انجمن رمان نویسی |
دانلود رمان جدید ایرانی
_من دیوونه نیستم!
از تکرار این جمله خسته شده بودم و این موضوع، کاملا از لحنم مشخص بود.
_مگه کسی بهت گفته که دیوونهای؟
به روپوش سفید و لبخند مسخرش نگاه کردم و پوزخند زدم:
- همینکه مجبورم کردن اینجا روبهروی شما بشینم یعنی خانوادم اینطوری فکر میکنن.
_چرا باید اینطوری فکر کنن؟
شونه بالا انداختم:
- نمیدونم بعضی وقتها یک اتفاق باعث میشه همه چیز عوض شه. مثل هدفهات، روابطت با بقیه، دید بقیه نسبت بهت و حتی آیندهای که برای خودت متصور شده بودی و مطمئن بودی بهش میرسی.
_این اتفاقها نیستن که همه چیز رو تغییر میدن، واکنش ما نسبت به اتفاقات باعثش میشن.
_آدمها با همدیگه فرق دارن؛ همه نمیتونن خودشون رو بزنن به بی خیالی، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده....
پرید وسط حرفم:
- ولی همشون میتونن واکنشهای درست رو یاد بگیرن.
داشتم کلافه میشدم:
- وقتش رو ندارم.
_چه کاری مهمتر از یاد گرفتن مهارتهای جدید؟
_عاشقی کردن!
_پس عاشقی...
یکی از ابروهام رو بالا انداختم:
- الکی مثلا مامان چیزی بهتون نگفته.
_عادت ندارم شرح حال مراجعم رو از خانوادش بگیرم.
خندیدم:
- آره عاشقم.
_اونم جزو کسایی بود که فکر میکردن به نفعته بیای پیش من؟
_نمیدونم.
_راجع به این موضوع باهاش حرف نزدی؟
_نه.
_میدونه الآن اینجایی؟
_نه!
اگه فقط یک ذره باهوش بود، از تک کلمهای شدن جوابهام متوجه میشد که داره خستم میکنه! ولی یا نفهمید یا براش اهمیتی نداشت:
- چرا بهش نگفتی؟
_نمیتونستم.
_میترسیدی بهت برچسب مریض بزنه و ترکت کنه؟
نفسم رو محکم و باصدا فوت کردم:
- نه.
_پس دلیل نگفتنت چی بود؟
شونه بالا انداختم:
- تا حالا باهاش حرف نزدم.
_فقط با دیدنش عاشق شدی؟
خندم گرفت، بیشتر شبیه بازجویی بود تا جلسهی مشاوره:
- تا حالا ندیدمش!
گرد شدن چشماش رو دیدم. درسته که اون روان شناس بود و خوددار ولی من هم نویسنده بودم و انقدر از احساسات آدمها و نمود بیرونی احساساتشون نوشته بودم که همه رو از بر شده بودم.
_چه طوری عاشق کسی که نمیشناسی شدی؟
چشمهام رو باریک کردم:
- خدا مارو میشناسه؟
_بهتر از همه!
_پس من هم معین رو میشناسم.
_تو خداشی؟
سرم رو به نشونهی نه تکون دادم:
- من خالقشم.
از چشمهاش مشخص بود که با همین حرفم به دیوانگیم ایمان آورده:
- چه طوری خلقش کردی؟
تصمیم گرفتم یک کم سر کارش بگذارم و تفریح کنم!
پوزخند زدم:
- با گل!
قیافهی عقل کلها رو به خودش گرفت:
_میشه بیشتر توضیح بدی؟
پوزخندم رو غلیظتر کردم:
- آره، کاری نداره. یک کم خاک مرغوب برمیداری، با آب مخلوط میکنی. بعدش هم شروع میکنی به ساخت مجسمهی گلی. بعد، از روح خودت در اون میدمی!
_راجع به دمیدن روح بیشتر برام بگو... این مرحله چه طور انجام میشه؟
سعی کردم خندم رو کنترل کنم و از جام بلند شدم.
با اینکه تمام تکههای پازل رو موقع پر کردن فرمهای مسخرش در اختیارش قرار داده بودم، نتونسته بود متوجه اصل قضیه بشه.
_خدانگهدار!
اونهم از جاش بلند شد:
- هنوز وقتت تموم نشده.
تیز نگاهش کردم:
- حرفهام تموم شدن.
مامان با دیدنم از روی صندلی بلند شد:
- چی شد مامان جان؟
شونه هام رو انداختم بالا:
- گفته بودم که، کاری از دست کسی برنمیاد.
برق امید تو چشماش خاموش شد:
- یعنی هیچ دارویی تجویز نکرد؟
براق شدم تو صورتش:
- نکنه منتظر بودی دستور بسـ*ـتری شدنم رو بده؟
بهش فرصت جواب دادن ندادم و از مطب خارج شدم.
دلخور شده بودم؟
نه! بعد از یکسال دیگه بدنم نسبت به نیش و کنایه لمس شده بود.
ماشین رو پارک کردم و وارد ساختمون شدم.
به سرایدار سلام دادم و طبق معمول بی خیال حرفهای زیر لبیش راجع به دختر جوون و خونهی مجردی شدم تا به منبع آرامشم برسم.
روی لحاف دراز کشیدم و کتابم رو در دستام گرفتم، تپش قلبم شدت گرفت. دوباره به معینم نزدیک شده بودم.
مثل همیشه از صفحهی اول شروع به خوندن کردم.
با صدای تلفن از دنیای رمانم فاصله گرفتم:
- جانم یلدا؟
_شنیدم خاله چیکار کرده.
خندیدم:
- الآن هم نگران شدی و سریع زنگ زدی حالم رو بپرسی؟
اون هم خندید:
- من نپرسم کی بپرسه؟
خندم بغض شد:
- یلدا! تو میدونی چه حسی بهش دارم. نه که نخوام، نمیتونم فراموشش کنم.
اون هم بغض کرد، انگار حال دلش به حال من وصل بود:
- آره عزیز دلم ولی میتونی خودت رو از این جهنم نجات بدی... رمان رو تموم کن!
غم صدام از قبل هم بیشتر شد:
- نمیشه، برای یک رمان دو تا پایان بیشتر وجود نداره و من نه میتونم معین رو با دستای خودم به رها برسونم و نه میتونم تا ابد یک پایان تلخ براش رقم بزنم.
_پس میخوای کل عمرت رو به خوندن رمان نصفه کارت بگذرونی؟...حرفهایی که بقیه راجع بهت میزنن، اصلا برام مهم نیست. من فقط میخوام که تو حالت خوب باشه. به حرفهام فکر کن غزل شاید اگه یک رمان جدید رو شروع کنی ذهنت از این یکی فاصله بگیره.
_باشه عزیزم من کار دارم یک کم، بهت زنگ میزنم.
فکر کردنی در کار نبود. بارها سعی کرده بودم که فراموش کنم و شکست خورده بودم ولی نمیتونستم دل تنها کسی که برام مونده بود رو بشکنم.