مشاعره با اشعار سعدی

moh@mad · 24/1/23

matieh گفت:
یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را

ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار

برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم
یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار

Moubina · 25/1/23

moh@mad گفت:
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار

برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم
یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار

روا بود همه خوبان آفرینش را

که پیش صاحب ما دست برکمر گیرند

قمر مقابله با روی او نیارد کرد

وگر کند همه کس عیب بر قمر گیرند

moh@mad · 25/1/23

Moubina گفت:
روا بود همه خوبان آفرینش را

که پیش صاحب ما دست برکمر گیرند

قمر مقابله با روی او نیارد کرد

وگر کند همه کس عیب بر قمر گیرند

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد
و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

matieh · 27/1/23

در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تـ*ـخت زنگی نشست

به دورانش از کس نیازرد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس

moh@mad · 27/1/23

matieh گفت:
در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تـ*ـخت زنگی نشست

به دورانش از کس نیازرد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

matieh · 27/1/23

یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست

هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست

moh@mad · 27/1/23

matieh گفت:
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست

هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

matieh · 27/1/23

ما را همه شب نمی‌برد خواب
ای خفته روزگار دریاب

در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه می‌رود آب

moh@mad · 27/1/23

matieh گفت:
ما را همه شب نمی‌برد خواب
ای خفته روزگار دریاب

در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه می‌رود آب

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

matieh · 27/1/23

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست
بـ*ـو*سی به کام دل ندهی بر دهان دوست

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بـ*ـو*ستان دوست

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر ممتاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین