دیدی چی شد دلبر؟
دیدی همه آرزوهامون قبل از خودمون به گور رفتن؟
دیدی یه شبه تو اوج جوونی پیر شدیم؟
دیدی قولامون قبل از اینکه موعدش برسه تاریخ انقضاش تموم شد؟
دیشب خوابتو دیدم.
راستش هرشب میبینم!
هرشب چشام که گرم خواب میشن عسلِ چشات خوابمو شیرین میکنه.
از خواب که بیدار میشم هنوز گیج چشاتم؛ تا به خودم میام میبینم ای دل غافل، دیگه ندارمت که با ذوق خوابمو برات تعریف کنم.
هر روز صبح گیجی که از سرم می پره و یادم میاد ندارمت میشینم یه گوشه و حل میشم تو خاطره هامون...
بی هوا یه قطره اشک جاخوش میکنه رو گونم...
میشینم گریه میکنم برای همه ی اون کافه هایی که باهم نرفتیم،
همه اون ولیعصرا و انقلابایی که باهم قدم نزدیم،
همه اون پیرهن گلدارایی که برات نپوشیدم،
همه اون پیرهن چهارخونه هایی که برات نخریدم!
برای همه اون شربت بهار نارنجایی که تو اوجِ گرمایِ تابستون برات درست نکردم،
همه اون شبایی که نشد به قول داریوش"با هم بشینیم و سحر پاشیم"
برای همه اون بحثایی که سر رنگ اتاق بچمون نکردیم،
همه اون شبایی که نشد از گریه های بچمون تا صبح بیدار بمونیم،
برای همه اون غذاهایی که باهم درست نکردیم،
همه اون سالایی که باهم تحویل نکردیم!
آخ...
اون فیلم قشنگه که با هم ندیدیمو بگو!
اون نیمه شبه که نشد برات مولانا بخونم و از اون خنده ها تحویلم بدی که میمیرم براش...
هر روز این نداشته های دونفرهمون؛
بغض میشه تو گلوم،
اشک میشه رو گونم،
درد میشه تو عمق وجودم.
تازه همه اینا واسه روزا بود!
شبا رو نگفتم برات...
خلاصه دلبر،
تصور نداشتنت ترسناک بود؛
ولی واقعی نداشتنت خیلی ترسناکتره،
خیلی زیاد...
رمان 98 | بهترین انجمن رمان نویسی