《بسماللهالرحمنالرحیم》
دستم را زیر چانهام زده بودم و کلافه به توضیحات کسل کنندهی خانم احمدی راجع به فیزیک گوش میکردم، پای تخته ایستاده بود و در حالیکه یک چشمش به کلاس بود و چشم دیگرش به تختهای که سیاهیاش زیر انبوه نوشتههای گچی گم شده بود، بدون مکث توضیح میداد.
دستم را پایین آوردم و آستین مانتوام را کمی بالا کشیدم تا برای هزارمین بار به ساعتم نگاه کنم، اما چشمم به ساعت نخورده زنگ به صدا در آمد.
با هیاهویی که از خوردن زنگ، در کلاس به راه افتاده بود، خوشحال وسایلم را جمع کردم و بعد از خروج معلم، با مژده و زهرا از لابهلای بچه ها که برای بیرون رفتن از کلاس به زور از یکدیگر سبقت میگرفتند، از کلاس خارج شدیم، به راه رو که رسیدیم نفس راحتی کشیدم و به بچه ها نگاه کردم:
- آخی چی بود این فیزیک؟ حوصلم رو سر برده بود.
مژده تابی به هیکل تپلش داد و پشت چشمی نازک کرد:
- آره بخدا خیلی مزخرفه، تازه فردا میخواد امتحان بگیره، بدا به حالمون!
زهرا در حالیکه چادرش را روی سرش مرتب میکرد خندید و گفت:
- ولی خوش به حال من، فردا مدرسه نمیام.
مژده که بینمان ایستاده بود به طرفش چرخید:
- یعنی به خاطر امتحان میخوای غیبت کنی؟
- نه بابا، داداشم فردا داره از جبهه میاد، اونم بعد از هشت ماه، واسه همین نمیتونم بیام.
مژده دوباره در جواب رو به او گفت:
- واسه اومدن داداشت میخوای غیبت کنی و امتحان به این مهمی رو از دست بدی؟
در حالی که از حیاط مدرسه خارج میشدیم، وارد خیابان شدیم و زهرا جواب داد:
- آره! فقط به خاطر داداشم، توی این چهار-پنج سال که این جنگ لعنتی شروع شده، روی هم رفته همهش یک ماه ندیدمش، حالا فردا که میخواد بیاد بذارم بیام مدرسه؟
مژده کیفش را روی شانهاش جابجا کرد و نیمنگاهی به او انداخت:
- به هر حال خوش به حالت!
سپس سرش را رو به آسمان گرفت نفسش را بیرون داد و گفت:
- من که اصلا حوصلهی درس و امتحان و این چیزارو ندارم.
دستهایم را در جیب مانتوام کرده بودم و با پا، سنگ ریزه های کف پیادهرو را رو به جلو پرت میکردم و بیحرف، از میان بوق ماشینها و شلوغیه خیابانی که عصر هنگام به اوج میرسید، به مکالمهشان گوش میکردم.
کمی بعد با صدای دختر عمو گفتن آشنایی، متعجب سرم را بالا آوردم. در حالیکه به دنبال صدا میگشتم مژده با آرنج به پهلویم زد و با چشم و ابرو به سمت چپمان اشاره کرد:
- شازده با شماست مهتاب خانوم، خدا شانس بده، ما هم یه پسر عموی خوش تیپ نداریم بیاد دم مدرسه منتظرمون شه.
رد نگاهش را گرفتم و از میان عبور و مرور ماشینها، به علی که طرف دیگر خیابان کنار ماشین عمو ایستاده بود نگاه کردم.
دستش را به نشانهی اینکه به طرفش بروم را در هوا تکان داد.
به زهرا و مژده نگاه کردم و بی توجه به تکه پرانیهای مژده گفتم:
- بچه ها من باید برم بعدا میبینمتون، خداحافظ.
فورا از آنها جدا شدم و درحالی که از آمدن علی به اینجا، بسیار تعجب کرده بودم با احتیاط از خیابان گذشتم، به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم.
- سلام مهتاب.
لبهی مقنعهی طوسیام را در دست گرفتم سرم را پایین انداختم و دستپاچه سلام کردم.
از گوشهی چشم نگاهش کردم. با لبخندی محو به من خیره شده بود و چیزی نمیگفت.
لحظاتی بعد وقتی که دیدم قصد حرف زدن ندارد پرسیدم:
- شما اینجا چیکار میکنین؟
دستی به ریش کم پشت و خوشفرمش کشید و جواب داد:
- عمو رضا اینا شام خونه ی ما هستن، الانم اونجان، منم این اطراف کار داشتم، گفتم بیام باهم بریم.
در ماشین را برایم باز کرد:
- بشین.
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com