خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهان خود را در هیاهوی بیداری گنجشک‌ها دید. داشتند تندتند از درخت سقوط می‌کردند. انگار سردی‌شان شده باشد و گیج بلند شوند ببینند چیزی نمی‌بینند و سقوط کنند بیفتند زمین داشتند می‌افتادند زمین. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۹)
***
همه‌ی زندگیش همین بود. رفتن دنبال مهره‌های خیال. چرخیدن در گذشته. و برگشتن. و همیشه که برمی‌گشت، می‌گشت دنبال حال. حالی که گذشته بود و رفته بود. پس زندگیم تمامش در خیال، گذشته بود. در خیال گذشته و غیاب حال. حال اگر که بود فقط دری بود برای عبور – برای رفتن به گذشته و مرور قبل. توی قبل تمام چیزهایی که داشت و دوست می‌داشت باقی بودند. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۴۲)



کوچه ابرهای گمشده | کوروش اسدی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
کاش می‌شد با هر حمام آدم از داخل هم پاک شود. پیش از هر دوش گرفتن این حال را داشت که می‌رود تا تازه شود. آدم تازه‌ای بشود برای بعد. ولی بیرون که می‌آمد دو دقیقه بعد می‌دید همان بوده که بوده. با همان فکرها و همان خیال‌ها. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۷۰)
***
ادبیات، عرصه‌ی وهم است – هرج و مرج موجودات ذهن که دنبال زبانند. می‌گردند تا بیایند، تا به زبان بیایند – برسند به صدا و صوت. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۷۵)




کوچه ابرهای گمشده | کوروش اسدی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
قبول دارم توی این مملکت قانون‌های بازی روشن نیست. اصلا، فضای بازی روشن نیست. انگار همیشه وسط بازی برق می‌رود. بعد تو نمی‌دانی کجای بازی هستی. فقط چیزی که هست یک حس مشخصی از آغاز بازی داری. انگار آدم دارد به جای یک نفر با دو نفر بازی می‌کند. هم رقیب، هم تاریکی. قانونش این است. قانون این‌جا این است. توی بازی، دو نفر هستید ولی باید حواست به چوب و ضربه‌های یک نفر غایبی هم باشد. نفر سوم کیست؟ کسی نمی‌داند. پیدا نیست. همیشه توی تاریکی است. ولی همه می‌دانیم که هست و ضرب دستش هم زیاد است. چیزی که هست فقط باید اطمینانش را جلب کنی. که به بازیت علاقه‌مند شود. که بگذارد کار خودت را بکنی. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۹۶)



کوچه ابرهای گمشده | کوروش اسدی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
فرهنگ ما فرهنگ پوشیدگی است. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۱۶۱)
***
توی همین فکرها بودم که دیدم کسی چند متر دورتر از من ایستاده لای درخت‌ها دارد نگاهم می‌کند. اول از حالت ایستادنش خوشم نیامد. حالت آدمی را داشت که انگار ایستاده تو هوا. بعد ولی دیدم انگار واقعا هم توی هوا ایستاده. یک آن لرزی تند دوید تو تنم. آهسته رفتم جلو. یکی خودش را از درخت آویزان کرده بود. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۱۶۸)
***
فکر آزارم می‌داد. تا تنها می‌شدم از هجوم یک احساس‌های درهم و برهم مغزم می‌خواست منفجر شود. می‌دانستم که فکر کردن کار خطرناکی است. فکر، آدم را به کشتن می‌داد. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۲۵۶)



کوچه ابرهای گمشده | کوروش اسدی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
جغرافیای شهر را گم کرده بود. فقط می‌دید که می‌دوند. مدتی گذشت تا حس زمان و مکان را باز پیدا کند. منگ بود. نورِ گردانِ سرخ روی دیوار پاشیده می‌شد. دیوار انگار جان پیدا کرده بود و تکان می‌خورد. سایه‌ها روی دیوار می‌دویدند، روی آسفالت خیس همراهِ حرف‌های مبهمی در هوا همهمه‌ای گنگ می‌دوید. نامفهوم بودنش ترسناک بود. سفیدی پیش می‌آمد. لکه‌ی سفید دونده‌ای لای ماشین‌ها می‌پیچید و می‌آمد طرف‌شان. انگار چیزی می‌گفت. می‌دوید و چیزی به جمعیت می‌گفت یا به هوا. کارون نمی‌شنید. شیشه‌ی ماشین بالا بود. آمد و از برابرِ پنجره که گذشت یک آن چهره‌اش را دید و بعد دیگر نبود. رفته بود و با هیاهو و ازدحام خیابان یکی شده بود. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۳۸۷)



کوچه ابرهای گمشده | کوروش اسدی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا