خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: در انتها تو
نویسنده: سین.تلخابی (هلیا)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نام ناظر : Ryhwn
خلاصه: یک دختر مثل همه دخترای دیگه که سرنوشت براش تقدیر شومی رو رقم می زنه! دختری که در قرن بیست و یکم اسیر اجبار می شه و یک عشق... که مثل همیشه ناخواسته و بی خبر سر می رسه! اونم وسط این همه مشکل...!

انجمن رمان نویسی
رمان ۹۸ بهترین انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Kameliaparsa و 14 نفر دیگر

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه :
گویند که تقدیر هر آنچه را بخواهد برایت رقم میزند؛
تو سهم منی و این را حتی تقدیر هم نمیتواند عوض کند.
هر چه بشود حتی اگر آسمان به زمین بیاید،در انتها تو هستی!
تو و آن چشمهایت که قلبم را به غارت برده اند....
و من چقدر مشتاقم که تمام قصه زندگی ام را بدوم تا هر چه زودتر به انتهایی برسم که عطر حضور تو در آن حس میشود...

انجمن رمان نویسی
رمان ۹۸ بهترین انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Kameliaparsa و 11 نفر دیگر

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_یک

مهرسا
خیلی سریع سوار ماشینش شدم و قبل از این که شروع کنه به غر زدن گفتم :
_ احسان خواستم بیام که دوستم زنگ زد.بخاطر همین تا بیام دیر شد!
چپ چپ نگام کرد و گفت :
_ می دونی که از منتظر موندن متنفرم!بازم تکرارش میکنی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_ پس قصه حسین کرد واست تعریف می کنم؟گفتم کهـ....
در کمال بی ادبی پرید وسط حرفم.سرد و جدی گفت :
_کافیه.دیگه تکرار نشه.زمان واسه من از هر چیزی ارزشمندتره!
دندون قروچه ای کردم و درحالیکه نگام و به بیرون می دوختم ، لـ*ـب زدم :
_ به درک!
فکر کنم شنید.چون که بلافاصله سرش به طرفم چرخید و خصمانه نگام کرد!اما واسم اهمیتی نداشت . حالم از این رفتارای توام با غرورش به هم می خورد . از این که فکر می کرد اربابه و من رعیتشم . از این که خودش و از من بالاتر می دید.از این که یه ذره نرمش تو رفتارش نبود!اصلا بلد نبود چطور با خانوما رفتار کنه!ازش متنفر بودم و خودش بهتر از هرکس دیگه ای می دونست.البته اونم نسبت به من همین حس و داشت.مضحک بود اما حقیقی.
با صداش از افکارم خارج شدم :
_ از این به بعد،یه لباس درست حسابی تنت کن . با کارات شخصیت من و زیر سوال می بری.
لـ*ـب گزیدم و باحرص گفتم :
_ لباس من چشه؟
واقعا چش بود؟ یه مانتوی زرشکی که چند سانت بالای زانوم بود با شال و شلوار مشکی. یه آرایش ملایمم رو صورتم خودنمایی می کرد.همین و بس.
با تحکم و پوزخندی آزار دهنده گفت :
_ مانتوی مضخرفت و میگم.خیلی دهاتیه.دیگه تنت نبینمش!باید برات چند دست لباس بخرم.
چنان تحقیر آمیز حرف میزد که هـ*ـوس کرده بودم دستم و بندازم دور گردنش و خفش کنم. به لباس من می‌گفت دهاتی؟
خواستم سرش داد بزنم بگم به تو ربطی نداره،دیدم خیلیم ربط داره. ناچارا و در حالی که خون خونمو می خورد ، ساکت شدم و چیزی نگفتم.خداروشکر که اونم صداش و برید و تا پایان مسیر من و راحت گذاشت.
انجمن رمان نویسی
رمان ۹۸ بهترین انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Kameliaparsa و 11 نفر دیگر

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_دو
اون روز قرار بود حلقه بخریم. خانواده اون که براشون رسم و رسوم اهمیتی نداشت و نیومده بودن. خانواده منم که... بیخیال!
بنابراین خودمون دو تا بودیم. جلوی یه جواهر فروشی مشهور ماشین رو متوقف کرد. از ماشین پیاده شدیم و داخل مغازه شدیم. این مردی که قراره بود همسر آیندم بشه، هیچی نداشت به جز پول و ثروت.
ناخودآگاه پوزخندی روی لـ*ـبم شکل گرفت.
زرق و برق محیط اونجا با جواهرات مختلف و قیمتی ترکیب شده بود و واقعا مجذوب کننده بود اما چه فایده؟!
صاحب اونجا وقتی احسان رو دید کلی بهش احترام گذاشت و حلقه های مختلف رو به من و اون پیشنهاد کرد. احسان هم برای خودنمایی گفت گرون ترینش و بیارن.
منم چون می خواستم حالش رو بگیرم یه حلقه ساده طلایی انتخاب کردم و با لبخند حرص دراری گفتم :
_عزیزم این خیلی بهتره. تجمل گرا نباش!
اون لحظه اگه کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد. حسابی کنفش کرده بودم.
لبخند مسخره ای زد و گفت:
_چرا عزیزدلم؟ یعنی میخوای بگی چنین حلقه گرون قیمتی رو نمی پسندی؟
_اوه دقیقا عزیـــــزم!
مرد فروشنده مداخله کرد و با مهربونی ظاهریش گفت:
_دخترم رو دست جواهری ما تو تهران وجود نداره! اگه اینارو نپسندیدی می‌تونم بهتریناش رو سفارش بدم!
پوزخندی به پول پرستیش زدم. مشخص بود واسه فروش خودش بال بال می‌زنه. مصمم گفتم:
_نه خیلی ممنون از لطفتون! ترجیحم همین حلقه های ساده است.
احسان هم که دید من هیچ رقمه راضی نمیشم با غیض همون ست حلقه رو خرید و پولش رو حساب کرد. می دونستم به خاطر آبروش جلوی اون مرد بهم چیزی نگفته. شایدم مثلا داشت خودداری می کرد.
تو مرحله بعد یه سری خرید واسه سفره عقد کردیم. بعد هم من رو گذاشت خونمون و رفت. حتی نمی خواست یه ناهارو با من سر کنه. گرچه منم همینطور بودم.
وارد خونه که شدم مامان با شوق اومد سراغم.
می دونستم همه خوشحالیش اینه که یه داماد پولدار پیدا کرده. و چه چیزی مهم تر از پول؟ هیچوقت نفهمیدم چرا خانواده ما که فقیر نبودن و نیستن اونقدر حرص پول داشتند. شاید راسته که می گن هر چی بیشتر پول داشته باشی حریصتر می شی!
مامان با همون حالت سرخوش پرسید :
_حلقه خریدین مامان جون؟
کفری گفتم :
_علیک سلام! بله خریدیم. که چی؟
_سلام. خب به سلامتی. حالا چرا اینقدر پکری تو؟ ببینم جلوی احسانم همینطوری رفتار میکنی؟ببینم میتونی پسر به این خوبی رو از ازدواج باخودت منصرف کنی؟ یکم جربزه داشته باش دختر! شوهر به این خوبی گیرت اومده چه مرگته دیگه؟
بغض لعنتی بیخ گلوم رو گرفته بود و ولم نمی کرد. دقیقا حس یه کالا روداشتم!
بازم سکوت کردم. خفه خون گرفتم و بعد کنار زدن مامان رفتم تو اتاقم. خسته بودم از این زندگی جهنمی!
چشمام رو که باز کردم هوا در حال تاریک شدن بود. سرم خیلی درد می کرد و موقعیتم رو به یاد نمی آوردم .بعد از چندثانیه ری استارت شدم و همه چی یادم اومد. احسان، حرفای مامان، گریه های خودم! ناخودآگاه اخمام تو هم رفت. ازجام پاشدم و کش و قوسی به بدنم دادم. از صبح هیچی نخورده بودم و دلم ضعف می رفت. سلانه سلانه از اتاقم خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه. خونه توسکوت کامل غرق بود. انگار سالیان سال بود که کسی اینجا زندگی نمی کرد!
انجمن رمان نویسی
بهترین انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Kameliaparsa و 12 نفر دیگر

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_سه
بابا معمولا دیر از سرکار می اومد. انگار کار و شرکتش و به ما ترجیح می داد و مامانم که طبق معمول لابد خونه خاله مهین یا دوستاش بود. شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن لقمه نون و پنیری شدم که واسه خودم درست کرده بودم. حوصله گرم کردن ناهار و خوردنش و نداشتم. با شنیدن صدای زنگ گوشیم از تو اتاقم سرم به طرف در اتاقم چرخید و خیلی سریع...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Kameliaparsa و 10 نفر دیگر

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_چهار

ماشین آخرین سیستمش اونور خیابون پارک شده بود. خودم رو بهش رسوندم و سوارش شدم. نه من سلام کردم نه اون! فقط با یه خشم نهفته که مختص خودش بود، استارت زد و راه افتاد. مهمونی توی یکی از بالاشهرای تهران بود. جلوی در یه خونه ویلای خیلی بزرگ و ایستاد و تک بوقی زد. نگهبان خونه اومد و در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Kameliaparsa و 8 نفر دیگر

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_پنج

با پوزخندی که تازگی‌ها جزو لاینفک صورتم شده بود، به خوردن غذام ادامه دادم. بعد از غذا دوباره جو مثل سابق شد. یه عده مشغول رقصیدن شدن. یه عده غرق صحبت. مثل احسان که گرم بحثای اقتصادی و سـ*ـیاسی با پسر عموهاش بود. منم که این وسط تک و تنها افتاده بودم. اصلا هم حوصله هم صحبتی با دخترای فیس و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Kameliaparsa و 7 نفر دیگر

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_شش

مهرسا:
ده دقیقه بعد احسان برگشت. لبـ*ـاس‌هاش به طور محسوسی نامرتب بود و فقط من علتش رو می دونستم. معلوم نبود دختره رو کجا فرستاده. نزدیکم شد و با لحن چندش آور و کشداری گفت:
_پاشــــو بریـــــم...
سرخوش بود و دهنش بوی گندی می‌داد. اینجا که از این چیزا سرو نمی شد. اصلا معلوم نبود از کجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Kameliaparsa و 6 نفر دیگر

SaharTalkhabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
116
امتیاز
98
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی|دانلود رمان
پارت_هفت
رادمهر:
-این دیگه چه وضعیه؟ پاشید ببینم حالا خوبه می‌دونید امین(تهیه کننده کارام و رئیس شرکت فرهنگی هنری ای که توش کار می کردیم) چقدر رو آن تایم بودن حساسه! دِ پاشو دیگه رادی !لنگ ظهره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان در انتها تو | Sahar.t کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Narges_Alioghli و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا