خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

!MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/10/19
ارسال ها
1,150
امتیاز واکنش
10,424
امتیاز
323
زمان حضور
73 روز 8 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماجرا از آنجا آغاز شد که شوهر انیس خانم درست در روز زایمان همسرش غیب شد. زن همسایه که برای کمک به او آمده بود متوجه شد شوهر خودش هم غیب شده و زمانی که با طاهره خانم ،یکی دیگر از همسایه ها تصمیم گرفت انیس را به بیمارستان برساند دچار جریان دیگری شد. او به سرکوچه رفته بود تاکسی بگیرد که انیس خانم و دو فرزندش و طاهره خانم هم غیب شان زد. زهرا خانم دچار تردید شده بود و با خودش می گفت نکند جن ها بلایی سر انیس خانم آورده اند.و اما ادامه این داستان را می خوانیم.
به گزارش رکنا، زهرا خانم دلشوره گرفته و حواسش پرت شده بود. ناگهان بوی سوختنی به مشامش رسید و تازه یادش آمد قابلمه سیب زمینی روی اجاق گاز گذاشته تا سیب زمینی کوبیده درست کند. با عجله به آشپزخانه رفت. قابلمه ته گرفته بود. اجاق را خاموش کرد و در حالی که زیر لـ*ـب به خودش بدو بیراه می گفت قابلمه را برداشت و داخل سینک گذاشت. چادرش را سر کرد و دوباره به مغازه شوهرش رفت. مغازه همچنان تعطیل بود. دلهره و اضطرابش بیشتر شد. زهرا خانم جلوی در خانه از پسر ۱۲ساله اش پرسید تو حامد و سعید را ندیدی ؟. پسر نوجوان آب دهانش را قورت داد و گفت: ما داشتیم بازی می کردیم. من یک لحظه به خانه آمدم آب بخورم. اما وقتی برگشتم رفته بودند و دیگر از هیچ کدام شان خبری ندارم. زهرا خانم سرش را تکان داد و به داخل خانه رفت. عقربه های ساعت ۴بعداز ظهر را نشان می دادند که زهرا خانم دوباره چادرش را سر کرد و به خانه آقا رجب رفت. می خواست ببیند از طاهره خانم خبری شده یانه. هر چه در زد کسی جواب نداد. با خودش می گفت تا ۲ ساعت قبل عصمت (دختر آقا رجب ) خانه بود و حالا او هم غیبش زده است. برگشت و با صحنه عجیب دیگری ربرو شد. ماشین سیمرغ سبز چمنی آقا رجب هم غیب شده بود. زهرا خانم شوکه شد چرا که از طاهره خانم شنیده بود شوهرش با مینی بـ*ـو*س به روستا رفته و فردا برمی گردد. تا چند ساعت پیش ماشین سیمرغ هم اینجا بود. یعنی چه شده است؟!فکر کرد نکند دارد خواب می بیند. زن جوان با کلی حیرت به خانه برگشت.
نزدیک غروب شده بود. دلش مثل سیرو سرکه می جوشید. گوشی تلفن را برداشت و به خانه مادر شوهرش زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی به مادر شوهرش گفت:از صبح آقا محمد مغازه اش را تعطیل کرده و غیبش زده ،می خواستم ببینم خانه شما نیامده است
مادر شوهر که فرصت را مناسب می دید حرف قلمبه ای نثار عروسش کند گفت:تو چه زنی هستی که از صبح شوهرت نیست و حالا دنبالش می گردی ؟.
زن جوان بعد از این گفتگوی نیش دار تلفنی خداحافظی کرد و گوشه ای کز کرد و زانوی غم بـ*ـغل کرد و ناخواسته پلک هایش سنگین شد و خوابش برد. دقایقی بعد ،صدای ممتد زنگ بلبلی خانه زن جوان را سراسیمه از خواب پراند. با عجله به داخل حیاط رفت و در خانه را باز کرد. مادر شوهر و خواهر شوهرش آمده بودند. آنها نگران غیبت آقا محمد بودند. زهرا خانم برای شان توضیح داد که امروز همه چیز عجیب و غریب شده و انیس و شوهرش و دو فرزندش و طاهره خانم و حتی ماشین آقا رجب هم غیب شان زده است.
مادر شوهر در داخل حیاط و روی قالیچه دستبافت که خودش برای زهرا بافته بود نشست. در حالی که از درد پا می نالید و به متکای قرمز رنگ طرح طاووس تکیه داده بود گفت:خدا بیامرزد ،مادربزرگم چند سال قبل وقتی جوان بودم بر ایم تعریف می کرد سال ها قبل جن ها به یک زن زاچ تنها حمله کرده و او را با خود برده اند و بچه اش را کشته اند.
چانه پیرزن گرم شده بود و همچنان صحبت می کرد که خواهر آقا محمد حرفش را قطع کرد و گفت: دست بردار مادر جان ،من نمی دانم این قدیم ها چه قدر بیکار بوده اند و نشسته اند و از این خرافات جور کرده اند.
پیرزن حرف های دخترش را تایید کرد وگفت: واقعا هم قدیم ها از این خرافه ها جفت و جور می کردند تا آدم ها بیشتر قدر همدیگر را بدانند و محبت واقعی به هم داشته باشند.
زهرا خانم در حالی که دلهره داشت با لبخندی به صورت مادر شوهرش نگاهی کرد و گفت:شاید آقا محمد رفته برای مغازه جنس بیاورد ،الان دیگر هر کجا باشد پیدایش می شود بعد به آشپزخانه رفت و با سینی چای و کتری و سه لیوان بلوری برگشت. کنار مادر شوهرش نشست و مشغول ریختن چای داخل لیوان بود که ناگهان از خانه انیس صدای ناله ایشنید .
زهرا خانم ناخودآگاه از جابرخاست . دست و پایش را گم کرده بود . روسری صورتی اش را محکم گره زد و بی آنکه چیزی بگوید به طرف در حیاط دوید . هوا تاریک شده د و جلوی پایش را درست نمی دید.
در این لحظه زهرا خانم با اتفاق دیگری روبرو شد . به طرف در حیاط می دوید که چیزی شبیه طناب دار گردنش را فشار داد و او محکم به زمین خورد . چشمانش سیاهی رفت و روی زمین ولو شد


داستان جن ها و ربودن زن باردار

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا