emmet(اِمِت)
نگاهی به ایوان انداختم که محو جسیکا بود؛ جسیکا دختری معمولی بود که بر خلاف بقیه دختران، ارایش تقریبا غلیظی داشت!
ایوان بدیهای جسیکا را نمیدید و تنها بیقید و شرط، عاشقش بود؛ امیدوار بودم روزی از این عشق احمقانه دست بکشد!
با تنه فردی، به سمت راست پرت شدم و اگر ایوان مرا نمیگرفت روی زمین افتاده بودم!
به سمت چپ نگاهی انداختم و در کمال تعجب، دختر قد و مو بلند، با استایل عالی و ورزشی دیدم!
خودم را تکان دادم و به ایوان نگاه کردم، با دهان باز خیره راه رفتن محکم دختر بود! نگاه مبهوتش را به چشمانم دوخت.
-حواست نبوده وگرنه امکان نداره!
سرم را تکان دادم و تنها پر تردید زمزمه کردم:
-شاید...
و قدمهایم را سریع به سمت سالن دانشگاه کج کردم؛ هنگامی که جلوی در کلاس ادبیات ایستادم، هوا را با شدت به ریههایم کشیدم، و با انگشتانم به در نواختم.
-بیا تو.
دستگیره را پایین کشیدم.
-روز بخیر پروفسور.
پروفسور اُکانِر نگاهی به من انداخت.
-روز بخیر میتونی بشینی اِمِت!
روی همان نیمکت ته کلاس نشستم؛ همیشه من روی آن مینشستم و همه خوب میدانستند که هیچکس حق ندارد روی آن بنشیند!
همین که پروفسور اُکانِر لـ*ـب باز کرد تا درس را شروع کند؛ ناگهان در باز، و دختری وارد کلاس شد؛ با یک ارزیابی کلی متوجه شدم همان دختری است که به من تنه زده بود!
پروفسور از همان لـ*ـبخندهای کمیابش زد؛ همه متعجب شده بودیم، حالا من از دیگر دانش آموزان بیشتر!
-اوه سلام عزیزم میتونی بشینی!
دختر نگاه سردش را به من انداخت و مستقیم کنارم نشست؛ به خاطر وجود پروفسور اُکانِر نتوانستم چیزی به او بگویم...
پروفسور گلویش را صاف کرد:
-بچهها این بانوی زیبا
کتسیا واتسون هستن، دانش اموز جدید!
عجیب به نظر میرسید؛ پروفسور هیچگاه تا این حد به کسی احترام نمیگذاشت، آن هم یک دختر؛ واقعا حیرتانگیز بود!
حواسم را به صحبتهای پروفسور دادم و حین درس دادن پروفسور، متوجه حرکات عجیب کتسیا شدم؛ به هیچ چیز حتی کتابش دست نزد. تنها سرش را پایین انداخته بود؛ دستانش را روی ران پاهایش گذاشته بود و نوک کفشهای اسپرتش را نگاه میکرد! هرکار میکردم نمیتوانستم چیزی را حس کنم!
همینکه صحبتهای پروفسور تمام شد؛ سریع از جا بلند شد و از کلاس بیرون زد!
با کنجاوی سریع وسایلم را جمع و دنبالش کردم؛ او را دیدم که در کنار یک
آوانتادور مشکی در حال صحبت با پروفسور پارکینسون است.
چارلی پارکینسون اخلاق عجیبی داشت؛ با هرکسی حرف نمیزد، حتی فقط پاسخ سوالات بعضی دانش آموزان را میداد، او اعتقاد داشت، هرکسی لیاقت صحبت کردن با او را ندارد!
طی یک اکتشاف مهم ذوق زده شدم؛ حالات صورت پروفسور پارکینسون عصبی، ولی کتسیا کاملا خونسرد و سنگ بود!
پروفسور را کنار زد و سوار آوانتادور مشکی رنگ شد و از مدرسه با سرعتی سرسام آور خارج شد! چشمانم را تاب دادم و گردنم را کج کردم. ایوان روی شانهام کوبید.
_هی پسر بدجور درگیر این ملکهی زیبایی شدی!
پوزخندی زدم؛ ولی در دل اقرار کردم، بسیار زیبا و مرموز است؛ به خصوص چشمان سرد و نقرهایش!
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com