نگاهی به قدم انداختم قد مایل به کوتاهی داشتم و با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند این مشکلم رو حل میکردم. افسون برعکس من بود اون دختری بود قدبلند و با انـ*ـدام پر! موهاش بور بود و چشمای سبزه وحشی داشت. کلاً قیافه جذابی داشت.
تو حال و هوای خودم بودم که اومد توی اتاقم. دوسش داشتم! نگاهی به موهای بلوطی رنگش کردم و لبخندی زدم- جانم مامان؟
- مادر، امشب مهمون داریم اگه میشه بیا پایین بهم کمک کن کلی کار داریم.
چشمی گفتم و بعد از پوشیدن لباس از اتاقم خارج شدم. افسون وسط هال ایستاده بود و با کمک آیینه ای که به دیوار زده بود داشت شال سرخش رو روی موهای لَختش مرتب میکرد. عطر خوش بوش از صدفرسخی هم میشد استشمام کرد. پوزخندی به قیافه رنگ و لعاب دارش زدم شک داشتم مگه میشه پیش یه هم جنس بره و اینهمه چوسان فوسان کنه؟ کفش پاشنه 10 سانتیش رو پوشید و کیفش رو از روی مبل برداشت- مامان من دارم میرم فعلاً! و بدون اینکه از من خداحافظی کنه از خونه رفت. نیشخندی زدم، اصلاً حوصله ی قهراشو نداشتم.
به اشپزخونه رفتم و روی اوپن نشستم- کیه مهمون؟.
مامان همینطور که داشت خرشت رو هم میزد جواب داد- کتی همراه با پدر و مادرش و برادرش.
با ذوق از اوپن پریدم که با اخم شدید مادر مواجه شدم- جدی میگی؟! پس چرا کتی امروز بهم چیزی نگفت تو دانشگاه؟!
- نمیدونم بیا سالاد درست کن زود وقت نداریم.
با شوق روی میز ناهارخوری نشستم و مشغول درست کردن سالاد شدم.کتی بهترین دوستم بود، از بچگی باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. دختر فوق العاده مهربون و خونگرمی بود و مخصوصاً احساسی!
هرچی اون خوش اخلاق بود برادر 30 سالش کیا، بداخلاق بود و همیشه سگرمه هاش توی هم! چند روزی بود از علاقش نسبت به افسون پی برده بودم، پوزخندی زدم! خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه، هردو گنداخلاق!
بعد از اینکه سالاد رو درست کردم و دستی به سر و گوش خونه کشیدم با دستور مادر به حموم رفتم تا از شرّ بوی تند عرق خلاص شم.
بعد از اینکه لباسهامو دراوردم وارد حموم شدم. شیر رو باز کردم، یکم بعد بخار همه جارو گرفت لبخندی زدم و روی شیشه یه قلب بزرگ کشیدم بعد از یه دوش سرحال از حموم خارج شدم.
درجا سمت لپتاپم رفتم و اسکایپ رو روشن کردم کتی انلاین بود مرموز!
با لبخند براش تایپ کردم: که میخوای شب بیای خونمون و بهم نمیگی؟ دارم برات!!!
درجا سین کرد و تماس تصویری گرفت. با دیدن حوله که تنم بود سوتی کشید- به به! عروسی حموم بری!
با خنده زل زدم به صورت مهربونش- آماده شو دیگه منتظرتم.
- یکم دیگه.
بعد از اینکه یکم صحبت کردیم قطع کردیم که بره آماده بشه منم از اسکایپ اومدم بیرون و لپتاپ رو خاموش کردم.
از توی کشوم یه تونیک مشکی دراوردم و پوشیدم، شال حریر مشکی رو هم روی سرم مرتب کردم، شلوار مشکی و نسبتاً جذبی هم پوشییدم. خواستم ارایش کنم که یاد سختگیری های بابام افتادم با حرص کیف لوازم ارایش رو توی کمد انداختم و درش رو بستم. از اتاق خارج شدم ارمیا روی مبل چمبره زده بود و داشت تلویزیون میدید. لبخندی بهش زدم که لبخندم رو بی جواب نگذاشت.
روبروش روی مبل نشستم اخه من نمیدونم پدر و مادرم با دوتا دختر 18 ساله و 21 ساله، چرا این پسربچه رو درست کردن!
اهی کشیدم و به ساعت روبروم زل زدم، ساعت 6 بود و در دی ماه هوا رو به تاریکی میرفت. از زمستون متنفر بودم چون فوق العاده یه دختر سرماییم!
پاهای کشیدهام رو روی اون پام انداختم و مشغول دیدن تلویزیون شدم.
اه! همش جنگ، همش خبرای بد، همش خون.! با چندش رومو از اخبار برداشتم و اینبار به ناخنهای کشیدهام که روی اونها لاک مشکی زده بودم نگاه کردم. با شصتم مشغول کندن لاک از روی انگشت سبابهام شدم نمیدونم چقدر گذشته بود که با ورود بابا از جام بلند شدم- سلام بابا!
نگاه کوتاهی بهم انداخت و نایلون میوه رو دستم داد- سلام! برو اینارو بشور دخترم.
چشمی گفتم و میوه هارا از دست پدر گرفتم. به اشپزخونه رفتم و تک تک میوه هارو درون سینک شستم و بعد شستن توی یخچال گذاشتم. دستامو به لباسم مالیدم تا خشک بشه چندثانیه بعد، زنگ در به صدا در اومد با ذوق خاصی به سمت آیفون رفتم .کتی صورتش رو به آیفون چسبونده بود- باز کن اَفی یخ زدم!.
دکمه رو فشار دادم و یک ثانیه بعد کتی با خوشحالی منو دربر گرفت- واییییی اگه بدونی چقد بیرون سرده.
لبخندی بهش زدم.
به خاله رعنا و عمو سهراب با لبخند خوش اومد گفتم و لحضه آخر کیا با چهره عبوس وارد خونه شد. بعد از یک سلام خشک و خالی که بهم کردیم چشماشو دور خونه چرخوند میدونستم دنبال کیه!
نیشخندی زدم- ابجیم شب کاره رفتن بیمارستان.
اخمهاش بیشتر توی هم فرو رفتن. اوف! میترسیدم چندسال دیگه پیشونیش خط بیوفته و مجبور شه دست ب بوتاکس بزنه.
کتی دستم رو گرفت و منو روبروی خودش نشوند. مردمک چشمهاش میدرخشیدن- خوبی؟
لبخند بی جونی زدم- خوبم! ، خیلی خوبم.
با شک و ترید گفت- ولی فکر نکنم، چشمای درشتت کوچولو شدن!
نه افسانه دیگران مسئول بیحالیت نیستن!
خنده نسبتاً بلندی کردم- خوبم دیوونه!
چلچراغ چشماش یکی یکی روشن شدن- میدونستی چند روز دیگه قراره داداشم رو از ابجیت خواستگاری کنند؟.
چشمامو با تعجب دوختم بهش- راست میگی کتی؟ پس من چرا خبری ندارم.
خنده طنازی کرد و انگشتای کشیدهاش همراه با ناخن کاشته شدهاش رو تو هوا چرخوند- نبایدم خبر داشته باشی چون خواهر گرامیت با داداشم برنامه چید، کیا هم رف به مامان گفت، مامانمم با ذوف گفت کی بهتر از دختر صنم؟!
ذوق کردم! نه برای اینکه خواهرم داره سر و سامان میگیره برای اینکه از این خونه میره و دیگه کسی نیست امر و نهی کنه.
با خوشحالی دستامو گرفت- من که از همین الان ذوق دارم، تازشم رفتم پارچه هم خریدم مامانم برام بدوزه واسه عقدشون!
- جدی میگی؟ کاشکی یروز رو انتخاب کنی باهم بریم بازار البته بعد خواستگاری بریم بهتره، چون ممکنه ابجیم جواب منفی بده و ابروهامو با شیطنت دادم بالا.
کتی با حرص کوسن مبل رو زد بهم- خفه شو بریم بالا دارم میمیرم.
- چرا؟!
چشم غرهای بهم رفت و دستم رو مثل طناب کشید و باهم به اتاقم رفتیم.
تکیشو زد به در- افسانه اونو بده.
ایندفه من به اون چشم غره رفتم- واسه اون داشتی میمردی؟
- بده دیگه، بده که خبرا واست دارم با اون تعریف کردن خیلی بیشتر حال میده.
پفی کشیدم و روی تختم نشستم. توی کشوم از پاکت یه نخ سیگار بهش دادم. اون هم پیشم روی تـ*ـخت نشست بعد دستش رو توی لباس زیرش برد و یه فندک دراورد! با این کارش نتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده.
خنده تلخی کرد
- سهیل ولم کرد!
با این حرفش درجا خنده روی لـ*ـبم گیر کرد! سهیل دوست پسر یک سالش بود و قرار بود ماه آینده بهره خواستگاریش. هیچکس نمیدونست ولی من میدونستم عمق علاقش نسبت به سهیل چقدره.
با بهت گفتم- دروغ میگی!
نیشخند زد و دودش با حرص داد بیرون- من راجب سهیل دروغ یا شوخی دارم بگم؟ اونم به تو؟
- اخه چرا؟ شما که همو دوست داشتین؟ باز چیه؟ جدا شدنتون واسه چیه؟
خاموشش کرد و یکی دیگه روشن کرد- دید تمکین نمیکنم شوق دختربچه 14- 15 ساله کرده.
تعجبم بیشتر شد- دیدی؟
تلخ خندید. خندهاش طوری تلخ بود که انگار شکلات 90% به خوردم دادن!
- اره دیروز دوستش رو آورد پیشم نشونم داد گفت عشق جدیدمه!
- واقعاً با یه دختر 14 ساله ریختن رو هم؟ پس اون همه قول و قراراش کجا رفته؟ اینا به کنار میخواد بچه بزرگ کنه با اون سنش رفته دنبال دختربچه؟
- گفتم که دلش خواست دیگه.
با عصبانیت گفتم- این اتفاقا دیروز واست افتاده اونوقت تو امشب بهم میگی؟ خیلی بی معرفتی!
با بغض دستم رو گرفت و با لبهای لرزون گفت- افسانه من سهیل رو دوست دارم چجوری کنار بیام با نبودنش؟
با عصبانیت دستم رو از دستاش دراوردم- من نمیدونم چرا بعضی وقتا خدا اینجوری میکنه... قدرتو میده دست کسایی که فقط بلدن ازش واسه اذیت کردن آدما استفاده کنن. مثل این میمونه بگم این مورچههایی که دارن راه میرن، نمیتونن منو اذیت کنن. اما من که میتونم برم دقیقاً همینکارو بکنم که اگه یه روز یه مورچهای رو اذیت نکردم فکر کنن از روی بزرگواری و محبت منه.!
درحالیکه ما خیلی جاها وظیفمونو یادمون میره انسانیت یادمون میره و این قدرته که باعث فراموشی انسانیت میشه، من به این پی بردم که قدرت اشتباه انسانارو ضعیفتر میکنه. مثلاً من هم بتونم زندگی یکیو زیبا کنم و هم بتونم براش جهنم بسازم، اما دومیو انتخاب کنم که قدرتم بیشتر به چشم بیاد، اینجاست که انسانیتو نابود کردم. خوبه همه اینو بفهمیم اگه حال و روز چند نفر به مابستگی داره، کمکشون کنیم نه قدرت نمایی، نه بالا بردن درجه و جایگاه. من حاضرم یه کارگر ساده اما دارای انسانیت باشم تا یه رئیس قلدر و بیوجدان. انسانیت خودش آدمارو میبره بالا بدون نیاز به هیچ دستی.
از جاش بلند شد و از پنجره به حیاط بزرگمون زل زد- دارم کار میکنم رو خودم تا به هر حرفی یا به هر توهینی یا به هر حرکتی واکنش نشون ندم. یکی محبت داره به من یکی نداره! برداشتها متفاوته باید به نظر همه احترام گذاشت گاهی نباید واکنش نشون داد چون سکوت عاقلانهترین راه حله. من راه خودمو دارم راهمو هم ادامه میدم مهم نیست بقیه چی میگن.
انرژی مثبت بدن دریافت میکنم و سعی میکنم برگردونمش. انرژی منفی بدن، بی تفاوت از کنارش عبور میکنم. دارم کار میکنم رو خودم، تا به بهترین ورژن خودم، به همونی که میخوام و آرزوشو داشتم برسم.
حس میکنم بعضی اوقات باید برای کسایی که از من بدشون میاد قلب بفرستم. هربار بحثی میشه، مدام با خودم میگم نباید بجنگم. جنگ و رقابت انرژی منفی درست میکنه باید خودم تنها رقیب خودم باشم نباید برای چشم بقیه کار کنم، واسه اینکه به خودم خیلی چیزارو ثابت کنم باید تلاش کنم باید بتونم همرو دوست داشته باشم حتی اوناییو که از من متنفرن. عشق تنها راهِ نجات آدمه نباید بذارم کینه و دشمنی تو قلبم نفوذ کنه.
قلبم گرفت از اینهمه منطق دوستم! منم از
جام بلند شدم و روبه روش وایستادم. قدش چندسانتی از من بلندتر بود دستاش رو محکم فشار دادم و با صداقت کامل کلمات رو به زبون اوردم- بخشیدن همیشه کار خوبی تلقی میشده.کلی بهمون توصیه شده، گوشزد شده، تو ببخش، تو بزرگی کن و ببخش، بخشش از بزرگانه. خلاصه اونقدر بهمون گفته شد که به این ذهنیت رسیدیم که باید همیشه ببخشیم. چون اگه اینکارو نکنیم، کوچیکیم، پستیم، بزرگ نیستیم. میدونی، آره، بخشیدن خوبه ولی بخشیدن ریسک خیلی بزرگیه. بعضی از آدما خیلی زود به خوبی عادت میکنن، بدتر از اون فکر میکنن که وظیفته.
وقتی بخشیدی، میخوان دفعه بعد هم
همین کارو کنی. اینجا دیگه تو خوب و بزرگ تلقی نمیشی، اینجا فقط داری سواری میدی. اینجا دیگه اونقدری کوچیک شدی که طرف میتونه هرکاری که دلش میخواد با تو و دلت بکنه و مطمئن هم باشه که میبخشیش. بخشیدن خوبه، آره ببخش عشق ممنوعت رو ولی نه اونقدر که دوباره سوارت بشه.
دستامو کشید و من رو پرت کرد تو بـ*ـغلش- تو چرا انقد خوبی افسانه؟؟
من هم با تمام قدرتم تو حصار دستام قرار دادم- کتایون یادت نره انسانیت بزرگترین دینه پس انسان باشیم...
انجمن رمان نویسی
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com