پنجره را گشود. هر دفعه هنگام این کار، دوست داشت ستارهاش را فریاد بزند.
لمس دستان ستاره را که در رویا تصور میکرد؛ آه عمیقی میکشید!
-مامان!
دستان ستاره بارانش را لمس کرد و موهای نرم و لطیفش را نوازش داد.
ستاره دلش میخواست مدام هرچه بیشتر او ناز و نوازشش کند.
-جانم؟
-من هم یک روز پیش اونها میرم؟
به ستارههای بی شمار در سطح آسمان بی کران اشاره کرد.
مادر چانهی پسرک را با نوک انگشت اشاره قلقلک داد که سر خم کرد و خندید.
-تنها کسی که لیاقت رفتن پیش اونها رو داره، تویی عزیزم!
-هیچ ستارهی دیگهای روی زمین نیست؟
سوالهای او هرگز تمامی نداشت. دوست داشت به این که ستارههای
روی زمین صحت دارند و خود یک ستاره است یقین پیدا کند.
تو برای من مثل هیچکدوم از ستارهها نیستی!
لبخند عمیق روی لبان پسرک، موجب رضایت او بود!
دوباره پسر پرسید:
-یعنی من از اونها هم زیباترم؟
مادر نتوانست طاقت بیاورد و با تمام وجود پسرک را به خود فشرد.
-تو با همهی ستارهها فرق داری!
***
آری، درست بود؛ او با همهی ستارهها فرق داشت!
او درخشان بود. قلبی داشت لبریز از نور و پاکی...
روزی را به یاد دارد که با اشک به حصار دستانش پناه آورد و با لحن معصومانهاش که از نظر مادر این مظلومیت هم فقط و فقط مختص
ستارهی بی همتایش بود؛ اتفاق رخ داده را تعریف کرد.
«آوار رویا»
باید فرشتهای در آن لحظه ظهور میکرد و به او میگفت که از آن زن فاصله بگیرد! به او میگفت، نگذارد کسی هویت افسانهای او را و تمام رویایش را به غارت ببرد.
-کی این فکر احمقانه رو توی کلهی پوک تو انداخته؟!
پرههای سرخ شدهی بینیاش که تکان میخورد با مژههای بلند مرطوبش چهرهی او را چندین برابر معصومانهتر جلوه میداد.
اما آن زن، میخواست با نگاهی آکنده از بدبینی به دنیا؛ او را پسری مشاهده کند با دوندونهای روی بدنش که موجب انزجار اطرافیانش از او میشد!
-تو یک پسر زشت و غیرقابل تحملی!
نور ستارهی نگاهش کم سو شد. قلبش پوشیده از سیاهی شب بی هیچ ستارهای در کنار آوار رویایش زار میزد.
-تو یک ستاره نیستی؛ احمقی!
ضربهی آخر، همیشه کاریترین ضربه بوده و است و حالا ستاره را از پا در آورد.
مادر که میدید چطور به ستارهاش ظلم شده، چطور نور رویاهایش به دست یک بد ذات، یک آدم نه یک انسان؛ خاموش گشته، بغض میکرد و برای آرام کردن ستارهاش تلاش ستودنی میکرد!
-نه، اصلاً اون طور که اونها می گن نیست.
پسر کوچک مشتش را روی چشمانش میکشید و نمیخواست دیگر
رضایت دهد که سخن مادرش درست است، نه دیگری...
تمام باورهایش را همچون کودکی ترسیده از حیلهی اطرافیان و اعتماد نکردن به فردی که شکلات تقدیمش میکند؛ از دست داده بود و شروع این آوار با به خاک سپردن و پرواز ستاره همراه بود.
و حالا، هرگاه رو به روی پنجره میروم، ستاره را نه در آسمان؛ فقط صدایش میکنم تا پیدایش کنم.
او حتی لایق آسمان هم نبود؛ چون آن چه در او بود، نه در آسمان و نه در زمین یافت نمیشد!
او تنهای یک ستاره نبود؛ بلکه مجموعهای از ستارههای درخشان بود که مورد تمسخر قرار گرفت!
وقتی همه ستارههایش را پوشاند و در برابر مادر قرار گرفت؛ قلب مادر تیر کشید و با خود گفت:
-چطور قلب مظلوم ستارهم دووم میاره اگر اوضاع من اینه؟!
ستاره حتی آن لحظه هم قصد سقوط نداشت و حتی پرواز...
و در آخر کدام یک رخ داد؟! او اوج گرفت، یا فرود آمد؟
-من از این بعد این طوری از خونه بیرون میرم تا دیگه مسخرهم نکنن.
مادر نمیتوانست با ظلمی که به ستارهی درخشانش روا بود، مقابله کند.
با او هرچند تلخ، موافق بود.
-پسرم، بعضی آدمها ستارهها رو دوست ندارن؛ اونها رو آزار میدن.
ستاره محکم دست دور مادر حلقه کرد و زمزمه کرد:
-آدمها خیلی بدن! من میگم شما فرشتهای مامان!
با دست صورتم را پوشاندم تا سقوط ستاره را شاهد نباشم.
نه، او هرگز سقوط نکرد! او فقط حالا، خاموش شده!
حالا من هر روز و هر شب و همه وقت، در پی روشنایی آشنایش هستم.
***
او همان روز که فردی آمد و برای ساختن آواری تلاش کرد، جان داد.
او از ابتدای این داستان وجود نداشت. ستاره هرگز وجود نداشت!
آن چه شاهدش بودیم، مرور عمر کوتاه ستاره بود...
آری، ستاره سقوط کرد. از بلندی همان خانه، هنگامی که به ستارههایی که هیچ شباهتی به خودش نداشتند مینگریست؛ سقوط کرد!
پایان
#ستارهای_درخشان
پ.ن:
شما از اول که این داستان رو خوندید تا به انتها، ستاره وجود نداشت.
شما وقتی داستان رو میخوندید که ستاره مرده بود و خاموش شده بود و مادرش در حسرت اون؛ در کنار پنجره همه اون چیزی که باعث مرگ ستاره شد رو براتون تعریف کرد.