پارت_دو
اون روز قرار بود حلقه بخریم. خانواده اون که براشون رسم و رسوم اهمیتی نداشت و نیومده بودن. خانواده منم که... بیخیال!
بنابراین خودمون دو تا بودیم. جلوی یه جواهر فروشی مشهور ماشین رو متوقف کرد. از ماشین پیاده شدیم و داخل مغازه شدیم. این مردی که قراره بود همسر آیندم بشه، هیچی نداشت به جز پول و ثروت.
ناخودآگاه پوزخندی روی لـ*ـبم شکل گرفت.
زرق و برق محیط اونجا با جواهرات مختلف و قیمتی ترکیب شده بود و واقعا
مجذوب کننده بود اما چه فایده؟!
صاحب اونجا وقتی
احسان رو دید کلی بهش احترام گذاشت و حلقه های مختلف رو به من و اون پیشنهاد کرد. احسان هم برای خودنمایی گفت گرون ترینش و بیارن.
منم چون می خواستم حالش رو بگیرم یه حلقه ساده طلایی انتخاب کردم و با لبخند حرص دراری گفتم :
_عزیزم این خیلی بهتره. تجمل گرا نباش!
اون لحظه اگه کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد. حسابی کنفش کرده بودم.
لبخند مسخره ای زد و گفت:
_چرا عزیزدلم؟ یعنی میخوای بگی چنین حلقه گرون قیمتی رو نمی پسندی؟
_اوه دقیقا عزیـــــزم!
مرد فروشنده مداخله کرد و با مهربونی ظاهریش گفت:
_دخترم رو دست جواهری ما تو تهران وجود نداره! اگه اینارو نپسندیدی میتونم بهتریناش رو سفارش بدم!
پوزخندی به پول پرستیش زدم. مشخص بود واسه فروش خودش بال بال میزنه. مصمم گفتم:
_نه خیلی ممنون از لطفتون! ترجیحم همین حلقه های ساده است.
احسان هم که دید من هیچ رقمه راضی نمیشم با غیض همون ست حلقه رو خرید و پولش رو حساب کرد. می دونستم به خاطر آبروش جلوی اون مرد بهم چیزی نگفته. شایدم مثلا داشت خودداری می کرد.
تو مرحله بعد یه سری خرید واسه سفره عقد کردیم. بعد هم من رو گذاشت خونمون و رفت. حتی نمی خواست یه ناهارو با من سر کنه. گرچه منم همینطور بودم.
وارد خونه که شدم مامان با شوق اومد سراغم.
می دونستم همه خوشحالیش اینه که یه داماد پولدار پیدا کرده. و چه چیزی مهم تر از پول؟ هیچوقت نفهمیدم چرا خانواده ما که فقیر نبودن و نیستن اونقدر حرص پول داشتند. شاید راسته که می گن هر چی بیشتر پول داشته باشی حریصتر می شی!
مامان با همون حالت سرخوش پرسید :
_حلقه خریدین مامان جون؟
کفری گفتم :
_علیک سلام! بله خریدیم. که چی؟
_سلام. خب به سلامتی. حالا چرا اینقدر پکری تو؟ ببینم جلوی احسانم همینطوری رفتار میکنی؟ببینم میتونی پسر به این خوبی رو از ازدواج باخودت منصرف کنی؟ یکم جربزه داشته باش دختر! شوهر به این خوبی گیرت اومده چه مرگته دیگه؟
بغض لعنتی بیخ گلوم رو گرفته بود و ولم نمی کرد. دقیقا حس یه کالا روداشتم!
بازم سکوت کردم. خفه خون گرفتم و بعد کنار زدن مامان رفتم تو اتاقم. خسته بودم از این زندگی جهنمی!
چشمام رو که باز کردم هوا در حال تاریک شدن بود. سرم خیلی درد می کرد و موقعیتم رو به یاد نمی آوردم .بعد از چندثانیه ری استارت شدم و همه چی یادم اومد. احسان، حرفای مامان، گریه های خودم! ناخودآگاه اخمام تو هم رفت. ازجام پاشدم و کش و قوسی به بدنم دادم. از صبح هیچی نخورده بودم و دلم ضعف می رفت. سلانه سلانه از اتاقم خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه. خونه توسکوت کامل غرق بود. انگار سالیان سال بود که کسی اینجا زندگی نمی کرد!
انجمن رمان نویسی
بهترین انجمن رمان نویسی