پارت دو
هراسان به سمت منبع صدا برگشت و همانطور که سعی در مخفی نگه داشتن تبسمِ نشسته به روی لـ*ـبهایش داشت، آب دهانش را قورت داد:
-بچه چیه؟ گلچهره حالش خوبه؟
زهرا با زمزمهای به کناری رفت و در را کاملاً باز کرد. بغض کرده بود:
-آقا...
نفس در سـ*ـینهی دامون حبس شد، دکمهی لباس خود را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد. به خود آمد و عجول وارد خانه شد و خود را به دیوارهی اتاق چسباند.
مبهوت و خسته، به سمت بانویی رفت که حالا آرام و بیخبر از اینکه بعدِ او چه بر سر همسرش خواهد آمد، چشمانش را بسته و دامون را تنها گذاشته بود. بی توجه به گریههای آن طفل معصوم که در حصار دستان بیبی منیر مجنون وار گریه میکرد، در کنار جسم بیجان گلچهره نشست. قطرات اشکِ درشت و شور مزهاش را بی حواس با پشت دست پاک کرد.دستانش را به سمت بیبی منیر دراز کرد و خواستار تنها فرزندش شد.
بیبی منیر به صورت چروکیدهاش دستی کشید و نجواکنان، نوزاد را به روی دستان دامون گذاشت:
-دختره آقا، قدمش مبارک...
دیگر برایش مهم نبود واکنش اهالی روستا به جنسیت پسر و فرزند ارشد خآن چه خواهد بود؛ تنها میخواست گلچهرهی کوچک را در کنار خود داشته باشد. طفل را کاملاً بین ملافه جا داد و بیشتر به خود فشرد. طفل، انگشت اشارهی پدرش را گرفته بود و صداهای عجیب و آرامی از خود درمیآورد. دامون گونهاش را به گونهی سرخ، نرم و کوچک طفلش فشرد و اجازه داد تا اشکهایش، با آن دخترک دلبر، همدردی کند.
لـ*ـبهایش را به روی گونههای دخترکش گذاشت و از او که حالا در خوابی عمیق فرو رفته بود، کمی فاصله گرفت.
-تو تنها یادگارِ گلچهرهای دخترکم. جیرانم... اجازه نمیدم دردِ بیمادری رو حس کنی، به چشمهای مشکیِ گلچهرهام قسم!
با صدای عصایی سرش را بلند کرد. خآن به همراه همسرش، به دیدن پسر ارشدش آمده بود. لباس بلند خاکستری به تن کرده و شال مشکی رنگی به کمرش بسته شده بود. دامون از جا بلند شد و همانطور که جیران را در میان دستانش گرفته بود، روبهروی پدرش ایستاد. هراسان و پریشان بود:
-شما چرا قدم رنجه کردید خآن؟ نیازی نبود تش...
خآن به میان سخن پسرش پرید و سر به زیر انداخته، لـ*ـب گزید:
-فردا صبح، عروسِت رو به خاک میسپاریم.
سپس بلافاصله سر بلند کرد و همانطور که در تلاش بود بغضش را قورت دهد، با صلابت و محکم به پسرش روحیه داد:
-غم باد نگیر، تو پسر ارشد خآنی. سرنوشت این دختر این چنین بود، مبادا اشک بریزی دامون!
دامون هم ظاهراً اطاعت کرد:
-بله، خآن.
خآن عصای چوبیاش را تکان داد. سریعاً اتاق را ترک کرد و دامون را با مادرش، دخترکش و پیکرِ بانوی جوانش تنها گذاشت. سایهی خآن که از درگاه اتاق ناپدید شد، دامون مانند طفلی بی پناه به گوشهای از دامن مادرش خزید. اشک میریخت، گلایه میکرد و نوازش میشد.
سرش را به روی شانهی مادرش که با لباس سرمهای پوشانده شده بود، گذاشت:
-بی گلچهره چه کنم مادر؟ تازه عروسم رفت، مادرِ جیرانم رفت. چه کنم مادر؟ چه کنم ماه طلعت بانو؟
ماه طلعت چشمان آبیاش را به روبهرویش دوخت:
-صبر کن پسرم، قوی باش. مبادا چشمهای سبزت جلوی دخترکت، پٌر بشه! گلچهره رفت... خدا رحمتش کنه، دنیا که به آخر نرسیده. اجازه نده جِگَر گوشهت بیپناه بشه. دخترت، خآن و مادربزرگ ماه طلعتش رو داره، پدرش رو داره، خدا رو داره!
#دختر_گیلکان_جیران
#تاریخ_میبلعد
#در_تقاطع_یک_نفس
بهترین سایت رمان نویسی
انجمن رمان 98