خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم هو
نام رمان: تاریخ می‌بلعد!
نویسنده: The unborn

ناظر: Ryhwn
سطح: ویژه

ژانر: تاریخی، علمی_تخیلی، تراژدی
دوره‎ی زمانی: 486 تا 465 قبل از میلاد (دوران سلطنت خشایارشا، چهارمین پادشاه هخامنشی)
خلاصه: باختر، به دنبال رازی است، او همیشه می‌خواهد بداند! به او گفته اند برو، پس توقف را بلد نیست. در گوشش خوانده‌اند، بدان! مغزش را از جمله‌ی "زندگی سراسر ماجراجویی ست" سرازیر کرده‌اند. اما نگفته اند، "شاید، آخر زندگی ات را بگیرد"
"مَرگَت مبارک پسرکم، بخواب که آسوده شدی!"
#دختر_گیلکان_جیران
#تاریخ_می‌بلعد
#در_تقاطع_یک_نفس
زاده‌ی مغزِ مریضِ یک دانشجوی تاریخ! (:

{اختصاصی رمان 98}


ویژه رمان۹۸ رمان تاریخ می‌بلعد | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: سویل، سیده کوثر موسوی، M O B I N A و 59 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
d1ig_تاریخ-می-بلعد.jpg
مقدمه:

ناله و مویه هم دارد!
گر چشم باز کنی و ببینی که پا بر گلویت گذاشته، می‌فشارند؛ چه می‌کنی؟!
می‌دانم! زمانی که بغضت را هم بخواهند چه می‌شود.
جآنت را،
دارایی‌ات را،
سـ*ـینه‌ی برافروخته در آتش‌ت را...
خوبی‌ات را هم می‌خواهد.

و حتی خآکت!
***
#دختر_گیلکان_جیران
#تاریخ_می‌بلعد
#در_تقاطع_یک_نفس
بهترین سایت رمان نویسی

انجمن رمان 98


ویژه رمان۹۸ رمان تاریخ می‌بلعد | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: سویل، سیده کوثر موسوی، M O B I N A و 54 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 1
عینک دور سفیدش را به چشمانِ خاکستری‌اش زد و زمزمه‌وار متون نقش بسته به روی صفحه‌ی کامپیوتر را با دقت خواند:
- اهورامزدا خدای بزرگ است که این زمین را آفرید، که آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی را برای مردم آفرید، که خشایار شا را شاه کرد. یک شاه از بسیاری، یک فرمانروا از بسیاری! منم خشایارشا، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورهای مردمِ گوناگون، شاه این زمین بزرگ و دور و دراز، پسر داریوش هخامنشی.
دستی به شانه‌ی درد گرفته اش کشید و تبسم وار ادامه داد:
- پدر من داریوش، پدر داریوش ویشتاسپ و پدر ویشتاسپ آرشام بود. هم ویشتاسپ و هم آرشام هردو در آن هنگام که دایوش شاه بود، زنده بودند. اهورامزدا را کام چنین بود که پدر من داریوش را در روی این زمین شاه کرد. چون داریوش شاه شد، بناهای بسیار باشکوه ساخت. داریوش را پسران دیگری بودند، همان‌گونه که کام اهورامزدا بود، پدر من داریوش، پس از خود مرا بزرگتر کرد. هنگامی که پدرم از تـ*ـخت رفت، من به خواست اهورامزدا به جای پدرم شاه شدم. هنگامی که من شاه شدم، بناهای بسیار باشکوه ساختم. من آن‌چه را که پدرم کرده، پاییدم و کارهای دیگری به آن افزودم. همه‌ی آنچه را که من ساختم و پدرم ساخت، به خواست اهورامزدا کردیم. اهورامزدا، مرا و شهریاری مرا و کارهایی را که کرده‌ام بپایند و آن‌چه را پدرم ساخته است بپایند! *
کلافه و سرگردان، عینکش را به روی میز انداخت و از صفحه‌ی کامپیوتر عکس گرفت تا فردا به استادش نشان دهد. دستی به موهای قهوه‌اش کشید و عصبی از جا بلند شد:
- لعنت به این پایان نامه!
***
از بس پله‌های کتابخانه را بالا و پایین کرده بود، دیگر نای صحبت برایش نمانده بود. با اوقات تلخی بند کوله پشتی‌ مشکی و ساده‌اش را محکم تر گرفت و وارد کتابخانه شد. زمزمه‌اش وحشیانه از میان دندان‌هایش بیرون جست:
- اندازه‌ی یه سر سوزن به فکر دانشجو نیستن! خب این آسانسورها رو درست کنید دیگه.
کوله‌اش را به روی صندلی آهنی کتاب‌‌خانه گذاشت و وارد شد. بانوانِ میانسالی پشت کامپیوتر نشسته بودند و همان‌طور فنجان چای را با شکر نوش جان می‌کردند، کار دانشجو را هم یک خط در میان راه می‌انداختند! بس که کتاب امانت می‌گرفت و مطالعه می‌کرد، دیگر جای جای این کتابخانه را متر کرده بود. خوب می‌دانست کتاب‌های مربوط به دوران سلطنت شاهنشاهی هخامنشی را در کدام قفسه‌ها جای داده‌اند.
چشمانِ خسته‌اش را مشغول کاوییدن اطراف نشان داد؛ در دیوار سفید رنگی که حداقل هفته‌ای سه بار زیارتشان می‌کرد و پنجره‌هایی با قاب‌های مشکی و دو جداره که بی شک کتابخانه، سکوتش را مدیون آنان بود!
به ته ریشِ قهوه‎‎‌ای اش دستی کشید و نجوا کنان به سمت و سویی که دیگر به قول خودش باید به نامش می‌زدند، رفت.
- قفسه C14.
با ریشخند، کتابی با جلد آبی-قهوه‌ای را برداشت و نگاهی گذرا به صفحاتش انداخت:
- خشایارشا، جهان‌گشای ناکام هخامنشی؟!
لبی کج کرد و برای وارسی به روی یکی از صندلی‌های چوبی همان اطراف نشست و کتاب را با احترام بر روی میزی که کمی جوهر خودکار تزئینش کرده بود، قرار داد.
- ببینیم این سری چی گیرمون میاد.
تمام آن خطوط را از بر بود؛ اما نمی‌دانست چرا اگر باهار و بارها باز هم کتابی با این مضمون با او بدهند، باز هم مشتاق به سمتش پرواز می‌کند. کس در این دنیا نبود به بگوید هر چقدر این کلمه‌ها را زیر لـ*ـب بخوانی، هیچ تغییری نمی‌کند! هر چقدر بخوانی، باز هم او در 54 سالگی می‌میرد. داریوشِ جوانش را متهم کرده، می‌کشند.
نکاتی که به نظرش جالب می‌آمد را یادداشت کرد و با دندان قروچه آن را به جای اصلی‌اش برگرداند:
- آخ اردوان، آخ. تو چقدر نفرت انگیزی. حیفِ اون همه مهر و محبتی که خشایارشا بهت داشت.
سخنش، با صدایِ ویبره‌ی تلفن همراهش در جا خشکید. به محض اتصال تماس، جمله‌ای شتابان را شنید:
- باختر، جا نمونی از کلاس. با علیرضا افتخاری داریم‌ها!
از شنیدن این مقایسه‌ی احمقانه به خنده افتاد. چه کسی باور می‌کرد روزی هم مجید افتخاری را با یک بزرگ‌ مرد عرصه‌ی موسیقی مقایسه کنند؟!
***
#دختر_گیلکان_جیران
#تاریخ_می‌بلعد
#در_تقاطع_یک_نفس

* ترجمه سنگ نبشته خشایارشا در تـ*ـخت جمشید
بهترین سایت رمان نویسی
انجمن رمان 98


ویژه رمان۹۸ رمان تاریخ می‌بلعد | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تعجب
Reactions: masera، سویل، سیده کوثر موسوی و 51 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 2
نام درسی که استاد سعی داشت در مغز دانشجو فرو کند را در ذهن خواند:
- انقلاب مشروطیت و تحولات سـ*ـیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن.
دست به سـ*ـینه به صندلی چوبی‌اش تکیه داد و در افکارش غوطه ور شد.
او روحیه‌ای جنجالی داشت، یک پسر کنجکاو و متجسس بود. تا مسئله‌ای در ذهنش ایجاد می‌شد و پاسخی برایش پیدا، سریعاً مشکلی دیگر بر سر راهش سبز می‌شد! اگر این سرگردانی ادامه پیدا می‌کرد، نمی‌توانست از پایان نامه‌اش نمره‌ی درست و درمانی بگیرد.
با ضربه‌ای که از سمت یکی از دوستانش بر او وارد شد، به خود آمد:
- حواست کجاست باختر؟ الان استاد یه چیزی بهت می‌گه‌ها.
ریشه افکارش پاره شده بود، پس بهتر بود به حرف‌های استاد گوش فرا دهد. از بیکاری بهتر بود! او علاقه‌ی خاصی به تاریخ داشت؛ اما نوبت به کلاس‌های دکتر افتخاری که می‌رسید، حاضر بود بمیرد اما در کلاس‌های این مردکِ پر حاشیه شرکت نکند.
با نوازش شلوار کتان و تیره‌‌اش، چشمانش را در حدقه چرخاند و سِمَتِ استاد را در ذهن مرور کرد.
- استادیار و مدیر گروه رشته تاریخ!
صدای استاد بود که ریسمانِ افکار باختر را در ذهنِ قفل کرده‌‌اش پاره کرد:
- سال‌های بعد از ۱۲۷۰ خورشیدی، برای حکومت ایران، سال‌های تشدید مشکلات اقتصادی بود. از یه سو تورم شدید باعث کاهش ارزش مالیات روی زمین‌ها شد و از طرف دیگه، کاهش ارزش جهانیِ نقره، ارزش قرون رو در برابر پوند استرلینگ به شدت کاهش داد. این مشکلات، دربار ایران رو وادار کرد که در سال‌های ۱۲۷۹ و ۱۲۸۱ به ترتیب دو میلیون و یک میلیون پوند از دولت روسیه وام بگیره.
ناگهان صدای بلندی، کلام استاد را شکست:
- استاد، خسته باشید!

دانشجویان، به دنبالِ استاد که کیف به دست در را باز کرد و کلاس خارج شد، به راه افتادند. باختر، عجول دوستانش را کنار زد، عینک به چشم زده و با چنگی بر دیوار نسبتاً کثیف دانشکده، به سمت استاد دوید.
- استاد، باهاتون کار داشتم؛ من نتو...
استاد افتخاری اما بی‌توجه به او و نگاه پریشانِ خاکستری‌اش، هر لحظه به دربِ شیشه‌ای خروجی دانشکده، نزدیک‌تر می‌شد.
- الان کار دارم، باید برم! یک ساعت دیگه بیا اتاقم.
با این حرف ایستاد و رفتن آن مردکِ خودشیفته را تماشا کرد. نجوایی از میان دندان‌هایش بیرون پرید:
- دو دقیقه به حرف‌هام گوش می‌دادی، آسمون به زمین نمی‌اومد...
سپس حرصی و پریشان، سخنش را ادامه داد:
- جناب آقای دکتر مجید افتخاری!
نفسی طولانی و عمیق کشید و بی‌حوصله، به روی یکی از صندلی‌های قرمز سالن نشست.
نگاهی به ساعتِ نقره‌ای رنگش انداخت. دیگر در طول روز کلاسی نداشت؛ اما ناچار بود برای صحبت با دکتر افتخاری همچنان در دانشگاه بماند!
به یک آن، یکی از دوستانش به طرفش پا تند کرد و در کنارش نشست.
- چرا این‌جا نشستی؟! کلاسی که نداریم دیگه. نمی‌ری خونه؟
کاملاً به صندلی تکیه داد و به دیوار‌های کاشی کاری شده‌ی روبه‌رویش خیره شد.
- نه امیر جان. باید بمونم، با افتخاری کار دارم.
امیر، چشمان مشکی‌اش را برهم فشرد و آرام خندید. ایستاد و با لودگی‌، جمله‌ای را به سمت باختر پرتاب کرد که قهقهه‌ی او را در پی داشت:
- پس حتما یه اسپری فلفل هم همراه خودت ببر! من می‌رم خوابگاه، دیر کنم از اتوبوس جا می‌مونم.

***
#دختر_گیلکان_جیران
#تاریخ_می‌بلعد
#در_تقاطع_یک_نفس
بهترین انجمن رمان نویسی

سایت رمان نویسی


ویژه رمان۹۸ رمان تاریخ می‌بلعد | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: masera، سویل، سیده کوثر موسوی و 49 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 3
نرمک نرمک از پله‌ها بالا رفت و رو‌به‌روی اتاقکی با درِ قهوه‌ای ایستاد. نگاهی به سر درِ اتاق انداخت.
"گروه آزمایشی تاریخ"
با استخوان انگشتِ اشاره‌اش، ضربه‌ای به درب طرح چوبِ اتاق زد و با احتیاط وارد شد. به سمت کارشناسِ رشته‎‌اش که پشت کامپیوتر قدیمی و خاکسترش‌اش نشسته بود و خود را غرق در کار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان تاریخ می‌بلعد | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: masera، سویل، سیده کوثر موسوی و 48 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 4
سرخوش و با نشاط وارد کلاس شد. از فکر اینکه شب به سمت شیراز پرواز خواهد کرد، لحظه‌ای شکرخندِ نشسته به روی لـ*ـب‌هایش او را رها نمی‌کرد. شوق دیدن کنده‌کاری خشایارشا، از او یک پروانه ساخته بود.
استاد وارد و تدریس آغاز شد. شیطنت‌های گاه و بیگاه دانشجویان، استاد را کلافه کرده بود. پریشان و درمانده، تدریس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان تاریخ می‌بلعد | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: masera، سویل، سیده کوثر موسوی و 46 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 5
بعدِ پیاده شدن از اتوبوس تصمیم گرفت به اوامر مادرش جامه‌ی عمل بپوشاند.
آسمان کم کم در حصار دستان ظلمت غرق می‌شد و لامپ‌های مغازه‌ها و سوپر مارکت ها روشن. جلوه زیبایی را شکار کرده بود. انگار ستارگان از ارتفاع خسته شده و به نزد زمینیان کوچ کرده بودند. نگاهی به مردمِ در حال خرید انداخت. مردم هراسان و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان تاریخ می‌بلعد | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: masera، سویل، سیده کوثر موسوی و 49 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا