نذاشت حرفم و بزنم قطع کرد!رفتم بی حوصله موهام و شونه کردم و بافتم.طبق عادت همیشه ام گوشیم و تو دسشویی همراه خودم کردم.در حال انجام کارم بودم گوشیمم دستم بود با انی چت میکردم که با ویبره رفتن گوشیم شوک شدم وگوشی لامصبم نامردی نکرد از دستم سر خورد صاف رفت تو چاه دسشویی کم مونده بود اشکم در بیاد حالا چیکار کنم،بدون گوشی؟
چه گلی به سرم بگیرم! الان گوشی از منم بیشتر می ارزه.
سرم چقد درد میکرد.الان این گوشیمم گند زد به اعصابم یه قرص سردرد خوردم،کم کم پلک هام داشت سنگین میشد.صدای کوبیده شدن در خونه اومد!از جام پریدم یا امامزاده بیژن این کیه؟!چشام هنوز غرق خواب بود،من سرپا ایستاده بودم و چشام بسته بود.چند قدم به سمت صدا حرکت کردم حس کردم رسیدم به در خونه حتی یادم نمی اومد چی باید میپرسیدم بالاخره یه کلمه یادم اومد بلند گفتم:《الو؟!》
کیان:آدرین حالت خوبه؟چت شده؟آدرین جواب بده.
با صدای کیان به خودم اومدم.رفتم سریع درو باز کردم انقد منگ بودم که اصلاحواسم به سر و وعضم نبود.موهام جلو صورتم پریشون ریخته بود و نصفشم داشت میرفت تو حلقم،رد آب دهنم رو صورتم جا خشک کرده بودمثل جن شده بودم رسما!.ایستادم روبه روش،اول قیافش خیلی نگران بود با دیدن من چند ثانیه هنگ کرد.یا خودخدا این چرا این شکلی شد؟!
یهویی انگار کوکش کرده باشن داد زد: سه ساعته منو معطل خودت کردی که چی خانم خواب بودن!
با دادش به خودم لرزیدم و مث شوک زده ها نگاش کردم.همینطوریش اعصابم واسه خاطر گوشیم خورد بود اینم با دادش بدترش کرد.حالا نوبت منه لج کنم مثل خودش با داد زدن گفتم:
-عرضم به خدمتتون خواب بودم که بودم،توروسننه؟
بعدشم میخوای داد بزنی بهتره جواب خاله رو خودت بدی من نمیام.
-مردم علاف تو نیستن که اینهمه معطل بشن،اخر بگی نمیای خب نیا به درک.فکر کردی منت می کشم؟سخت در اشتباهی.
داشت میرفت که یادم اومد خاله خیلی حساسه و زود ناراحت می شه البته اگه نمیرفتم مامان به محض اینکه میرسید خونه به مدت ۴۸ ساعت غر می زد،واسه همون با اکراه صداش زدم:کیان!
با زور برگشت،گفتم:اقای گند دماغ بیا تو تا حاضر شم. تو دلم گفتم:انگار از دماغ فیل افتاده انقد خودش و می گیره.
بعدم با یه چشم غره ی مشتی رفتم سمت اتاقم همینطوری که داشتم به سمت اتاق میرفتم حس کردم نگاه کیان رو منه واسه همین یهویی در یه حرکت برگشتم و غافلگیرش کردم!،دیدم زل زده بود به من و خیلی خودش و کنترل می کرد نخنده. یه نگاه با تا تعجب به خودم انداختم دیدم بله!یه شلوارک تا زیر زانو و یه تیشرت ست باب اسفنجی پوشیدم دویدم سمت اتاقم،مسخره این گنده دماغ نشده بودیم که اونم شدیم.یه مانتوی جلوباز مشکی با شلوار مشکی قد نود با یه زیر مانتویی سفید وشال سفید پوشیدم، کیف سفیدم و برداشتم راه افتادم.کیان با صدای در نگاهش واز تلویزیون برداشت و گفت:چه عجب تشریف اوردی نیم ساعته اینجا منتظرتم!.
نگاهم افتاد به صفحه تلوزیون دیدم باب اسفنجیه فهمیدم از قصد زده این کانال که من و مسخره کنه پسره اوزگل.رفتم دم در کتونی سفیدم وپوشیدم بدون توجه به کیان سوار اسانسور شدم و رفتم دم در...
یک دقیقه اینا گذشت که دیدم نمیاد.حتما با من لج کرده امل خان،به درک نیاد.یه چند قدم پیاده رفتم که صدایی از پشت شنیدم که می گفت:
کجا میری جوجو؟ برسونمت!.سعی کردم هیچی نگم و فقط به راهم ادامه بدم،که دوباره صدای نحسش که انگارسرخوش ام بود به گوشم خورد!
خوب نیست جوجوهای خوشگلی مثل تو اینموقع شب بیرون باشنا بعدم،صدای خنده ی کریهش گوشم و خراش داد.همینطوری داشتم به راهم ادامه می دادم که یادم اومد ای داد بی داد من دارم کجا میرم ای خدا خودت کمکم کن.یکم از سرعتم کم کردم وایی!حالا چیکار کنم؟!وقتی دید سرعتم کم شده تو صداش رگه هایی از خوشحالی موج زد!بازم توجهی نکردم ولی سعی میکردم به سمت شلوغی برم که انگار دقیقاهمین شب هیچ کس نبود.یا مقلب القلوب،حالا چه کنم؟!شروع کردم تو دلم دعا خوندن تا یکم آرامش پیدا کنم.وقتی دید بازم به حرفش کوچک ترین توجهی نمیکنم،دیدم ماشینشو پارک کرد و پیاده شد.به سرعتم افزودم ولی فایده ای نداشت و بهم رسید...
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com