دل نوشته همه بخوانند جز هامور | mahaflaki کاربر انجمن رمان ۹۸

mahaflaki · 27/4/20

انجمن رمان نویسی ~ دانلود رمان

«بسم الله الرحمن الرحیم»

نام دلنوشته: همه بخوانند جز هامور»
نویسنده: MAHAFLAKI کاربر انجمن رمان 98

فقط لطفا همه این مجموعه را بخوانند جز هامور!

پی نوشت: راستش را بخواهید نمی دانم می شود به این از دل نوشته های من گفت دل نوشته یا نه. اگر نمی شود همت کنید و بگویید دقیقا چیست (:

#همه_بخوانند_جز_هامور

mahaflaki · 27/4/20

برداشت اول: دوستش دارم؟

نوشتن برایم دلنشین تر از همه چیز بود. همه چیز بجز او!
اویی که شاید حتی یقین دارم دوست داشتنش فرقی با دوست داشتن های دیگرم ندارد.
اما خب! خصلت است دیگر، در خون همه دختر ها پیدا می شود از این حس های یواشکی. از این هایی که ثانیه به ثانیه کنج ذهنت می نشینند تا به حرفشان گوش دهی؛ تا فکر کنی به اویی که شاید اوی تو نباشد. کدام دختر است که جرأت کند و می گوید از این دسته جداست؟
به خدا دروغ می گوید. هر که انکار کرد این حس لعنتی را دروغ می گوید. اصلا مگر می شود دختر باشی و ته ته قلبت هوای دوست داشتن نکند؟ ته ته ته قلب هوای خواسته شدن نکند؟
هیش! هیچ نگو! انکار کردن خنده دار ترین چیز است برای منی که یک عمر انکار کردم و خواهم کرد.
منی که چند وقتی است عجیب دلم هوای گریستن دارد. عجیب هوای اویی را دارد که خوب می دانم محال است اویِ او بودن!
دخترم دیگر! گاهی دلم مجنون می شود. لطفا حالی اش کنید دختر است. حالی اش کنید پرده احساسش را بیهوده کنار نزند. حالی اش کنید در دوست داشتن محدود نیست ولی در دوست داشته شدن...
حالی اش کنید صدایش در نیاید. این جامعه عجیب منتظر نوای دوست داشتن اوست.
منتظر این نواست تا اوای او را بگیرد.
به او بگویید بهانه ها را از دم دست دنیا جمع کند.
او دختر است. دختر!

#همه_بخوانند_جز_هامور

mahaflaki · 23/6/20

باهوشند دیگر! رفقایم را می گویم. نمی دانم من را خوب از بر شده اند یا خصلت دخترانگی خبرشان می کند.
همان خصلت دیوانه ای که دیوانه ات می کند! دیوانه بودن برایم جالب نیست ولی این احساس دیوانه به طرز عجیبی برایم جالب است. همان که می گویند آرام آرام و نرم نرمک پیش می آید و می نشیند کنج دلت. و همان دل بی تاب از تو می خواهد قلبت را از سـ*ـینه بیرون بیاوری و آن را ببوسی تا آرام گیرد.
نام این حس دیوانه را چه بگذارم؟
معلمم می گوید جنون! پله ای بالا تر از عشق. و من ترسانم از جنونی که مرا مجنون کند. مجنون بودن لیلی می خواهد و لیلی داشتن پروانه بودن! منِ بی بال و پر را چه به لیلی؟ من به فرهاد بودن راضی ام!
همان عشق ما را بس...

#همه_بخوانند_جز_هامور

mahaflaki · 23/6/20

من کیستم؟ او کیست؟ اصلا ما کجای ترازوی روابط این دنیا نشسته‌ایم؟ او کجای این دنیا را با نام من پر می‌کند؟
می‌دانید؟ تازگی ها فهمیدم این اوی شگفت انگیز که این روز ها معتقد است منی که دست خط زندگی‌ام روان است و بدون پیچ و تاب، تغییر کرده ام؛ یک اوی خیالی است! خیالی که نه! او حقیقی ترین حقیقت این یادداشت هاست ولی او، ان اوی معروف نیست.
به قول خودش از سر شکم سیری است که خط به خط این یادداشت ها را از او پر کرده ام.
چیزی است شبیه تلقین! تلقین به او بودن اویی که او نیست!
راستی! گله ام چیست؟ حال که اعتراف کردم به خیالی بودن اوی حقیقی، دیگر گله ای ندارم!
گله ها برای وقتی است که او، او باشد...

#همه_بخوانند_جز_هامور

mahaflaki · 24/6/20

حسود شده‌ام!
دست خودم نیست. دوست دارم او فقط اوی من باشد. فقط و فقط مال خودم. اصلا گاهی دلم می‌خواهد یک نوشته بچسبانم پشت پیراهن چهارخانه‌اش:
«خطر! این فرد دچار کرونا شده است. لطفا نزدیک نشوید»
نه! دیگر ان قدر ها هم بدجنس نشده‌ام. اما خب، با اینکه او حواسش به من هست اما دلم چیز بیشتر بیشتری می خواهد...

mahaflaki · 24/6/20

من اینجا با خیال تو می مانم.. بی تو، با عشق...
اینبار بی تو به خیابان می‌زنم. بی تو با جمع دوستانمان به حرف می‌نشینم. بی تو کتاب ها را انتخاب و بی تو خاطراتمان را مرور می کنم.
بی تو این و ان سوژه غیبت شبانه‌ام می‌شوند.
نه! اصلا غیبت کردن را کنار می‌گذارم، چون بی تو نمی‌شود!
بی تو به خانه باز می‌گردم و...

mahaflaki · 24/6/20

مسخره نیست؟
اینکه پشت سیستم دوست داشتنی‌ام، که حقیقتا رازدار خوبی است؛ بنشینم و از او بگویم، درست مثل تمام صحنه های کلیشه‌ای فیلم های فارسی است که هزاران بار انها را دیده‌ام و برای شخصیت اصلی هم فحشی حواله کرده‌ام با این این هندی باز هایشان.
ولی خودمانیم ها عجب فیلمی راه انداخته ام!
صبح به صبح از...

mahaflaki · 29/8/20

برداشت دوم: دوستش دارم

این روزها دلم می‌خواهد کمی بیش‌تر از قبل از خود دور شوم. بیش‌تر از حالا تصور کنم من یک من دیگر است! دلم می‌خواهد ما بین نقش‌های رنگ پریده دهه سی، چهل غرق شوم. پیراهن لیمویی کوتاه بپوشم و موهایم را بالای سرم جمع کنم. بعد...

mahaflaki · 30/8/20

هامور جان می‌دانی؟
چه می‌گویم؟ خب معلوم است که می‌دانی! اصلا اگر ناگفته‌ها روی زحل را هم سیاه کنند؛ تو هستی که حلقه گل به گردنش می‌اندازی و رو سپیدش می‌کنی!
شهر شلوغ این‌بار خالیست. قبلا هم بود. یک من بودم و یک تو و یک شهر برای من و تو!
حالا من نیستم، تو نیستی و این شهر دیگر این من تازه را در خود جای...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین