خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید ایرانی
نام رمان: از جنس جوهر
نویسنده: Sadaf.es کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Ryhwn
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه:
ما نویسنده‌ها یک ویژگی مشترک داریم. همگی دل بسته‌ی شخصیت‌های نوشته‌هامون می‌شیم و با وسواس دنبال راهی می‌گردیم که با حفظ جذابیت داستان مشکلاتی که با قلممون سر راه اون‌ها قرار می‌دیم رو، یکی یکی حل کنیم و خوشبختی رو بهشون هدیه بدیم.
این ویژگی به قوی‌ترین شکل ممکن در من ظهور کرد و زندگی من رو به جایی رسوند که امروز روی لبه‌ی تیغی راه برم که مرز مرگ و زندگیمه!
من عاشق مردی شدم که خودم خلقش کرده بودم... مردی از جنس جوهر!


در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید ایرانی
مقدمه:
من باختم،
همه‌ی چیزهایی رو که زمانی متعلق به خودم بودن!
اون‌ هم از رقیبی که خودم تربیتش کرده بودم و در میدان جنگی که خودم خشت به خشتش رو ساخته بودم.
تمام تلاشم رو برای به دست آوردن دوباره‌ی شخصی که به دیگری بخشیده بودم به کار بستم.
برای جبران اشتباهم، حتی دو جهان رو به هم پیوند زدم و بعد تنها اتفاقی که افتاد، دو برابر شدن تعداد باخت‌هام بود.


در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید ایرانی
_من دیوونه نیستم!
از تکرار این جمله خسته شده بودم و این موضوع، کاملا از لحنم مشخص بود.
_مگه کسی بهت گفته که دیوونه‌ای؟
به روپوش سفید و لبخند مسخرش نگاه کردم و پوزخند زدم:
- همینکه مجبورم کردن اینجا رو‌به‌روی شما بشینم یعنی خانوادم اینطوری فکر می‌کنن.
_چرا باید اینطوری فکر کنن؟
شونه بالا انداختم:
- نمی‌دونم بعضی وقت‌ها یک اتفاق باعث می‌شه همه چیز عوض شه. مثل هدف‌هات، روابطت با بقیه، دید بقیه نسبت بهت و حتی آینده‌ای که برای خودت متصور شده بودی و مطمئن بودی بهش می‌رسی.
_این اتفاق‌ها نیستن که همه چیز رو تغییر می‌دن، واکنش ما نسبت به اتفاقات باعثش می‌شن.
_آدم‌ها با همدیگه فرق دارن؛ همه نمی‌تونن خودشون رو بزنن به بی خیالی، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده....
پرید وسط حرفم:
- ولی همشون می‌تونن واکنش‌های درست رو یاد بگیرن.
داشتم کلافه می‌شدم:
- وقتش رو ندارم.
_چه کاری مهم‌تر از یاد گرفتن مهارت‌های جدید؟
_عاشقی کردن!
_پس عاشقی...
یکی از ابرو‌هام رو بالا انداختم:
- الکی مثلا مامان چیزی بهتون نگفته.
_عادت ندارم شرح حال مراجعم رو از خانوادش بگیرم.
خندیدم:
- آره عاشقم.
_اونم جزو کسایی بود که فکر می‌کردن به نفعته بیای پیش من؟
_نمی‌دونم.
_راجع به این موضوع باهاش حرف نزدی؟
_نه.
_می‌دونه الآن این‌جایی؟
_نه!
اگه فقط یک ذره باهوش بود، از تک کلمه‌ای شدن جواب‌هام متوجه میشد که داره خستم می‌کنه! ولی یا نفهمید یا براش اهمیتی نداشت:
- چرا بهش نگفتی؟
_نمی‌تونستم.
_می‌ترسیدی بهت برچسب مریض بزنه و ترکت کنه؟
نفسم رو محکم و باصدا فوت کردم:
- نه.
_پس دلیل نگفتنت چی بود؟
شونه بالا انداختم:
- تا حالا باهاش حرف نزدم.
_فقط با دیدنش عاشق شدی؟
خندم گرفت، بیشتر شبیه بازجویی بود تا جلسه‌ی مشاوره:
- تا حالا ندیدمش!
گرد شدن چشماش رو دیدم‌. درسته که اون روان شناس بود و خوددار ولی من‌ هم نویسنده بودم و انقدر از احساسات آدم‌ها و نمود بیرونی احساساتشون نوشته بودم که همه رو از بر شده بودم.
_چه طوری عاشق کسی که نمی‌شناسی شدی؟
چشم‌هام رو باریک کردم:
- خدا مارو می‌شناسه؟
_بهتر از همه!
_پس من‌ هم معین رو می‌شناسم.
_تو خداشی؟
سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم:
- من خالقشم.
از چشم‌هاش مشخص بود که با همین حرفم به دیوانگیم ایمان آورده:
- چه طوری خلقش کردی؟
تصمیم گرفتم یک کم سر کارش بگذارم و تفریح کنم!
پوزخند زدم:
- با گل!
قیافه‌ی عقل کل‌ها رو به خودش گرفت:
_می‌شه بیشتر توضیح بدی؟
پوزخندم رو غلیظ‌تر کردم:
- آره، کاری نداره. یک کم خاک مرغوب برمی‌داری، با آب مخلوط می‌کنی. بعدش‌ هم شروع می‌کنی به ساخت مجسمه‌ی گلی. بعد، از روح خودت در اون می‌دمی!
_راجع به دمیدن روح بیشتر برام بگو... این مرحله چه طور انجام می‌شه؟
سعی کردم خندم رو کنترل کنم و از جام بلند شدم.
با اینکه تمام تکه‌های پازل رو موقع پر کردن فرم‌های مسخرش در اختیارش قرار داده بودم، نتونسته بود متوجه اصل قضیه بشه.
_خدانگهدار!
اون‌هم از جاش بلند شد:
- هنوز وقتت تموم نشده.
تیز نگاهش کردم:
- حرف‌هام تموم شدن.
مامان با دیدنم از روی صندلی بلند شد:
- چی شد مامان جان؟
شونه هام رو انداختم بالا:
- گفته بودم که، کاری از دست کسی برنمیاد.
برق امید تو چشماش خاموش شد:
- یعنی هیچ دارویی تجویز نکرد؟
براق شدم تو صورتش:
- نکنه منتظر بودی دستور بسـ*ـتری شدنم رو بده؟
بهش فرصت جواب دادن ندادم و از مطب خارج شدم.
دلخور شده بودم؟
نه! بعد از یکسال دیگه بدنم نسبت به نیش و کنایه لمس شده بود.
ماشین‌ رو پارک کردم و وارد ساختمون شدم.
به سرایدار سلام دادم و طبق معمول بی خیال حرف‌های زیر لبیش راجع به دختر جوون و خونه‌ی مجردی شدم تا به منبع آرامشم برسم.
روی لحاف دراز کشیدم و کتابم رو در دستام گرفتم، تپش قلبم شدت گرفت. دوباره به معینم نزدیک شده بودم.
مثل همیشه از صفحه‌ی اول شروع به خوندن کردم.
با صدای تلفن از دنیای رمانم فاصله گرفتم:
- جانم یلدا؟
_شنیدم خاله چی‌کار کرده.
خندیدم:
- الآن هم نگران شدی و سریع زنگ زدی حالم رو بپرسی؟
اون‌ هم خندید:
- من نپرسم کی بپرسه؟
خندم بغض شد:
- یلدا! تو می‌دونی چه حسی بهش دارم. نه که نخوام، نمی‌تونم فراموشش کنم.
اون هم بغض کرد، انگار حال دلش به حال من وصل بود:
- آره عزیز دلم ولی می‌تونی خودت رو از این جهنم نجات بدی... رمان رو تموم کن!
غم صدام از قبل هم بیشتر شد:
- نمیشه، برای یک رمان دو تا پایان بیشتر وجود نداره و من نه می‌تونم معین رو با دستای خودم به رها برسونم و نه می‌تونم تا ابد یک پایان تلخ براش رقم بزنم.
_پس می‌خوای کل عمرت رو به خوندن رمان نصفه کارت بگذرونی؟...حرف‌هایی که بقیه راجع بهت می‌زنن، اصلا برام مهم نیست. من فقط می‌خوام که تو حالت خوب باشه. به حرف‌هام فکر کن غزل شاید اگه یک رمان جدید رو شروع کنی ذهنت از این یکی فاصله بگیره.
_باشه عزیزم من کار دارم یک کم، بهت زنگ می‌زنم.
فکر کردنی در کار نبود. بارها سعی کرده بودم که فراموش کنم و شکست خورده بودم ولی نمی‌تونستم دل تنها کسی که برام مونده بود رو بشکنم.


در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید ایرانی
دو هفته از رفتنم پیش روان شناس می‌گذشت و اون‌ هم داشت مثل اکثر اتفاق‌های زندگیم اهمیتش رو از دست می‌داد. هرچند از اول هم اهمیت چندانی نداشت. که اگر داشت؛ حداقل دوباره و دوباره خواندن رمانم رو برای یک روز متوقف میکردم!
به ساعتم نگاه کردم: عقربه‌ی کوچکی که روی عدد شش قرار گرفته بود، انگار بهم پوزخند می‌زد. با بی‌حوصلگی از جام بلند شدم و شروع به حاضر شدن کردم.
یک سالی می‌شد که هیچ کس من رو با لباس نو ندیده بود. خریدن لباس نو چه فایده‌ای داشت وقتی معینم قرار نبود من‌رو با اون‌ها ببینه؟
اصلا دلم نمی‌خواست برم. عجیب دلشوره داشتم ولی جشن تولد یلدا چیزی نبود که بتونم ازش بگذرم.
چشم‌هام رو که بهم زدم معذب زیر نگاه خیره و سرزنشگر فامیل نشسته بودم. نگاه‌هایی که تا پارسال، با تحسین و گاها حسادت به سمتم می‌اومدن!
تک تک اتفاق‌های اون شب به قدری با جزئیات یادمه که انگار همین دیروز اتفاق افتادن. شاید چون اون شب، شد نقطه‌ی عطف زندگی من و آغازگر اتفاقاتی که هیچ کس خوابش رو هم نمی‌دید. اتفاق‌هایی که من رو به شخصی که الآن هستم رسوندن! شخصی که فقط یک قدم تا پایان دادن به زندگیش فاصله داره...
با صدای یلدا از دنیای خیال خارج شدم:
- چه جیگری شدی غزلی!
نگاهش کردم. از هر شب دیگه‌ای درخشان‌تر شده بود. لباس نقره‌ای براقش عجیب روی بدن خوش فرمش جلوه نمایی می‌کرد.
به شوخی براش چشم و ابرو اومدم:
- جیگر که بودم عزیزم... نیم ساعت منتظر بودم بیای ازم تعریف کنی ولی هوش و حواس شما پیش از ما بهترون بود.
و به پسری که از اول مهمونی یلدا از پیشش تکون نخورده بود اشاره کردم.
بلافاصله لپاش گل انداخت و من رو مطمئن‌تر کرد:
- تو از کجا فهمیدی؟
به گردنم قری دادم:
- دست کم گرفتیا! انقدر می‌شناسمت که از چشم‌هات می‌خونم چی تو اون دل مهربونت می‌گذره. مبارکت باشه عزیزم... عشق برات هم درد می‌آره هم درمان، هم خنده هم غصه، هم سفیدی هم سیاهی. ولی یه زمانی به خودت می‌آی و می‌بینی حتی از دردناک‌ترین و غم انگیز‌ترین و سیاه‌ترین لحظه‌های عاشقی هم حالش رو بردی!
_هم کلاسیمه؛ وضعیت مالیشون خیلی خوب نیست! به زور پول دانشگاه آزاد رو جور می‌کنن..
صداش شکست:
- مامان محاله قبولش کنه.
لحنمو جدی کردم. عشق شوخی بردار نبود:
-پای دلت وایسا یلدا! تو یک بار زندگی می‌کنی و اگر از دستش بدی، زندگیت رو از دست دادی. شاید نفس بکشی ولی دیگه زنده نیستی! کل وجودت میشه حسرت... خوشبخت‌ترین آدم روی زمین هم که بشی؛ تا ابد ته دلت از خودت می‌پرسی اگر اون کنارم بود زندگیم چه طور می‌شد.
_از خودم مطمئنم؛ اگر حتی یک درصدم شبیه تو باشم، تا ابد پاش می‌مونم.
دستام رو دور گردنش حلقه کردم: مطمئنم که هستی؛ خیلی بیش‌تر از یک درصد!
یلدا اون شب مثل پروانه دور اون پسر می‌چرخید و انصافا که شخص خوبی رو برای دوست داشتن انتخاب کرده بود. از این پسرهای خجالتی و تقریبا ریزه میزه که دل هر دختری رو تو لحظه‌ی اول می‌لرزونن و غریزه‌ی مادریشون رو علاقه‌مند می‌کنن!
با صدای طلا، دختر داییم، آه کشیدم. صدای جیغ و اخلاق افتضاحش، همیشه روی اعصابم خط می‌انداخت: سلام!
تو فکر بود. داشت بهترین جمله رو برای کوبیدن من پیدا می‌کرد!
_چه خبر از مجنون خیالی؟
برگشتم سمتش:
- سلام رسوند.
_از وقتی که دارم برای کنکور ارشد می‌خونم، دنیا از دستم کاملا دررفته! جدیدا توهمات مردم حرف می‌زنن؟
خونسردیم بیش‌تر می‌تونست حرصش بده:
- از چی می‌سوزی عزیزم که صدای جلز و ولزت انقدر دنیا رو برداشته؟
_یک آدم معلوم الحال دیوانه چه چیز خاصی توی زندگیش داره که بتونه منو بسوزونه؟
تو چشم‌هاش خیره شدم تا تاثیر حرفم بیش‌تر بشه:
- خوب بگذار از اول شروع کنم: شهرت... محبوبیت‌.... و در آخر، آدمیت!
اونم کم نیاور و زل زد تو چشم‌هام:
- ای کاش آخریش فقط آدمیت نبود؛ یک ذره عقلم بهش اضافه می‌شد!
از جام بلند شدم. بس بود هرچی آروم جوابش رو داده بودم:
- ببین دختر خانوم! تا الان تمام سعیم رو می‌کردم تحملت کنم. حالا که فکرش رو می‌کنم ارزش نداری وقتم رو با گوش دادن به چرندیاتت هدر بدم.
پوزخند زد: وای راستی یادم نبود! تو کل وقت ارزشمندت رو می‌گذاری برای آدمی که حتی تو کتاب هم عاشق یک نفر دیگست.
تیر خلاص رو زد. همون یک جمله برای تموم شدن صبرم کافی بود!
مردی که تو کتاب هم عاشق یکی دیگه بود.
دیگه هیچ چیز مهم نبود. یلدایی که دنبالم می‌دوید مهم نبود. مامانم که با صدای بلند صدام می‌زد مهم نبود. مناسب نبودن لباسم هم مهم نبود.
شالم رو تو آخرین لحظه رو سرم انداختم و سوار ماشینم شدم. گریه می‌کردم و برای اولین بار از دست معینی که هیچ گناهی نداشت ناراحت بودم!
در خونه رو که باز کردم نمی‌دونستم چند ساعت بود که تو خیابون‌ها مشغول فکر کردن بودم، اما بالاخره تصمیمم رو گرفته بودم! درسته که نمی‌تونستم معین رو در دنیای واقعی داشته باشم؛ اما می‌تونستم اون رو بین نوشته‌های کتابم مال خودم کنم و هر روز از خواندن باهم بودنمون لـ*ـذت ببرم.
وقت پاک کردن نداشتم پس از اول کتاب شروع کردم و هر جا اسم رها رو دیدم خط زدم و بالاش پررنگ نوشتم غزل!
بعد از تموم شدن کارم برای اولین بار بعد از یک سال بدون دغدغه‌ی فکری رمانم رو در دستام کشیدم و خوابیدم. بدون عذاب وجدان به خاطر اینکه معین متعلق به شخص دیگری بود.


در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 12 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید ایرانی
_هوا چه قدر سرده!
اولین چیزی بود که صبح به ذهنم رسید! حس بعیدی بود. اون هم وسط مرداد ماه ولی با خیال اینکه حتما فشارم به خاطر گرسنگی چند ساعته‌ای که به خودم داده بودم افتاده؛ عادی شد.
با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم و به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 14 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید ایرانی
استرس تمام وجودش رو گرفته بود! قرار بود به اولین مصاحبه‌ی کاری جدی در عمرش بره.
انقدر سام راجع به اون شرکت و شهرت رئیسش و اینکه اگر شغل رو بگیره و خوب انجامش بده، چه قدر کارش گل می‌کنه گفته بود که براش تبدیل به یک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | دانلود رمان
رها فلشش رو از کیف خارج کرد و به سمت پندار گرفت:
- عکس تمام نمونه کارهای من داخل این فلشه.
بعد هم پوشه‌ی صورتی رنگش رو به دستش داد:
- این هم چاپ شده‌ی گزیده‌ی کارهامه!
و همزمان به قاب طلایی رنگ روی میز که داخلش با خط خاصی نوشته شده بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 12 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید ایرانی
با چهره‌ی درهم به آدرس نگاه کرد! مطمئن بود هیچ جوره و به هیچ طریقی نمی‌تونه اون آدرس رو پیدا کنه.
گوشیش رو برداشت:
- یعنی زنگ بزنم بهش بگم بیاد دنبالم؟
خودش جواب خودش رو داد:
- مگه راننده شخصیته آخه؟...
چشم‌هاش رو بست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 12 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید ایرانی
بحث رو عوض کرد:
- اگر موافق باشین، بریم برای خرید وسایل.
اهل گیر دادن به یک موضوع نبود، پس درست مثل مخاطبش بحث قبلی رو رها کرد:
- چرا که نه؟
دوباره سوار ماشین شدن! دقیقا بیست دقیقه بود که حرکت کرده بودن و معین هیچ حرفی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 13 نفر دیگر

Sadaf.es

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
240
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
2 روز 4 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | دانلود رمان
تو پاتوق همیشگیشون نشسته بود و منتظر بهترین دوستش بود تا شاید بتونه بعد از دو روز، برای یک ساعت هم که شده، ذهنش رو از یک جفت چشم طوسی_آبی خالی کنه.
با تکون خوردن دستی جلوی صورتش به خودش آمد و به چشم‌های خندان مرد رو‌به‌روش خیره شد:
- معلومه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از جنس جوهر | Sadaf.es کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا