خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: نقطه ‎ی عطف
نام نویسنده: سویل کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر رمان: معمایی، عاشقانه، اجتماعی
ناظر رمان: Ryhwn
خلاصه: نبات دختری با زندگی خوب و مرفه، با آزادی و استقلال مفرط، اما با خط قرمزها و قوانین به خصوص خودش، دنبال عملی کردن وصیت پدربزرگش است؛ وصیتی که چند جمله‎ای بیش نیست...
مشاهده پیوست 22566PicsArt_05-17-01.54.01.png Negar_20200517_143957.png


در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 38 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
:rose:بسم الذی خلق الحب:rose:

مقدمه:
این وسط چیزی می‌لنگد.
شاید عقربه‌ی ثانیه شمار، لحظه‌ای را عوضی رد شده‌است.
شاید آدمی بیشتر خندیده است؛
خروسی زودتر همه را بیدار کرده‌است؛
و یا شاید انسانی اشتباهی متولد شده‌است...
اینجا همه چیز پیچ در پیچ و قاطی‌ست!
اینجا فریادها طعم سکوت دارند و هنجارها طعم اجبار...
اینجا دیگر کسی سراغ آن بالایی را نمی‌گیرد و سراغ حقیقت‌ها نمی‌رود.
غرق می‌شویم در دروغهایی که خودمان هم باورشان کرده‌ایم؛ دروغ‌هایی از طعم زور و القا.
دروغ‌هایی که برای یک آن، شادمان کرده ولی همچنان تاوان آن یک لحظه شادی را می‌دهیم.
دروغ‌هایی از جنس مخفی‌گاه، از جنس اعتیاد و اعتماد بی‌جا!
و چقدر زجر آور است که دروغی تمام زندگی‌ات شود!
اشتباهی تمام قلبت شود و یک ممنوعه‌ای ، کل جهانت!



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 34 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:
در اتاقم که باز شد، زود در لپتاپ رو بستم ولی با دیدن مامانم آخیشی گفتم:
- عه، مامان تویی! فکر کردم بابابزرگه.
-نبات کی می‌خوای دست از سر این نوشتن برداری؟ خودت می‌دونی بابابزرگت اصلا خوشش نمیاد! چرا بی‌خودی اذیتش می‌کنی آخه؟
-مامان جون خوشگلم، چرا حرص می‌خوری آخه؟ بخدا کم مونده. دیگه این آخریشه.
-حالا چقدری مونده؟
-حدود 700 صفحه.
-کمه این به‌نظرت؟!
-خب آخه این جلد سومشه، سه قسمت بود این کتاب. حالا این رو بیخیال تو چرا اعصابت خورده؟
-چیزی نیست.
-باشه.
می‌دونستم نمی‌تونه بمونه و فقط 3 ثانیه زمان لازمه که شروع کنه به حرف زدن.1-2-...
- زنیکه بچه‌ش رو ول کرده بیمارستان. معلوم نیست کدوم گوری غیبش زده!
- کدوم زن؟
- همونی که خلافکار بود و چندتا پلیس به‌پاش بودن، وقتی امروز بچه‌ش رو به دنیا آوردم، یه نامه نوشته که بچه رو بدین بهزیستی و فرار کرده.
- خب تقصیر تو نیست که! چرا انقد عصبانی می‌شی آخه؟
- کسی نیست بهش بگه آخه زن خوب، اگه نمی‌خوای مادر بشی، چرا باردار می‌شی؟ اصلا چرا بچه رو نگه می‌داری؟
- نه اینکه تو خیلی مادری بلدی!
قیافه‌ش قشنگ داد می‌زد که خیلی ناراحت شده.
- منظورت چیه؟ من مادری نکردم برات؟
- یادت نیست 1سال گذاشتی من رو رفتی کانادا به بهانه‌ی فرصت مطالعاتی؟! حتی یه زنگم نزدی، من فقط 12 سالم بود.
- نبات خودت می‌دونی این فرصت مطالعاتی‌ها پیش نمیاد. دعوتنامه‌ش برای من توی اون زمان اومد. چیکار می‌کردم؟ نمی‌رفتم و بهترین فرصت زندگیم رو ازدست می‌دادم؟!
- از این دعوتنامه‌ها هر سال برای تو میومد و میاد، ولی زمان خیلی بدی رو انتخاب کردی برای رفتن! تو و بابا یه هفته نشده‌بود که طلاق گرفته بودین؛ من 1سال نه تورو داشتم نه بابام رو.
- خب دلیل دیگه‌ای هم داشتم من.
- تو چند سال بود با اینکه باهاش زیر یه سقف زندگی می‌کردی ولی تو دلاتون طلاق گرفته بودین. تو حتی 3 سال بود که می‌دونستی بابا داره بهت بد می‌کنه و بخاطر من نمی‌خواستی طلاق بگیری! حالا می‌خوای بگی مثلا غم بعد طلاق باعث شد یه مدت بری؟!
- آره، من بخاطر تو نمی‌خواستم ازش جدا بشم. نمی‌خواستم از لحاظ روحی آسیب ببینی. ولی هیچوقت، هیچوقت من و کارا و تصمیماتی که گرفتم رو قضاوت نکن. فهمیدی؟ هیچوقت!
پشیمون شدم از حرفایی که زدم. خودم همیشه توی این باور بودم که نباید کسی رو قضاوت کنم ولی همین الان همین کارو کرده‌بودم.
-مامان...
دراتاقمو پشت سرش بست و رفت.



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 38 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
این
حرفا باعث شد دوباره اون روز کذایی 13 سال پیش برام یادآوری بشه:
12 سالم بود. اول راهنمایی رو می‌خوندم و از طرف مدرسه قرار بود برای اردو به شمال بریم؛ منم مثل تموم بچه‌ها سوار اتوبوس شدم.
بعد از نیم ساعت بارون وحشتناکی شروع شد. به پیشنهاد مدیرمون، اتوبوس دیگه برگشت تهران.
تموم بچه‌ها اعتراض کردن که لااقل مارو به یه پارک ببرن!
بالاخره داد و بیداد کردنمون جواب داد و مارو بردن به یه پاساژ بزرگی که تو طبقه بالاش شهربازی بزرگی داشت.
من و کیانا و لیلا نشستیم تو کافی شاپ و بستنی سفارش دادیم که یهو کیانا با دستش پشت سرم رو نشون داد و متعجب گفت: نبات
به پشت سرم که نگاه کردم توی یه لحظه انگار زیر پاهام خالی شد، انگار گیر کردم توی خلا ...
بابام با فاصله ی دو سه تا میز اونورتر، با یه خانومی نشسته بودن؛ خیلی خوشحال بنظر می‌رسیدن، دست اون خانومه تو دست بابام بود و بابام با اون یکی دستش بستنی می‌ذاشت دهن خانومه...
گریه‌م گرفته‌بود، اصلا نمی‌تونستم باور کنم، مگه می‌شه بابام به مامانم دروغ بگه! مگه می‌شه زن دیگه‌ای رو دوست داشته‌باشه؟!
سعی کردم خودم رو کنترل کنم، از کیانا و لیلا قول گرفتم چیزی رو که دیدن به کسی نگن .
از پاساژ اومدم بیرون؛ هر دو طرف در خروجی یه درخت همیشه بهار بزرگ بود؛ پشت درخت وایستادم و منتظر اومدن بابام با اون خانومه شدم.
انگار هنوز هم ته دلم امیدوار بودم که چیزایی که دیدم فقط یه سوتفاهمه...
داشت بارون میومد، هوا سردِ سرد بود و منم خیسِ خیس، فکر کنم بعد 2 ساعت بالاخره اومدن و سوار ماشین بابام شدن.
جلوی پاساژ تاکسی‌ها ردیفی پارک کرده‌بودن و منتظر مسافر بودن. سوار یکیشون شدم و ازش خواستم ماشین جلوییمون رو دنبال کنه.
بخاطر بچه بودنم، ساده قبول نکرد ولی وقتی گفتم که هرچقدر پول بخواد بهش می‌دم، درجا قبول کرد.
انگار توی اون یکی دو ساعت کلی عوض شده‌بودم. دیگه نبات لوس و به قول دوستام «پاستوریزه» نبودم، نه از تنهایی واهمه داشتم و نه از تاکسی و شب تاریک تهران بی‌رحم.
رفتن سمت خونه خود ما، وقتی پیاده شدن منم حساب کردم و پیاده شدم.
یه 5 دقیقه صبر کردم و با کلید خودم در رو بازکردم، صدای خنده‌های دلبرانه‌ی اون خانومه خیلی واضح شنیده می‌شد، صدارو که دنبال کردم رسیدم به اتاق مامان بابام، لای در باز بود...
هاج و واج مونده بودم و نمی‌تونستم باور کنم‌! فکر می‌کردم دارم یه کابوس وحشتناکی می‌بینم؛ نمی‌دونم چقدر طول کشید که به خودم اومدم ولی وقتی به خودم اومدم که کلید و کوله پشتی خیسم از دستم افتاد زمین.
وقتی فهمیدم که بابام و اون خانومه متوجه من شدن، فرار کردم.
نمی‌دونم چرا ولی انگار این من بودم که از خجالت نمی‌تونستم به روشون نگاه کنم!
بارون بند اومده‌بود ولی هوا سرد بود. شاید هم، چون لباسای من خیس بودن، سردم بود.
پولی همرام نبود که سوار تاکسی بشم. داشتم می‌دویدم سمت مطب مامانم چون اون شب شیفتش بود.
داشتم می‌دویدم و می‌لرزیدم و اشک می‌ریختم، چیزایی دیده‌بودم که تا حالا ندیده بودم، همه چی برام غیر قابل درک شده‌بود و یه حس تنفر عمیقی نسبت به بابام توی دلم ریشه داده‌بود!
رسیدم مطب و مامانم رو پیدا کردم، تنها چیزی که یادمه اینه که کنارش نشستم و زار زار گریه می‌کردم.
به مامانم نگفتم که تو خونه‌مون چی شد و چی دیدم فقط قضیه‌ی کافی شاپ رو گفتم. مامانم اولش سعی می‌کرد که من رو قانعم کنه تا قبول کنم اون خانومه فقط یه همکار یا یه دوست بوده، ولی...
من بهتر از هرکس دیگه ای مطمئن بودم که اون خانومه یه همکار یا یه دوست ساده نبود.
مامانم بعدا اعتراف کرد که سه سال می‌شده که از کار بابام خبر داشته ولی به روش نمی‌آورده چون نمی‌خواسته من بچه‌ی طلاق باشم و از لحاظ روحی آسیب ببینم؛ ولی به‌نظر من اشتباه کرده‌بود!
مامانم اگه سه سال پیش، وقتی عقد نامه‌ی پدرم رو با اون خانومه پیدا کرد، ازش طلاق می‌گرفت، الآن روح دختر 12سالش انقدر کالبد شکافی نمی‌شد!
توی همون مطب ازش خواستم که از بابام جدا شه، بهش گفتم که من حتی یه بار هم که شده نمی‌خوام بابام رو ببینم یا باهاش حرف بزنم، انقدر حالم بد بود و هی بالا می‌آوردم که هرچی گفتم قبول کرد، انگار حدس زده‌بود که چه چیزایی رو دیدم و شنیدم که منی که عاشق بابام بودم، یهو انقدر ازش بدم میاد.
از همون جا مستقیم رفتیم خونه بابابزرگم و تا الآن که 25 سالمه حتی یه بار هم نه بابام رو دیدم و نه حتی صداش رو شنیدم، حتی از اون موقع تا الآن وسط حرفام هم «بابا» خطابش نکردم، بعد اون اتفاق دیگه برام فقط«کیومرث» بود، درست مثل یه غریبه!
مامانم فرداش تقاضای طلاق داد، مهریه هم نخواست اما شرط گذاشت؛
شرطش این بود که تا زمانیکه من خودم نخوام، نمی‌تونه حتی من رو ببینه! شرط عجیبی بود ولی کیومرث برای اینکه مهریه نده قبول کرد...
مامانم می‌خواست یه خونه بخره و بریم اونجا زندگی کنیم ولی پدربزرگم به هیچ عنوان راضی نبود؛ بخاطر همین طبقه‌ی بالای خونه بابابزرگم موندگار شدیم.
مشغول چیدن خونه و انتقال اسباب و کتاب‌ها و لباس‌ها از خونه‌ی قبلی به اینجا بودیم که مامانم بی‌خبر رفت کانادا. حرف رفتنش رو به این فرصت مطالعاتی، می‌زد اما حتی فکرش رو هم نمی‌کردیم که تو این شرایط مزخرف بره، ولی خب رفته بود و تنها کاری که از دست من برمیومد، گریه و گریه و گریه بود.
اون یه سال سخت‌ترین دوران زندگیم بود، درسته که مامان بزرگ و بابابزرگم همیشه کنارم بودن و هوام رو داشتن ولی بازم حالم خیلی خراب بود!
بعضی وقتا به این نتیجه می‌رسیدم که شاید کیومرث واقعا برای این کارش حق داشت، ولی این فکرم فقط لحظه‌ای دوام داشت چون بعد از چند ثانیه دوباره به این باور می‌رسیدم که: هیچ چیزی نمی‌تونه نامردی کیومرث رو به من و مادرم توجیه کنه!
مامانم آدم خیلی خاصی بود، به یقین رسیده بودم که من و کیومرث رو دوست داره ولی مشکل اونجایی بود که مامانم عاشق کارش بود حتی بیش‌تر از من و کیومرث...



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • گریه‌
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 36 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:
از فکر به اتفاقات 13 سال پیش اومدم بیرون، شب شده‎بود و اتاق تاریک بود. یادم اومد که مامانم رو ناراحت کردم.
بلند شدم و رفتم اتاقش، پتو رو کشیده‎بود سرش ولی مطمعن بودم که خواب نیست؛ دراز کشیدم کنارش و دستمو گذاشتم رو بازوش .
-مامان جونم؟ خوبی؟
-آره.
-قهری با دخملت؟
-صد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 35 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
مثل همیشه پیام‎هاش رو بی‎جواب گذاشتم. واقعیتش این بود که جوابی نداشتم تا بهش بدم. شاید یکم شبیه مامانم بودم یا شاید هم این دوستی از اولش هم بی‎خود و اشتباه بود. فقط دیگه به این نتیجه رسیده‎بودم که باید باهاش حرف بزنم و دوستانه کات بدم.
بعد از اینکه صورتمو شستم، نشستم جلوی میز آرایشم و موهام رو شونه زدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 35 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام کاربرهای خوب و صمیمی رمان98...
اولش میخوام تشکر کنم ازتون بخاطر نظر‎ها و انرژی‎های مثبتتون.
[COLOR=rgb(0...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 32 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:

نبات
مانتو و شالم رو که پوشیدم، همراه المیرا و شادی به طبقه پایین رفتیم.
بابابزرگم رو دیدم و باهم صحبت کردیم که متوجه نگاه‎های مشکوک پدربزرگم به طبقه‎ی بالا شدم؛ وقتی به طبقه بالا نگاه کردم دیدم که درِسه تا از کلاس‎ها بسته‎ست.
رفتم کنار حامد ایستادم و یواشکی بهش فهموندم که بره طبقه بالا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 30 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام...
این پارت رو میخوام تقدیم کنم به: بهترین ناظر دنیا، غزل جون
vettue / و بهترین دوستم، سوگل بانو:سوگل بانو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Melika Kakou و 29 نفر دیگر

sevilvil1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
860
امتیاز
153
سن
23
محل سکونت
زیر گنبد کبود... .
زمان حضور
3 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
روان‎نویسم رو گذاشتم لای دفترم و کنار دفترم خوابیدم. نمی‎دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم همه جا تاریک بود. کوله پشتی‎م رو پیدا کردم و گوشیم رو بیرون کشیدم. بیشتر از 20 تا تماس از دست رفته داشتم. بیشترینش هم از المیرا بود. به ساعت نگاه کردم و زیر ل*ب گفتم: چی؟! یک؟!
ساعت یک شب بود.می‎دونستم مامانم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقطه‌ی عطف | سویل کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 25 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا