خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: ستوده مرا نستود
نام نویسنده: هانا نتاج کاریر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Z.a.H.r.A☆
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان:
زمانی بزرگ‌ترین دغدغه‌ام دستور دادن خواهر بزرگ‌ترم بود و اینکه پدر و مادرم او را بیش از من دوست داشتند. می‌دانی؛ به آن روزها که فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. مشکلات پیش از تو کجا و مشکلات پس از تو کجا؟ لعنت به تو و عشقی که میهمان ناخوانده‌ی قلبم شد و دنیایم را زیر و رو کرد.


در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، mahaflaki و 18 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بــــــه نــام خــــــــــدا»


+در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
+می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
+می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
+چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست
+باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است
+باز می خندم که خیلی، گرچه می دانی که نیست
+شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
+یاس و مریم می گذارم ، توی گلدانی که نیست
+چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
+دستهایم را بگیری ، بین دستانی که نیست
+وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو
+پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست
+می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
+باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست.


در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 14 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
با خستگی که ناشی از یه روز پر از درس و امتحان بود از تاکسی زردرنگ پیاده شدم داشتم اروم اروم به سمت خونه می‌رفتم که با صدای یک مرد جوون سرجام وایسادم و چرخیدم به سمت صدا- با من بودید؟

با چشمای گیرا گفت- بله! فکر کنم این گوشیه شماست که روی زمین افتاده

با تعجب روی زمین رو نگاه کردم اهی کشیدم خواستم به سمت گوشی برم که نمیدونم کامیون از خدا بیخبر از کجا پیدا شد که طی چندثانیه گوشی رو نیست و نابود کرد هردو دستم رو روی دهنم گذاشتم. نه! حتماً افسون من رو می‌کشت.

مرد با تأسف گفت- گوشی که خرد شد!

با بغض جلوی گوشی زانو زدم و یه تیکش رو گرفتم- گوشیه خواهرم بود

سرم رو اوردم بالا تا عکس العمل مرد رو بیینم مرد چینی به بینیش داد- من جای خواهرتون بودم توی خونه راتون نمی‌دادم اخه معلوم بود گوشیه گرون قیمتیه!!

راست می‌گفت! گوشیه گرون قیمتی بود و من می‌دونستم افسون چندماه حقوقش رو جمع کرد تا تونست این گوشیه خدابیامرز رو بخره. حق داشت، هرچی افسون به من می‌گفت حق داشت!

ولی لازم ندیدم یک مرد این حرف رو بهم بزنه. با جدیت از جام پا شدم- خیلی ممنون فعلاً.

رومو برگردوندم تا برم لابد الان فکر می‌کرد این دیگه کیه؟ حتماً تو دلش میگه دختره چند شخصیتیه!!! با این فکر لبخندی زدم که باعث تعجب بیشترش شد با همون چشمای پر از بهت کارتی رو بهم داد- این کارته کاریمه اگه مشکلی واستون پیش اومد میتونین به شماره زیرش زنگ بزنین.

پوزخندی زدم! الان مثلاً داشت بهم نخ می‌داد؟؟! کارت رو از لای انگشتای کشیده‌اش برداشتم و بدون خداحافظی رومو برگردوندم و به سمت خونه رفتم. دو سه دقیقه بعد رسیدم همش توراه به این فکر می‌کردم افسون قرار بود بعدازظهر بره خونه دوستش و شب بره بیمارستان چون امشب شب کار بود! با این فکر به خودم امید می‌دادم که الان خونه نیست و می‌تونم یک شب رو اروم بخوابم و با فکر اینکه بالاخره افسون دختره این خونست و میومد تنم به لرزش درمیومد. با دستای لرزان کلید رو از توی کوله‌ام در اوردم و در رو باز کردم...

حتی حیاط مایل ب بزرگمون هم با اون همه گل و درخت، یذره هم از استرسم کم نکرد! با دیدن کفشای افسون که مرتب روی پله بود متوجه بودنش تو خونه شدم و تمام امیدهام دودشد و رفت هوا!!!! می‌دونستم قتلم امروز حتمیه...

در پذیرایی رو باز کردم و وارد شدم مادر توی اشپزخونه بود و افسون داشت به ارمیا (داداش 7 سالم) املا می‌گفت. با صدای در افسون برگشت طرفم و با یه لبخند جذابی گفت- اومدی؟ خسته نباشی!

با خندش دلم گرم شد- ممنون من میرم اتاقم.

خواستم پا تند کنم سمت اتاقم که با صداش سرجام وایستادم- میشه گوشیمو بهم بدی؟

خدایا خدایا! برگشتم طرفش و به چشمای جذابش زل زدم- میگم آبجی یه اتفاقی افتاده!!

چشماشو ریز کرد- چیشده افسانه؟!

و با این فکر که همیشه من رو افسانه صدا می‌زد ولی من اونو آبجی، حرصم گرفت مگه چندسال بزرگ‌تر بود؟ همش 3 سال. خیلی بود؟ مسلماً نه!

دلو زدم به دریا- گوشیت از دستم افتاد تا برم برش دارم یه کامیون از روش رد شد الانم جنازه گوشیت چند متر عقب‌تر از خونست میتونی بری تیکه هاشو برداری و آخرین حرفاتو بهش بزنی!!!

با چشمای آتشین افسون تازه فهمیدم چیا گفتم باورم نمی‌شد این حرفاراو به خواهر بزرگترم زدم! تقصیر این همه گستاخی افسون پدر و مادرم بود از بچگی هرچی رو که خواست بهش دادن، رشته‌ای رو که دوست داشت خوند و همش زیر گوشم می‌گفتن افسون خواهر بزرگته نکنه به اسم صداش بزنی! نکنه بهش بی احترامی کنی و با همین افکار منو افسون بزرگ شدیم و حالا خواهر بزرگترم حس می‌کرد مالک منه و هرچی اون گفت من باید بدون چون و چرا می‌گفتم چشم!

وقتی به خودم اومدم که به سمتم اومده بود و یقه مانتوم توی دستای ظریفش بود- من اگه میدونستم انقدر بی عرضه‌ای اصلاً بهت گوشی نمی‌دادم احمق!!!

مادر از اشپزخونه اومد بیرون- چیشده افسون

افسون با جیغ و داد اتفاق رو براش تعریف کرد مادر گوشه لـ*ـبش رو گاز گرفت رو به من گفت- حواست کجا بود مادر؟

بی حوصله کولمو روی مبل پرتاب کردم- اه بس کن دیگه. انقد چرا وق وق می‌کنی خوبه یه گوشی بود!

افسون دوباره وحشی شد خواست بیاد سمتم که مادر جلوش رو گرفت- تو نمی‌فهمی، هیچی از کار کردن نمی‌فهمی. حقم داری چندساله به بهونه دانشگاه سرکار نمیری و مفت داری تو این خونه کوفت می‌کنی، اونوقت من از ترم چهار دانشگاه، تو بیمارستان مشغول کار شدم. مث تو تنبل نیستم شاید اگه شاغل بودی و اون تن لشتو تکون می‌دادی می‌فهمیدی چقد سخته پول در آوردن!

دلم از این همه بی رحمی گرفت. من مفت دارم تو این خونه می‌خورم؟! خب منم دختر این خونم به من چه که بهم کار نمیدن؟ به من چه که هر موسسه‌ای می‌رفتم می‌گفتن فقط مدرک لیسانس؟! تقصیر من بود؟ بخدا نبود!

مادر محکم به پشت دستش زد- این حرفا چیه به خواهرت میگی افسانه؟؟؟

پوزخندی زدم. نمردیم و طرفداری مادر رو دیدیم. چشمای بی فروغم رو بهش دوختم- آبجی گوشی سابقمو هنوز دارم سالمه، نوعه فقط باطریش مشکل داره فردا می‌برمش مثل اولش می‌کنم میارم بهت میدم.

افسون با جیغ گفت- اون گوشیه مضخرفت ارزونیه خودت. با خستگی کولمو از روی مبل برداشتم و به اتاقم رفتم روی تختم نشستم و اهی کشیدم... یکی یکی دکمه‌های مانتومو باز کردم و از تنم در اوردم هنوز صدای جیغ افسون به گوشم می‌خورد. عصبی شدم خواستم از اتاقم برم بیرون تا چندتا فحش آب دار نثارش کنم که دیدم بهتره این کار رو انجام ندهم، چون باعث می‌شد وحشی‌تر بشه.

بعد از اینکه لباس‌هامو در اوردم با لباس زیر به خودم تو آیینه زل زدم.

چشم و ابرو مشکی بودم و یه پوست سبزه مایل به سفید داشتم. بعضی روزا سفید بودم بعضی روزا سبزه. افسون همیشه بهم می‌گفت افتاب پرست... ابروهام و موژه هام پر بودن. خب خدایا شکرت یه چیز خوب بهم دادی!! دماغم هم کوچولو بود ولی به لطف عمل جراحی که سال قبل انجام دادم! چشمایم انقدر درشت بود که کتی همیشه بهم می‌گفت ماشالله چشمات اندازه وردسته!!! مثل این دخترای تو رمان نه قشنگی چشم گیری داشتم و نه هیکل پر و قشنگ، لاغر بودم و این موضوع همیشه اذیتم می‌کرد و نه چشمام رنگی بود و نه بابام برای تولدم ماشین خرید. مجبور بودم پیاده با تاکسی برم دانشگاه...

انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 12 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به قدم انداختم قد مایل به کوتاهی داشتم و با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند این مشکلم رو حل می‌کردم. افسون برعکس من بود اون دختری بود قدبلند و با انـ*ـدام پر! موهاش بور بود و چشمای سبزه وحشی داشت. کلاً قیافه جذابی داشت.
تو حال و هوای خودم بودم که اومد توی اتاقم. دوسش داشتم! نگاهی به موهای بلوطی رنگش کردم و لبخندی زدم- جانم مامان؟
- مادر، امشب مهمون داریم اگه میشه بیا پایین بهم کمک کن کلی کار داریم.
چشمی گفتم و بعد از پوشیدن لباس از اتاقم خارج شدم. افسون وسط هال ایستاده بود و با کمک آیینه ای که به دیوار زده بود داشت شال سرخش رو روی موهای لَختش مرتب می‌کرد. عطر خوش بوش از صدفرسخی هم می‌شد استشمام کرد. پوزخندی به قیافه رنگ و لعاب دارش زدم شک داشتم مگه می‌شه پیش یه هم جنس بره و اینهمه چوسان فوسان کنه؟ کفش پاشنه 10 سانتیش رو پوشید و کیفش رو از روی مبل برداشت- مامان من دارم می‌رم فعلاً! و بدون اینکه از من خداحافظی کنه از خونه رفت. نیشخندی زدم، اصلاً حوصله ی قهراشو نداشتم.
به اشپزخونه رفتم و روی اوپن نشستم- کیه مهمون؟.
مامان همینطور که داشت خرشت رو هم می‌زد جواب داد- کتی همراه با پدر و مادرش و برادرش.
با ذوق از اوپن پریدم که با اخم شدید مادر مواجه شدم- جدی میگی؟! پس چرا کتی امروز بهم چیزی نگفت تو دانشگاه؟!
- نمی‌دونم بیا سالاد درست کن زود وقت نداریم.
با شوق روی میز ناهارخوری نشستم و مشغول درست کردن سالاد شدم.کتی بهترین دوستم بود، از بچگی باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. دختر فوق العاده مهربون و خونگرمی بود و مخصوصاً احساسی!
هرچی اون خوش اخلاق بود برادر 30 سالش کیا، بداخلاق بود و همیشه سگرمه هاش توی هم! چند روزی بود از علاقش نسبت به افسون پی برده بودم، پوزخندی زدم! خدا خوب درو تخته رو باهم جور می‌کنه، هردو گنداخلاق!
بعد از اینکه سالاد رو درست کردم و دستی به سر و گوش خونه کشیدم با دستور مادر به حموم رفتم تا از شرّ بوی تند عرق خلاص شم.
بعد از اینکه لباس‌هامو دراوردم وارد حموم شدم. شیر رو باز کردم، یکم بعد بخار همه جارو گرفت لبخندی زدم و روی شیشه یه قلب بزرگ کشیدم بعد از یه دوش سرحال از حموم خارج شدم.
درجا سمت لپتاپم رفتم و اسکایپ رو روشن کردم کتی انلاین بود مرموز!
با لبخند براش تایپ کردم: که میخوای شب بیای خونمون و بهم نمیگی؟ دارم برات!!!
درجا سین کرد و تماس تصویری گرفت. با دیدن حوله که تنم بود سوتی کشید- به به! عروسی حموم بری!
با خنده زل زدم به صورت مهربونش- آماده شو دیگه منتظرتم.
- یکم دیگه.
بعد از اینکه یکم صحبت کردیم قطع کردیم که بره آماده بشه منم از اسکایپ اومدم بیرون و لپتاپ رو خاموش کردم.
از توی کشوم یه تونیک مشکی دراوردم و پوشیدم، شال حریر مشکی رو هم روی سرم مرتب کردم، شلوار مشکی و نسبتاً جذبی هم پوشییدم. خواستم ارایش کنم که یاد سختگیری های بابام افتادم با حرص کیف لوازم ارایش رو توی کمد انداختم و درش رو بستم. از اتاق خارج شدم ارمیا روی مبل چمبره زده بود و داشت تلویزیون می‌دید. لبخندی بهش زدم که لبخندم رو بی جواب نگذاشت.
روبروش روی مبل نشستم اخه من نمیدونم پدر و مادرم با دوتا دختر 18 ساله و 21 ساله، چرا این پسربچه رو درست کردن!
اهی کشیدم و به ساعت روبروم زل زدم، ساعت 6 بود و در دی ماه هوا رو به تاریکی می‌رفت. از زمستون متنفر بودم چون فوق العاده یه دختر سرماییم!
پاهای کشیده‌ام رو روی اون پام انداختم و مشغول دیدن تلویزیون شدم.
اه! همش جنگ، همش خبرای بد، همش خون.! با چندش رومو از اخبار برداشتم و اینبار به ناخن‌های کشیده‌ام که روی اونها لاک مشکی زده بودم نگاه کردم. با شصتم مشغول کندن لاک از روی انگشت سبابه‌ام شدم نمیدونم چقدر گذشته بود که با ورود بابا از جام بلند شدم- سلام بابا!
نگاه کوتاهی بهم انداخت و نایلون میوه رو دستم داد- سلام! برو اینارو بشور دخترم.
چشمی گفتم و میوه هارا از دست پدر گرفتم. به اشپزخونه رفتم و تک تک میوه هارو درون سینک شستم و بعد شستن توی یخچال گذاشتم. دستامو به لباسم مالیدم تا خشک بشه چندثانیه بعد، زنگ در به صدا در اومد با ذوق خاصی به سمت آیفون رفتم .کتی صورتش رو به آیفون چسبونده بود- باز کن اَفی یخ زدم!.
دکمه رو فشار دادم و یک ثانیه بعد کتی با خوشحالی منو دربر گرفت- واییییی اگه بدونی چقد بیرون سرده.
لبخندی بهش زدم.
به خاله رعنا و عمو سهراب با لبخند خوش اومد گفتم و لحضه آخر کیا با چهره عبوس وارد خونه شد. بعد از یک سلام خشک و خالی که بهم کردیم چشماشو دور خونه چرخوند می‌دونستم دنبال کیه!
نیشخندی زدم- ابجیم شب کاره رفتن بیمارستان.
اخمهاش بیشتر توی هم فرو رفتن. اوف! می‌ترسیدم چندسال دیگه پیشونیش خط بیوفته و مجبور شه دست ب بوتاکس بزنه.
کتی دستم رو گرفت و منو روبروی خودش نشوند. مردمک چشمهاش می‌درخشیدن- خوبی؟
لبخند بی جونی زدم- خوبم! ، خیلی خوبم.
با شک و ترید گفت- ولی فکر نکنم، چشمای درشتت کوچولو شدن!
نه افسانه دیگران مسئول بیحالیت نیستن!
خنده نسبتاً بلندی کردم- خوبم دیوونه!
چلچراغ چشماش یکی یکی روشن شدن- می‌دونستی چند روز دیگه قراره داداشم رو از ابجیت خواستگاری کنند؟.
چشمامو با تعجب دوختم بهش- راست می‌گی کتی؟ پس من چرا خبری ندارم.
خنده طنازی کرد و انگشتای کشیده‌اش همراه با ناخن کاشته شده‌اش رو تو هوا چرخوند- نبایدم خبر داشته باشی چون خواهر گرامیت با داداشم برنامه چید، کیا هم رف به مامان گفت، مامانمم با ذوف گفت کی بهتر از دختر صنم؟!
ذوق کردم! نه برای اینکه خواهرم داره سر و سامان می‌گیره برای اینکه از این خونه میره و دیگه کسی نیست امر و نهی کنه.
با خوشحالی دستامو گرفت- من که از همین الان ذوق دارم، تازشم رفتم پارچه هم خریدم مامانم برام بدوزه واسه عقدشون!
- جدی میگی؟ کاشکی یروز رو انتخاب کنی باهم بریم بازار البته بعد خواستگاری بریم بهتره، چون ممکنه ابجیم جواب منفی بده و ابروهامو با شیطنت دادم بالا.
کتی با حرص کوسن مبل رو زد بهم- خفه شو بریم بالا دارم می‌میرم.
- چرا؟!
چشم غره‌ای بهم رفت و دستم رو مثل طناب کشید و باهم به اتاقم رفتیم.
تکیشو زد به در- افسانه اونو بده.
ایندفه من به اون چشم غره رفتم- واسه اون داشتی می‌مردی؟
- بده دیگه، بده که خبرا واست دارم با اون تعریف کردن خیلی بیشتر حال میده.
پفی کشیدم و روی تختم نشستم. توی کشوم از پاکت یه نخ سیگار بهش دادم. اون هم پیشم روی تـ*ـخت نشست بعد دستش رو توی لباس زیرش برد و یه فندک دراورد! با این کارش نتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده.
خنده تلخی کرد
- سهیل ولم کرد!
با این حرفش درجا خنده روی لـ*ـبم گیر کرد! سهیل دوست پسر یک سالش بود و قرار بود ماه آینده بهره خواستگاریش. هیچکس نمی‌دونست ولی من می‌دونستم عمق علاقش نسبت به سهیل چقدره.
با بهت گفتم- دروغ می‌گی!
نیشخند زد و دودش با حرص داد بیرون- من راجب سهیل دروغ یا شوخی دارم بگم؟ اونم به تو؟
- اخه چرا؟ شما که همو دوست داشتین؟ باز چیه؟ جدا شدنتون واسه چیه؟
خاموشش کرد و یکی دیگه روشن کرد- دید تمکین نمی‌کنم شوق دختربچه 14- 15 ساله کرده.
تعجبم بیشتر شد- دیدی؟
تلخ خندید. خنده‌اش طوری تلخ بود که انگار شکلات 90% به خوردم دادن!
- اره دیروز دوستش رو آورد پیشم نشونم داد گفت عشق جدیدمه!
- واقعاً با یه دختر 14 ساله ریختن رو هم؟ پس اون همه قول و قراراش کجا رفته؟ اینا به کنار میخواد بچه بزرگ کنه با اون سنش رفته دنبال دختربچه؟
- گفتم که دلش خواست دیگه.
با عصبانیت گفتم- این اتفاقا دیروز واست افتاده اونوقت تو امشب بهم میگی؟ خیلی بی معرفتی!
با بغض دستم رو گرفت و با لبهای لرزون گفت- افسانه من سهیل رو دوست دارم چجوری کنار بیام با نبودنش؟
با عصبانیت دستم رو از دستاش دراوردم- من نمی‌دونم چرا بعضی وقتا خدا اینجوری میکنه... قدرتو میده دست کسایی که فقط بلدن ازش واسه اذیت کردن آدما استفاده کنن. مثل این میمونه بگم این مورچه‌هایی که دارن راه میرن، نمیتونن منو اذیت کنن. اما من که میتونم برم دقیقاً همینکارو بکنم که اگه یه روز یه مورچه‌ای رو اذیت نکردم فکر کنن از روی بزرگواری و محبت منه.!
درحالیکه ما خیلی جاها وظیفمونو یادمون میره انسانیت یادمون میره و این قدرته که باعث فراموشی انسانیت میشه، من به این پی بردم که قدرت اشتباه انسانارو ضعیف‌تر میکنه. مثلاً من هم بتونم زندگی یکیو زیبا کنم و هم بتونم براش جهنم بسازم، اما دومیو انتخاب کنم که قدرتم بیشتر به چشم بیاد، اینجاست که انسانیتو نابود کردم. خوبه همه اینو بفهمیم اگه حال و روز چند نفر به مابستگی داره، کمکشون کنیم نه قدرت نمایی، نه بالا بردن درجه و جایگاه. من حاضرم یه کارگر ساده اما دارای انسانیت باشم تا یه رئیس قلدر و بی‌وجدان. انسانیت خودش آدمارو میبره بالا بدون نیاز به هیچ دستی.
از جاش بلند شد و از پنجره به حیاط بزرگمون زل زد- دارم کار می‌کنم رو خودم تا به هر حرفی یا به هر توهینی یا به هر حرکتی واکنش نشون ندم. یکی محبت داره به من یکی نداره! برداشت‌ها متفاوته باید به نظر همه احترام گذاشت گاهی نباید واکنش نشون داد چون سکوت عاقلانه‌ترین راه حله. من راه خودمو دارم راهمو هم ادامه میدم مهم نیست بقیه چی میگن.
انرژی مثبت بدن دریافت می‌کنم و سعی می‌کنم برگردونمش. انرژی منفی بدن، بی تفاوت از کنارش عبور می‌کنم. دارم کار می‌کنم رو خودم، تا به بهترین ورژن خودم، به همونی که میخوام و آرزوشو داشتم برسم.
حس می‌کنم بعضی اوقات باید برای کسایی که از من بدشون میاد قلب بفرستم. هربار بحثی میشه، مدام با خودم میگم نباید بجنگم. جنگ و رقابت انرژی منفی درست میکنه باید خودم تنها رقیب خودم باشم نباید برای چشم بقیه کار کنم، واسه اینکه به خودم خیلی چیزارو ثابت کنم باید تلاش کنم باید بتونم همرو دوست داشته باشم حتی اوناییو که از من متنفرن. عشق تنها راهِ نجات آدمه نباید بذارم کینه و دشمنی تو قلبم نفوذ کنه.
قلبم گرفت از اینهمه منطق دوستم! منم از جام بلند شدم و روبه روش وایستادم. قدش چندسانتی از من بلندتر بود دستاش رو محکم فشار دادم و با صداقت کامل کلمات رو به زبون اوردم- بخشیدن همیشه کار خوبی تلقی می‌شده.کلی بهمون توصیه شده، گوشزد شده، تو ببخش، تو بزرگی کن و ببخش، بخشش از بزرگانه. خلاصه اونقدر بهمون گفته شد که به این ذهنیت رسیدیم که باید همیشه ببخشیم. چون اگه اینکارو نکنیم، کوچیکیم، پستیم، بزرگ نیستیم. میدونی، آره، بخشیدن خوبه ولی بخشیدن ریسک خیلی بزرگیه. بعضی از آدما خیلی زود به خوبی عادت میکنن، بدتر از اون فکر میکنن که وظیفته.
وقتی بخشیدی، میخوان دفعه بعد هم همین کارو کنی. اینجا دیگه تو خوب و بزرگ تلقی نمیشی، اینجا فقط داری سواری میدی. اینجا دیگه اونقدری کوچیک شدی که طرف میتونه هرکاری که دلش میخواد با تو و دلت بکنه و مطمئن هم باشه که می‌بخشیش. بخشیدن خوبه، آره ببخش عشق ممنوعت رو ولی نه اونقدر که دوباره سوارت بشه.
دستامو کشید و من رو پرت کرد تو بـ*ـغلش- تو چرا انقد خوبی افسانه؟؟
من هم با تمام قدرتم تو حصار دستام قرار دادم- کتایون یادت نره انسانیت بزرگترین دینه پس انسان باشیم...

انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 10 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
آخرین بشقاب هم آب کشیدم سرجاش گذاشتم... دستکشامو دراوردم و اویزون کردم. مامان با خجالتی اومد تو اشپزخانه- ببخشید مادر امروز کلی خسته شدی ظرف شام و میوه رو شستی.
لبخند خسته‌ای زدم- نه بابا من بخوابم شبت بخیر.
- شبت بخیر دِتِر (اصطلاح مادرا به فرزند دخترشون در زبان مازندرانی که همون دخترم است).
رفتم اتاقم و کرم مرطوب کننده رو به پوستِ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 11 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
وسط شام بودیم که مادر گفت- ناصر پس فردا واسه دخترمون میخواد خواستگاری بیاد.
گونه‌های افسون از خجالت قرمز شد.
پدر با اخم گفت- واس کدومشون؟.
- افسون.
پدر اهانی گفت- کیه؟
مادر با غرور گفت:
--پسر سهراب, کیا
چشمانِ پدر برقی زد:
-کی بهتر از پسر سهراب بالای سر!
افسون از خوشحالی لـ*ـب بالایش را گاز گرفت .برای خودم یک لیوان دوغ ریختم و سر کشیدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 10 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
با وسواس مانتوی کُتی مشکی‌ام را از رگال برداشتم همچنین شلوار زاپ دار مشکی‌ام را
بابلیس را به برق زدم و تا گرم شدن آن روی ناخن‌هایم لاک قرمز زدم بعدازآنکه مطمئن شدم خشک‌شده‌اند، موهایم را باحوصله فر کردم. بلند شدم و نگاهی در آیینه به خود انداختم خوب شده بود! آرایش کاملی روی صورتم نشاندم.داشتم گوشواره‌های نقره‌ام را از در کشوم درمیاوردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 10 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سمت راست ما یک صحنه نمایش خالی بود، اما بقیه جاها پر بود از میز و آدم‌های مختلف. یک میز آن جلو بود که دورش یک عالمه نوجوان‌ 14 ساله نشسته بودند. محمد به سمت چپ رفت و به یک جایگاه ویژه که نزدیک به انتهای اتاق بود رسید
-- اینجا جای دنجیه.
جایی که نشسته بودیم، یک سکوی نیم‌دایره شکل رو به صحنه نمایش بود، به خاطر همین من دقیقاً وسطش نشستم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 10 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صداهای افسون و مادر از خواب بیدار شدم خمیازه بلند و بالایی کشیدم و از جایم پا شدم درجا گوشی ام را چک کردم ولی خبری نبود نفسم را از کلافگی بیرون دادم و گوشی را گذاشتم توی جیب لباسم و از اتاقم خارج شدم مادر در اشپزخانه بود و داشت غذا برای مهمانی یا بهتر است بگویم خواستگاری امشب میپخت‌! ارمیا هنوز خواب بود و افسون درحالی که داشت عسلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 9 نفر دیگر

Hana_Nataj

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
239
امتیاز
148
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
اول به عمو سهراب تعارف کرد عمو با لبخند چای را برداشت و به همین ترتیب رسید به کیا! کیا لبخندی بهش زد و چایش را برداشت و بعدازآنکه افسون سینی چای را روی میز قرارداد کنار مادر نشست خاله رعنا با خنده گفت:
--بیا پیش خودم بشین دتر.
افسون با خجالت از جایش بلند شد و پیش خاله رعنا نشست یکم که صحبت عادی زده شد عمو سهراب با صدای رسایی گفت:
--خب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستوده مرا نستود | هانا نتاج کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ryhwn و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا