خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Quee of blood

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/5/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
108
امتیاز
98
سن
20
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: ماه می‌درخشد
نویسنده: حدیث رحمانی (الهه مرگ در تاریکی)
ناظر: Ryhwn
ژانر: فانتزی
خلاصه:
دختری از جنس درد، تاریکی و عذاب! دختری که برگزیده شده برای ملکه بودن، برای اسطوره بودن، اسطوره‌ای تاریک...
اکنون کتسیا برای نابودی بر می‌خیزد!


در حال تایپ رمان ماه می‌درخشد | حدیث رحمانی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arnosh، hosna97، elnaź вαnσσ و 16 نفر دیگر

Quee of blood

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/5/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
108
امتیاز
98
سن
20
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
این رمان اختصاصی و متعلق به انجمن رمان ۹۸ است.
مقدمه:
امشب، شب چهاردهم ماه است؛
ماه، در میان لایه‌ای پارچه مشکی می‌درخشد؛
و من، تکامل پیدا می‌کنم!
من، موجودی از جنس شب و ماه سرد هستم؛
ترسناک و وحشی،
درنده و فریبنده و جذاب،
تنها ولی مقتدر...
یک قدم که با من فاصله داشته باشی، باید راهت را کج کنی؛
و به همان جایی برگردی، که از آن آمده‌ای!
اگر مرا انتخاب کنی؛
بدترین اتفاق زندگیت را رقم زده‌ای...!
سخن نویسنده:
به نام یگانه ایزد هستی!
سلام عزیزانم. خداروشکر شرایطی فراهم شده کنار شما باشم و از نظرات و نقد‌هاتون نهایت استفاده رو ببرم. امیدوارم لحظات خوبی کنار هم داشته باشیم. هر اشکالی هم در رمان مشاهده کردین، حتما بهم اطلاع بدین. با جان و دل نظراتتون رو پذیرا هستم.
سپاس از همراهی شما!



در حال تایپ رمان ماه می‌درخشد | حدیث رحمانی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arnosh، elnaź вαnσσ، من فرق دارم و 14 نفر دیگر

Quee of blood

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/5/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
108
امتیاز
98
سن
20
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
emmet(اِمِت)
نگاهی به ایوان انداختم که محو جسیکا بود؛ جسیکا دختری معمولی بود که بر خلاف بقیه دختران، ارایش تقریبا غلیظی داشت!
ایوان بدی‌های جسیکا را نمی‌دید و تنها بی‌قید و شرط، عاشقش بود؛ امیدوار بودم روزی از این عشق احمقانه دست بکشد!
با تنه فردی، به سمت راست پرت شدم و اگر ایوان مرا نمی‌گرفت روی زمین افتاده بودم!
به سمت چپ نگاهی انداختم و در کمال تعجب، دختر قد و مو بلند، با استایل عالی و ورزشی دیدم!
خودم را تکان دادم و به ایوان نگاه کردم، با دهان باز خیره راه رفتن محکم دختر بود! نگاه مبهوتش را به چشمانم دوخت.
-حواست نبوده وگرنه امکان نداره!
سرم را تکان دادم و تنها پر تردید زمزمه کردم:
-شاید...
و قدم‌هایم را سریع به سمت سالن دانشگاه کج کردم؛ هنگامی که جلوی در کلاس ادبیات ایستادم، هوا را با شدت به ریه‌هایم کشیدم، و با انگشتانم به در نواختم.
-بیا تو.
دستگیره را پایین کشیدم.
-روز بخیر پروفسور.
پروفسور اُکانِر نگاهی به من انداخت.
-روز بخیر می‌تونی بشینی اِمِت!
روی همان نیمکت ته کلاس نشستم؛ همیشه من روی آن می‌نشستم و همه خوب می‌دانستند که هیچکس حق ندارد روی آن بنشیند!
همین که پروفسور اُکانِر لـ*ـب باز کرد تا درس را شروع کند؛ ناگهان در باز، و دختری وارد کلاس شد؛ با یک ارزیابی کلی متوجه شدم همان دختری است که به من تنه زده بود!
پروفسور از همان لـ*ـبخندهای کمیابش زد؛ همه متعجب شده بودیم، حالا من از دیگر دانش آموزان بیشتر!
-اوه سلام عزیزم می‌تونی بشینی!
دختر نگاه سردش را به من انداخت و مستقیم کنارم نشست؛ به خاطر وجود پروفسور اُکانِر نتوانستم چیزی به او بگویم...
پروفسور گلویش را صاف کرد:
-بچه‌ها این بانوی زیبا کتسیا واتسون هستن، دانش اموز جدید!
عجیب به نظر می‌رسید؛ پروفسور هیچگاه تا این حد به کسی احترام نمی‌گذاشت، آن هم یک دختر؛ واقعا حیرت‌انگیز بود!
حواسم را به صحبت‌های پروفسور دادم و حین درس دادن پروفسور، متوجه حرکات عجیب کتسیا شدم؛ به هیچ چیز حتی کتابش دست نزد. تنها سرش را پایین انداخته بود؛ دستانش را روی ران پاهایش گذاشته بود و نوک کفش‌های اسپرتش را نگاه می‌کرد! هرکار می‌کردم نمی‌توانستم چیزی را حس کنم!
همینکه صحبت‌های پروفسور تمام شد؛ سریع از جا بلند شد و از کلاس بیرون زد!
با کنجاوی سریع وسایلم را جمع و دنبالش کردم؛ او را دیدم که در کنار یک آوانتادور مشکی در حال صحبت با پروفسور پارکینسون است.
چارلی پارکینسون اخلاق عجیبی داشت؛ با هرکسی حرف نمی‌زد، حتی فقط پاسخ سوالات بعضی دانش آموزان را می‌داد، او اعتقاد داشت، هرکسی لیاقت صحبت کردن با او را ندارد!
طی یک اکتشاف مهم ذوق زده شدم؛ حالات صورت پروفسور پارکینسون عصبی، ولی کتسیا کاملا خونسرد و سنگ بود!
پروفسور را کنار زد و سوار آوانتادور مشکی رنگ شد و از مدرسه با سرعتی سرسام آور خارج شد! چشمانم را تاب دادم و گردنم را کج کردم. ایوان روی شانه‌ام کوبید.
_هی پسر بدجور درگیر این ملکه‌ی زیبایی شدی!
پوزخندی زدم؛ ولی در دل اقرار کردم، بسیار زیبا و مرموز است؛ به خصوص چشمان سرد و نقره‌ایش!


در حال تایپ رمان ماه می‌درخشد | حدیث رحمانی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Arnosh، hosna97، elnaź вαnσσ و 16 نفر دیگر

Quee of blood

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/5/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
108
امتیاز
98
سن
20
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
کوله‌ام را روی مبل پرت کردم.
-اما بابا من نمیتونم...
حرفم را قطع کرد:
-این یه مهمونی مخصوصه، چارلز گفته حتما باید بریم، خیلی مهمه.
نفسم را کلافه بیرون فرستادم و بدون حرف اضافه راه اتاقم را در پیش گرفتم.
-یادت نره، ساعت هشت اماده باشی.
در اتاقم را بهم کوبیدم. امیدوار بودم پدرم از تصمیمش صرف نظر کند؛ اما گویا امکان نداشت. باید به این مهمانی می‌رفتم.
کلافه وارد حمام شدم و زیر دوش اب سرد ایستادم. بدنم از سردی آب یخ زد؛ اما به کم شدن عصبانیتم می‌ارزید.
لـ*ـباس‌هایم را عوض کردم؛ و همان‌طور که حوله موهایم را روی صندلی پرت میکردم، روی تـ*ـخت ولو شدم و چشمان خمار از خوابم را بستم و دیگر هیچ نفهمیدم.
***
چشمانم را باز کردم؛ و نگاهم که با ساعت تلاقی کرد، سریع از جا پریدم و دست و صورتم را شستم و یک تیشرت سفید و جین مشکی پوشیدم و موهایم را شانه زدم. نگاهی به خودم در آینه انداختم. لعنتی! باید فکری به حال خودم که هر روز هیکلی تر می‌شدم می‌کردم. اصلا قصد نداشتم، صفحاتی که پشت سرم می‌گذارند را بخوانم. از اتاق بیرون رفتم و با پدر، که اماده روی مبل نشسته بود رو به رو شدم.
-پدر؟
سر به سمتم برگرداند و از جا بلند شد و راه ورودی را در پیش گرفت. شاید دلخور بود؛ اما مهم نبود. همراهش سوار چارجر لیمویی رنگش شدم.
***
کتم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. حس خوبی نداشتم. پدر نیز از چارجر پیاده شد. دستم را به در کوبیدم، که با صدای بلند لِتی (letty)،
لـ*ـبخند روی لـ*ـبهایم نشست. دختری دوازده ساله، که خواهر چارلز بود. در را باز کرد. چهره بانمکش باعث شد لـ*ـبخندم عریض تر شود.
-سلام اِمِت.
لـ*ـبخند زد. دستم را داخل دستان کوچکش گذاشتم.
-لتی! از دیدنت خوشحالم.
لـ*ـبخند ذوق زده‌اش، وجد را به وجودم سرازیر کرد. تک خنده‌ای کردم و او را کنار زدم.
_یه ساعته جلو درم لِتی.
و وارد خانه شدم، که صدایش را شنیدم:
_واقعا که امت...
صدای خنده بلند پدرم، گوشم را نوازش کرد. با صدای چارلز، نگاهم را از لتی گرفتم و برگشتم.
-خوش اومدی پسر.
دستش را فشردم.
-ممنون اما...
سوالم را از چشمانم خواند. چند بار روی شانه ام کوبید.
_میفهمی. فقط بدون مهمه.
سر تکان دادم. دستی محکم به پشتم خورد و به جلو پرت شدم. مطمئنا ایوان بود. کسی دیگر حق چنین کاری نداشت. به عقب برگشتم و دستم را روی موهایش گذاشتم و دست کشیدم. چهره‌اش در‌هم رفت. از این کار، به شدت متنفر بود. می‌گفت، حس توله سگ‌ها به او دست می‌دهد. دستش را روی دستم زد و هلم داد که به دیوار برخورد کردم.
ایوان را هل دادم و وارد سالن شدم. با دیدن کتسیا خشک شدم. او... امکان نداشت. چشمانم را چند بار باز و بسته کردم. خیال نبود. آرام روی مبل نشستم. سرش را به دستانش تکیه داده بود. چارلز و پدر و بقیه نیز نشستند. کتسیا نگاهی به ما انداخت؛ بی حرف، سرد، خالی از هر حسی. لرزه به اندامم افتاد.
چارلز زبان باز کرد:
-حق نداری اینجا شکار کنی.
بهت زده خیره چارلز شدم. یعنی...
سرم را تکان دادم. امکان نداشت. نگاه کتسیا، وهم‌ انگیز‌تر از چیزی بود که فکر میکردم. مشتش را روی میز کوبید و فریاد کشید:
-هنوز همون افکار مزخرفت رو داری. من چند دفعه تا حالا شکار کردم؟
چارلز شکه شد؛ چرا که چشمان کتسیا قرمز شده بود. گویا آتش شعله می‌کشید.
متوجه نگاه‌های متعجب ما شد و سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. از جا بلند شد که چارلز هم بلند شد.
***


در حال تایپ رمان ماه می‌درخشد | حدیث رحمانی کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Arnosh، hosna97، elnaź вαnσσ و 12 نفر دیگر

Quee of blood

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/5/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
108
امتیاز
98
سن
20
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
از جا بلند شدم که چارلز پرسید:
-برای چی برگشتی؟
با خونسردی روی پاشنه پایم چرخیدم.
-چیزی که تو فکرته کاملا درسته. من دنیای خودمو میسازم.
رنگش پرید.پوزخندی زدم.سایه کسی را پشت سرم احساس کردم.به عقب برگشتم و با دیدن امت، که میخواست دستم را بگیرد، پشت گردنش را گرفتم و او را به سمتی پرت کردم که به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماه می‌درخشد | حدیث رحمانی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Arnosh، hosna97، elnaź вαnσσ و 12 نفر دیگر

Quee of blood

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/5/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
108
امتیاز
98
سن
20
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | دانلود رمان
سرم را به سمت لیز چرخاندم.
-خسته شدم.
و به صندلی تکیه زدم. نگاهم کرد. کلافه بودم. با وارد شدن کسی به اتاقم، تکیه‌ام را از صندلی گرفتم. با دیدن امت، ابرویم را بالا انداختم. پرونده قرمز رنگ را به سمت لیز پرت کردم.
-اینجا چیکار داری؟
لیز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماه می‌درخشد | حدیث رحمانی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: #مهناز، Arnosh، Narges_Alioghli و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا