پارت دوم:
این حرفا باعث شد دوباره اون روز کذایی 13 سال پیش برام یادآوری بشه:
12 سالم بود. اول راهنمایی رو میخوندم و از طرف مدرسه قرار بود برای اردو به شمال بریم؛ منم مثل تموم بچهها سوار اتوبوس شدم.
بعد از نیم ساعت
بارون وحشتناکی شروع شد. به پیشنهاد مدیرمون، اتوبوس دیگه برگشت تهران.
تموم بچهها اعتراض کردن که لااقل مارو به یه پارک ببرن!
بالاخره داد و بیداد کردنمون جواب داد و مارو بردن به یه پاساژ بزرگی که تو طبقه بالاش شهربازی بزرگی داشت.
من و کیانا و لیلا نشستیم تو کافی شاپ و بستنی سفارش دادیم که یهو کیانا با دستش پشت سرم رو نشون داد و متعجب گفت: نبات
به پشت سرم که نگاه کردم توی یه لحظه انگار زیر پاهام خالی شد، انگار گیر کردم توی خلا ...
بابام با فاصله ی دو سه تا میز اونورتر، با یه خانومی نشسته بودن؛ خیلی خوشحال بنظر میرسیدن، دست اون خانومه تو دست بابام بود و بابام با اون یکی دستش بستنی میذاشت دهن خانومه...
گریهم گرفتهبود، اصلا نمیتونستم باور کنم، مگه میشه بابام به مامانم دروغ بگه! مگه میشه زن دیگهای رو دوست داشتهباشه؟!
سعی کردم خودم رو
کنترل کنم، از کیانا و لیلا قول گرفتم چیزی رو که دیدن به کسی نگن .
از پاساژ اومدم بیرون؛ هر دو طرف در خروجی یه درخت همیشه بهار بزرگ بود؛ پشت درخت وایستادم و منتظر اومدن بابام با اون خانومه شدم.
انگار هنوز هم ته دلم امیدوار بودم که چیزایی که دیدم فقط یه سوتفاهمه...
داشت بارون میومد، هوا سردِ سرد بود و منم خیسِ خیس، فکر کنم بعد 2 ساعت بالاخره اومدن و سوار ماشین بابام شدن.
جلوی پاساژ تاکسیها ردیفی پارک کردهبودن و منتظر مسافر بودن. سوار یکیشون شدم و ازش خواستم ماشین جلوییمون رو دنبال کنه.
بخاطر بچه بودنم، ساده قبول نکرد ولی وقتی گفتم که هرچقدر پول بخواد بهش میدم، درجا قبول کرد.
انگار توی اون یکی دو ساعت کلی عوض شدهبودم. دیگه نبات لوس و به قول دوستام «پاستوریزه» نبودم، نه از تنهایی واهمه داشتم و نه از تاکسی و شب تاریک تهران بیرحم.
رفتن سمت خونه خود ما، وقتی پیاده شدن منم حساب کردم و پیاده شدم.
یه 5 دقیقه صبر کردم و با کلید خودم در رو بازکردم، صدای خندههای
دلبرانهی اون خانومه خیلی واضح شنیده میشد، صدارو که دنبال کردم رسیدم به اتاق مامان بابام، لای در باز بود...
هاج و واج مونده بودم و نمیتونستم باور کنم! فکر میکردم دارم یه کابوس وحشتناکی میبینم؛ نمیدونم چقدر طول کشید که به خودم اومدم ولی وقتی به خودم اومدم که کلید و کوله پشتی خیسم از دستم افتاد زمین.
وقتی فهمیدم که بابام و اون خانومه متوجه من شدن، فرار کردم.
نمیدونم چرا ولی انگار این من بودم که از خجالت نمیتونستم به روشون نگاه کنم!
بارون بند اومدهبود ولی هوا سرد بود. شاید هم، چون لباسای من خیس بودن، سردم بود.
پولی همرام نبود که سوار تاکسی بشم. داشتم میدویدم سمت مطب مامانم چون اون شب شیفتش بود.
داشتم میدویدم و میلرزیدم و اشک میریختم، چیزایی دیدهبودم که تا حالا ندیده بودم، همه چی برام غیر قابل درک شدهبود و یه حس تنفر عمیقی نسبت به بابام توی دلم ریشه دادهبود!
رسیدم مطب و مامانم رو پیدا کردم، تنها چیزی که یادمه اینه که کنارش نشستم و زار زار گریه میکردم.
به مامانم نگفتم که تو خونهمون چی شد و چی دیدم فقط قضیهی کافی شاپ رو گفتم. مامانم اولش سعی میکرد که من رو قانعم کنه تا قبول کنم اون خانومه فقط یه همکار یا یه دوست بوده، ولی...
من بهتر از هرکس دیگه ای مطمئن بودم که اون خانومه یه همکار یا یه دوست ساده نبود.
مامانم بعدا اعتراف کرد که سه سال میشده که از کار بابام خبر داشته ولی به روش نمیآورده چون نمیخواسته من بچهی طلاق باشم و از لحاظ روحی آسیب ببینم؛ ولی بهنظر من اشتباه کردهبود!
مامانم اگه سه سال پیش، وقتی عقد نامهی پدرم رو با اون خانومه پیدا کرد، ازش طلاق میگرفت، الآن روح دختر 12سالش انقدر کالبد شکافی نمیشد!
توی همون مطب ازش خواستم که از بابام جدا شه، بهش گفتم که من حتی یه بار هم که شده نمیخوام بابام رو ببینم یا باهاش حرف بزنم، انقدر حالم بد بود و هی بالا میآوردم که هرچی گفتم قبول کرد، انگار حدس زدهبود که چه چیزایی رو دیدم و شنیدم که منی که عاشق بابام بودم، یهو انقدر ازش بدم میاد.
از همون جا مستقیم رفتیم خونه بابابزرگم و تا الآن که 25 سالمه حتی یه بار هم نه بابام رو دیدم و نه حتی صداش رو شنیدم، حتی از اون موقع تا الآن وسط حرفام هم «بابا» خطابش نکردم، بعد اون اتفاق دیگه برام فقط«کیومرث» بود، درست مثل یه غریبه!
مامانم فرداش تقاضای طلاق داد، مهریه هم نخواست اما شرط گذاشت؛
شرطش این بود که تا زمانیکه من خودم نخوام، نمیتونه حتی من رو ببینه! شرط عجیبی بود ولی کیومرث برای اینکه مهریه نده قبول کرد...
مامانم میخواست یه خونه بخره و بریم اونجا زندگی کنیم ولی پدربزرگم به هیچ عنوان راضی نبود؛ بخاطر همین طبقهی بالای خونه بابابزرگم موندگار شدیم.
مشغول چیدن خونه و انتقال اسباب و کتابها و لباسها از خونهی قبلی به اینجا بودیم که مامانم بیخبر رفت کانادا. حرف رفتنش رو به این فرصت مطالعاتی، میزد اما حتی فکرش رو هم نمیکردیم که تو این شرایط مزخرف بره، ولی خب رفته بود و تنها کاری که از دست من برمیومد، گریه و گریه و گریه بود.
اون یه سال سختترین دوران زندگیم بود، درسته که مامان بزرگ و بابابزرگم همیشه کنارم بودن و هوام رو داشتن ولی بازم حالم خیلی خراب بود!
بعضی وقتا به این نتیجه میرسیدم که شاید کیومرث واقعا برای این کارش حق داشت، ولی این فکرم فقط لحظهای دوام داشت چون بعد از چند ثانیه دوباره به این باور میرسیدم که: هیچ چیزی نمیتونه نامردی کیومرث رو به من و مادرم توجیه کنه!
مامانم آدم خیلی خاصی بود، به یقین رسیده بودم که من و کیومرث رو دوست داره ولی مشکل اونجایی بود که مامانم عاشق کارش بود حتی بیشتر از من و کیومرث...
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com