودم و کلافه به توضیحات کسل کننده‌ی خانم احمدی راجع به فیزیک گوش می‌کردم، پای تخته ایستاده بود و در حالی‌که یک چشمش به کلاس بود و چشم دیگرش به تخته‌ای که سیاهی‌اش زیر انبوه نوشته‌های گچی گم شده بود، بدون مکث توضیح می‌داد.
دستم را پایین آوردم و آستین مانتوام را کمی بالا کشیدم تا برای هزارمین بار به ساعتم نگاه کنم، اما چشمم به ساعت نخورده زنگ به صدا در آمد.
با هیاهویی که از خوردن زنگ، در کلاس به راه افتاده بود، خوشحال وسایلم را جمع کردم و بعد از خروج معلم، با مژده و زهرا از لابه‌لای بچه ها که برای بیرون رفتن از کلاس به زور از یکدیگر سبقت می‌گرفتند، از کلاس خارج شدیم، به راه رو که رسیدیم نفس راحتی کشیدم و به بچه ها نگاه کردم:
- آخی چی بود این فیزیک؟ حوصلم رو سر برده بود.
مژده تابی به هیکل تپلش داد و پشت چشمی نازک کرد:
- آره بخدا خیلی مزخرفه، تازه فردا میخواد امتحان بگیره، بدا به حالمون!
زهرا در حالی‌که چادرش را روی سرش مرتب می‌کرد خندید و گفت:
- ولی خوش به حال من، فردا مدرسه نمیام.
مژده که بینمان ایستاده بود به طرفش چرخید:
- یعنی به خاطر امتحان می‌خوای غیبت کنی؟
- نه بابا، داداشم فردا داره از جبهه میاد، اونم بعد از هشت ماه، واسه همین نمیتونم بیام.
مژده دوباره در جواب رو به او گفت:
- واسه اومدن داداشت میخوای غیبت کنی و امتحان به این مهمی رو از دست بدی؟
در حالی که از حیاط مدرسه خارج می‌شدیم، وارد خیابان شدیم و زهرا جواب داد:
- آره! فقط به خاطر داداشم، توی این چهار-پنج سال که این جنگ لعنتی شروع شده، روی هم رفته همه‌ش یک ماه ندیدمش، حالا فردا که میخواد بیاد بذارم بیام مدرسه؟
مژده کیفش را روی شانه‌اش جابجا کرد و نیم‌نگاهی به او انداخت:
- به هر حال خوش به حالت!
سپس سرش را رو به آسمان گرفت نفسش را بیرون داد و گفت:
- من که اصلا حوصله‌ی درس و امتحان و این چیزارو ندارم.
دستهایم را در جیب مانتو‌ام کرده بودم و با پا، سنگ ریزه های کف پیاده‌رو را رو به جلو پرت می‌کردم و بی‌حرف، از میان بوق ماشین‌ها و شلوغیه خیابانی که عصر هنگام به اوج می‌رسید، به مکالمه‌شان گوش می‌کردم.
کمی بعد با صدای دختر عمو گفتن آشنایی، متعجب سرم را بالا آوردم. در حالی‌که به دنبال صدا می‌گشتم مژده با آرنج به پهلو‌یم زد و با چشم و ابرو به سمت چپمان اشاره کرد:
- شازده با شماست مهتاب خانوم، خدا شانس بده، ما هم یه پسر عموی خوش تیپ نداریم بیاد دم مدرسه منتظرمون شه.
رد نگاهش را گرفتم و از میان عبور و مرور ماشین‌ها، به علی که طرف دیگر خیابان کنار ماشین عمو ایستاده بود نگاه کردم.
دستش را به نشانه‌ی اینکه به طرفش بروم را در هوا تکان داد.
به زهرا و مژده نگاه کردم و بی توجه به تکه پرانی‌های مژده گفتم:
- بچه ها من باید بر‌م بعدا میبینمتو‌ن، خداحافظ.
فورا از آن‌ها جدا شدم و درحالی که از آمدن علی به اینجا، بسیار تعجب کرده بودم با احتیاط از خیابان گذشتم، به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم.
- سلام مهتاب.
لبه‌ی مقنعه‌‌ی طوسی‌ام را در دست گرفتم سرم را پایین انداختم و دستپاچه سلام کردم.
از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. با لبخندی محو به من خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت.
لحظاتی بعد وقتی که دیدم قصد حرف زدن ندارد پرسیدم:
- شما اینجا چیکار میکنین؟
دستی به ریش کم پشت و خوش‌فرمش کشید و جواب داد:
- عمو رضا اینا شام خونه ی ما هستن، الانم اونجا‌ن، منم این اطراف کار داشتم، گفتم بیام باهم بریم.
در ماشین را برایم باز کرد:
- بشین.



در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Karkiz و 9 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
با پاهای لرزانم نشستم و او هم ماشین را دور زد کنارم نشست و حرکت کرد.
از کنار علی بودن، قلبم به شدت و نامنظم می‌تپید، دستهایم را زیر مقنعه‌ی بلندم پنهان کردم تا متوجه لرزششان نشود و پی به آشفتگی‌ام نبرد.
دست خودم نبود، در طی این سه سال، از وقتی که به او حس پیدا کرده بودم، به محض رو به رو شدن و دیدنش، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد و دستهایم شروع به لرزیدن!
ناخودآگاه چند سال پیش را به خاطر آوردم، بچگی هایمان که در سر و کله‌ی هم می‌زدیم، نوجوانی‌مان و سر به سر گذاشتن های علی، اما کمی که بزرگ تر شدم، سیزده، چهارده ساله که شدم رفتارش تغییر کرد، سر سنگین شده بود و دیگر چون بچه ها با من رفتار نمی‌کرد.
بعد از تغییر رفتار علی من هم کم کم عوض شدم، بزرگ تر شدم و زمانی به خودم آمدم که دیدم نسبت به او تغییر کرده بود.
راه به راه دلتنگش می‌شدم، برای دیدنش لحظه شماری می‌کردم، تمام شب و روزم با فکرش سپری میشد و وقت دیدنش دست و دلم می‌لرزید و گونه هایم رنگ میباختند… .
با ایستادن ماشین از دنیای شیرین خیال بیرون کشیده شدم، خواستم پیاده بشوم، به خودم که آمدم متوجه شدم که هم‌چنان در خیابانیم.
چرخیدم و با تعجب به علی نگاه کردم. خیره به روبه‌رو، محو تماشای چرخ و فلک کوچک دوره گردی بود، که کنار خیابان بساط کرده بود و بچه‌هایی که برای سوار شدن، به نوبت ایستاده و غرق در شادی، هیاهویی به راه انداخته بودند.
نگاهش به آنها بود، اما گویی جای دیگری سیر می‌کرد. تکانی به خودم دادم و با شک پرسیدم:
- چیزی شده؟!
با مکث نگاهش را از مقابل گرفت به من دوخت و آرام گفت:
- مهتاب قبل از اینکه بریم خونه میخوام یه چیزی رو بهت بگم، اما خواهش میکنم کسی نفهمه و بین خودمون باشه.
قلبی که تازه کمی آرام گرفته بود دوباره شروع به تپیدن کرد.
در فاصله ای که همین چند جمله را به زبان آورد هزاران فکر به مغزم هجوم آوردند.
”دیدی مهتاب، دیدی اونم بالاخره میخواد بگه دوستت داره، دیدی اونم عاشقته و اشتباه نمی‌کردی؟
وای نه! نکنه اصلا بحث این حرفا نباشه؟”
و هزار فکر و خیال دیگر که با سرعت از ذهنم عبور میکردند.
دلم بی‌تاب شده بود و برای شنیدن حرف‌هایش لحظه شماری می‌کردم، تا اینکه بالاخره سکوت چند ثانیه‌ایش را شکست و دوباره به حرف آمد:
-مهتاب امشب بابا می‌خواد یه مسئله رو با عمو اینا مطرح کنه، ولی من می‌خوام خودم اولین کسی باشم که این موضوع رو بهت میگم.
نگاه او، حالا به روبه‌رو بود و نگاه من به دستان لرزانم و هم‌چنان ادامه داد:
-من، من چند سالی میشه که به تو علاقه‌مند شدم و دوست دارم.
کاش زمان همین‌جا و همین لحظه به خواب برود.
کاش دنیا بایستد! تا برای همیشه در همین چند وجب از بهشت، من بمانم و علی، و غرق شدن در دنیای شیرین با او بودن.
کاش برای همیشه در این خواب شیرین بمانم و بیدار نشوم.
او می‌گفت و قلب من دیوانه وار به در و دیوار سـ*ـینه‌ام می‌کوبید.
- شاید خودت توی این چند سال فهمیده باشی که احساسم به تو، نسبت به بقیه‌ی دخترا‌ی اطرافم فرق داره، و همینطور حس تو به من!
به طرفم برگشت، سنگینی نگاهش را حس کردم و لحظه‌ای بعد صدای دلنشینش را با گوش جان شنیدم:
-فقط امیدوارم که اشتباه نکرده باشم.
در دلم خدا را شکر کردم. نامحسوس نفس راحتی کشیدم و به سختی سعی کردم جلوی خوشحالی و کش آمدن لــ*ب‌هایم را بگیرم.
پس حسم اشتباه نبود و او هم مرا دوست داشت.
یعنی آنقدر دوست داشتن و رفتارهایم واضح بودند که علی فهمیده بود دوستش دارم؟
مهم نیست بگذار بفهمد، مهم این است که او هم به من علاقه دارد.
سرش را کمی نزدیک تر کرد و گفت:
-اشتباه فکر کردم؟



در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Karkiz و 9 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
با پرسیدن سوالی که برای چندمین بار تکرار‌ش می‌کرد، به خودم آمدم. سرم را کمی بالا آوردم و با گونه های آتش گرفته و شرمگین، به نشانه‌ی نه، به چپ و راست تکانش دادم.
از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. به صورتش دست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Karkiz و 8 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
از فکر زن علی شدن، در دلم قند آب شد و با احساس سرخ شدن گونه‌هایم سرم را پایین انداختم و دوباره عمو گفت:
- ما که همگی راضی هستیم به این وصلت، حالا اگه شما هم راضی باشین که انشالله سر فرصت رسما خدمت برسیم.
بابا تکانی به خود داد و سر جایش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، * رهــــــا * و 7 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
هردو ذوق زده شدند و مژده پایش را از لبه‌ی آجری باغچه‌ای که کنارمان بود برداشت، قهقهه‌ای زد و به طرفم خم شد:
- پس بگو اون نوارهای عاشقانه رو واسه چی می‌خواستی و لو نمی‌دادی! نگو جاده دوطرفه است!
هرسه خندیدیم و رو به او گفتم:
- پس حالا که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، * رهــــــا * و 7 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
بی‌قرار چشم از ساعت، که ده‌و‌نیم شب را نشان می‌داد، گرفتم و به جمع دوختم.
پس از شام همگی با محسن و ملیحه، دور هم نشسته بودیم. مشغول صحبت بودیم و من بی‌صبرانه منتظر رفتن آنها و رفتن به اتاقم بودم. بالاخره ساعتی بعد، پس از صرف چای، که میلاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، * رهــــــا * و 7 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
از آن شب که بهترین شب عمرم شده بود و من و علی را مال هم کرده بودند، چندروزی گذشته بود، دیگر او را ندیده بودم و از این ندیدن‌ها به شدت کلافه بودم و بی‌حوصله.
شب‌ها را چون همیشه، تا نیمه‌های شب با فکرش بیدار می‌ماندم و به محض اینکه خواب به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
پارچ آب و لیوان را روی میز گذاشت، سپس
بشقاب به دست به طرف قابلمه‌‌ی روی اجاق رفت و گفت:
- دختر، خوب درست رو بخون به شهریور نیفتی ها!
- وا، مامان! من چندبار به شهریور افتادم مگه؟
نیم نگاهی انداخت و گفت:
- هیچوقت قربونت برم! ولی از اونجایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خواب تلخ | z.moradi.g کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا