خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعدها این را فهمیدم. بعدها که همراه عشق، هراس هم آمد. فهمیدم که روی دیگر عشق مرگ است، اندوه است. وقتی اتصال پیدا کردم هراس هم به همراهش آمد. مرگ را هم در نزدیکی‌ها حس می‌کردم. از خواص دل سپردن است در این ملک که فنا و ویرانی بسیار دیده، بالا و نشیب و بدعهدی ایام را. (کتاب شکوفه‌های عناب – صفحه ۱۱)
***
تا آن زمان از دنیا هیچ ندیده بودم به جز چند کوچه‌ی خاکی محله و چند خانه‌ی اربابی که در آن‌ها کار کرده بودیم. حالا شهر فرنگی پیش رویم بود پُر از تصاویر سیاه و خاکستری اما نه سفید. اواخر فقر. انتهای ناامیدی به همراه اندکی امید. ته رذالت که در آن، گاه معصومیت هم می‌دیدی. پایان آدمیت، گرچه فریبنده و بزک کرده اما چرک. (کتاب شکوفه‌های عناب – صفحه ۵۷)



شکوفه‌های عناب | رضا جولایی

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
دو روز تو خونه موندم. فقط نوشیدم. اون قد نوشیدم تا بالا می آوردم. سروپام غرق کثافت بود. مبهوت بودم و اندوه‌زده. اما نوشیدن هم منو آروم نمی‌کرد. درد جنون به جونم افتاده بود؛ فقط باید رگامو وا می‌کردم تا هر چی کثافت و اندوه تو تنمه بریزه بیرون اما جرئتشو نداشتم. (کتاب شکوفه‌های عناب – صفحه ۸۵)
***
روز اول عید، کوچه و خیابان‌ها خالی بود. احساس دلتنگی به سراغم آمد. انگار… انگار چه؟ آن تنهایی را نمی‌توانم توصیف کنم. شاید اگر در چنین روزی روی سکوی دُکان شبکوب زده‌ای بنشینی و یک سو کوه‌های سفیدپوش را ببینی و سوی دیگر غباری را که از کویر برخاسته و آرزو کنی که یک نفر پیدا شود و به تو دشنام دهد، فقط دشنام دهد تا بفهمی تنها نیستی، خواهی فهمید چه می‌گویم. (کتاب شکوفه‌های عناب – صفحه ۱۰۴)



شکوفه‌های عناب | رضا جولایی

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
از مقبره بیرون رفتم. در صحن قبرستان، میان درخت‌های زرد که سیر نمی‌شدم از تماشای برگ‌های‌شان، معرکه‌ای از رنگ‌ها بود. آن سوتر پشت دیوار کوتاه گِلی، دِه را می‌دیدم و علف‌های زرد که بر پشت‌بام‌های کاهگلی روییده بود و پایین‌تر، شهر در غبار پاییزی پنها بود؛ شهر بی‌ترحمی که شما را از من گرفت، شهر خشک کوچه‌های پیچاپیچ، این شهر خاکستری محصور در میان حلقه‌ی کوه‌ها که بازوان برهنه‌اش به سوی بیابان‌های زیر پای‌شان گسترده بود و فکر کردم به روزهای تنهاییِ پیشِ رو، بی‌امید، با امیدِ بیهوده همراه با سیمای بی‌تغییر مرگ. (کتاب شکوفه‌های عناب – صفحه ۱۵۰)



شکوفه‌های عناب | رضا جولایی

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاییز که رسید و از گرمای هوا کاسته شد، جمعه‌ها راه می‌افتادیم در کوچه باغ‌های دِه ونک، معابر باریک پُردرخت که میان دیواره‌ی برگ‌ها گم می‌شدیم و انگار در بین این موجودات بی‌کلام و سخن در امان بودیم از بلا و قضای جهان؛ مثل همان خانه‌هایی که در کودکی با چند بالش و متکا می‌ساختیم و ترس و بی‌فردایی و مرگ را به به آن راه نبود. می‌گفتید بزنیم به دِل دارودرخت‌ها تا فراموش کنیم بی‌عدالتی و بی‌مروتی اهل عالم را و بشوییم از جان زخمی‌مان شرِ ظلمات ظلمی را که در اطراف‌مان می‌بینیم. پا می‌گذاشتیم روی برگ‌های هزار نقش رنگارنگ و می‌بوییدیم عطرشان را که زیر پای‌مان به جای چمن سبز، فرشی سرخ و نارنجی گسترده بودند. (کتاب شکوفه‌های عناب – صفحه ۲۲۶)



شکوفه‌های عناب | رضا جولایی

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌دانم چه ساعتی به خواب می‌روم. وقتی بیدار می‌شوم ماه غروب کرده و ستاره‌ها دیگر پیدا نیستند. بلند می‌شوم، آهسته از پله‌های چوبی پایین می‌روم و کوره‌راه پشت قهوه‌خانه را در پیش می‌گیرم. خنکای سحر… چه حالت غریبی دارد این لحظه از پگاه، پیش از دمیدن خورشید. همه‌جا آرام است و گویی جهان چشم فرو بسته. جیرجیرک‌ها خاموش شده‌اند، صدای مرغ حق را نمی‌شنوم، بالای سرم دیگر از آن چراغانی عظیم خبری نیست. جهان رنگ دیگری گرفته. نسیمی از جنگل‌های دوردست می‌وزد. من زنده‌ام و یک روز دیگر را خواهم دید. حس می‌کنم لحظه‌به‌لحظه‌ی این روز را باید زندگی کنم و در عین حال از مرگ هراسی ندارم. هم‌اکنون حاضر به مُردن هستم. بی‌هیچ تأسفی. پس دیگر از هیچ کس هراس ندارم. (کتاب شکوفه‌های عناب – صفحه ۲۷۴)



شکوفه‌های عناب | رضا جولایی

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا