کپی با ذکر منبع!
اولین دلنوشته
امیدوارم مورد پسند واقع شود.
.
.
.
چه کسی در این دوره زمانه آدم را برای خودش میخواهد؟
جیبت که پر از پول باشد, عشق را داری! همه بتو احترام میگذارند! کرنش و تعظیمت میکنند و برای خوش خدمتی چیزی کم نمیگذارند!
توئی که با جیبِ خالی و پُزِ عالی عاشق میشوی, نشاشیدی شب درازست...
دو روز که در مخارجِ زندگی کم بیاوری هیچکس نگاهت هم نمیکند. عشقت هم برای تو پُشتک و واروُ نمیزند و بجای نوازش تحقیرت میکند! عمرِ عشقهای این دوره زمانه کوتاهست... مثلِ مانتو و کیف و کفش, همچون عوضت میکنند که خودت هاج و واج میمانی...از بس خری...خر که شاخ و دم ندارد! کسیکه فکر میکند کسی برای مهربانی و دلسوزی تره خرد میکند, خرست...هیچکس دلش برای تنهائیِ تو نمیسوزد! هر کسی هم که کمی تا قسمتی از مهربانی چیزی در ضمیرش باشد, توسطِ دیگران تغییر میکند و یاد میگیرد که: خواهی نشوی رسوا,همرنگِ جماعت شو...
تو دوباره تنها میمانی...با دیوار,پنجره,با خودت حرف میزنی,دشنام میدهی,بخودت دلداری میدهی,برایِ خودت نیمروُ و اُملت درست میکنی, وقتیکه چای را هورت هورت سر میکشی مرتّب با خودت کلنجار میروی! دست میبری لایِ موهایت و دوباره چندتائی مویِ سفید از کلّه ات کنده میشود! تو دیگر نوجوان نیستی...جوان هم نیستی...به نیمۀ راه رسیده ای! پشتِ سر خراب, روبرو سراب...
چهار تا پخمه هم پیدا میشوند و ترا دلداری میدهند! که دنیا برای همه همینست...سختی برای همه وجود دارد! و تو کلّه پوک میپذیری که, دنیا همینست...اگر جُز این باشد که دنیا نیست, بهشت میشد!
اما دوباره بخودت میائی! جلوی آینه داد میزنی: اینقدر کِرم نریزید,بگذارید آدم زندگیش را بکند! اما کِرمها جزئی لا ینفک از زندگی ما آدمها هستند! آنها حتّی پس از مردن دست از سرمان بر نمیدارند! در زندگی روحمان را میخورند و پس از مردن گوشتمان را!
یادِ شعرِ سهراب میفتی:( خوشا بحالِ گیاهان که عاشقِ نورند و دستِ منبسطِ نور همیشه بر شانۀ آنهاست)
شانه ات را نگاه میکنی...بجایِ موهایِ قشنگِ معشـ*ـوقه ات, خاک از آن بلند میشود! مینشینی جلوی کانالهای ماهواره ای, شبکه های خبری مدام زر میزنند! فَشن شوها مرتّب زنهای باربی و خوشگل را با لباسهایِ حریر و ضخیم بنمایش در میاورند! شبکۀ اکشن مدام فیلمهای جنائی و بُکش بُکش نشان میدهد! یکی برای مسیح تبلیغ میکند, یکی برای تقی, یکی برای قلی...یکی هم چاهِ مستراح باز کُنِ برقی تبلیغ میکند! گیج میشوی...زیر سیگارت پر شده از ته سیگار, معده ات در حالِ انفجارست و درد میگیرد...از مقابلِ تلویزیون بلند میشوی, طول و عرضِ اتاقها را راه میروی,فکر میکنی...گریه ات نمی گیرد اما بغض گلویت را فشار میدهد! انگار از هر اتاق کسی ترا میپاید! نگاهت میکند...جلویِ پنجرۀ اتاق می ایستی و به خانۀ نیمه ساخته شدۀ روبرو زل میزنی...کودکیهایت را در کوچه بیاد میاوری! زیرِ گریه میزنی...سیگارت را آتش میکنی! سکوت و سکون آزارت میدهد! کاری از تو بر نمیاید! نمیشود آدمها را براحتی تغییر داد! تن میدهی...به هرچه پیش آید مثلِ یک گاو تن میدهی...صدای زوزه هایت را بادها هم با خود جابجا نمیکنند! کویرِ آدمست و عطشِ عاطفه ترا از پا انداخته...سرابِ مهربانی میبینی و نیم خیز بر رویِ شنهایِ داغ میخزی...لاشخورهایِ سرنوشت به انتظارِ مرگِ تو بال بال میزنند! لاشۀ تنهائیت را به سق میگیرند! و تو تشنه و نرسیده میمیری...
صبحِ فردا میرسد! بیدار میشوی,صورتت را اصلاح میکنی, ادکلن میزنی و یک قطره اشک پائین میفتد و شوریش با بویِ تند الکل قاطی میشود! اشکت را پاک میکنی و چندبار مقابل آینه تکرار میکنی, خاک بر سرت! مرد که گریه نمیکند...
تو باید زنده بمانی, خوشبختی را تجربه کنی! و از خود میپرسی که اگر خوشبختی از من گریخت چه خواهد شد؟! و باز بخودت خواهی گفت: خاک بر سرت...از تو حرکت, از خدا برکت! دیگر هیچ نمیگوئی, کسی شنوا نیست...گوشها مثلِ دیشهای ماهواره ای میمانند! کانالهای بدرد بخورشان کُد شده است و یک مشت آت و آشغالِ تبلیغاتی حوالۀ بیننده میکنند! روشنفکری در این زمانه به چه کارت آمده؟! برو سبزی بفرش و مرسدس بنز بخر تا بگویند آدمی! اهلِ زندگی هستی و سرت به تنت می ارزد... ترا چه در قواره های هدایت صحبت کردن! مگر صادقِ چوبک که رمانِ تنگسیر را نوشت,چند تا را بیدار کرد که تو مستراح راه انداخته ای و نامش را رودخانه گذاشته ای...گِل بگیر دربِ اینجا را تا خودت را با خودش خفه نکرده! دشمن شاد شدی...تنها ماندی...محّلِ سگت هم نگذاشتند! آرام بگیر و تصور کن که مرده ای! بگذار هرکاری که میخواهند با جسم و روحِ خسته ات بکنند! بگذار در مستراحِ احساساتت صبح تا شب ادرار کنند! تو تشنۀ عاطفه بوده ای...بیچاره, دنبال چیزی گشتی که گفته اند: گشتم نبود,نگرد نیست...اگر وفایِ بر پیمان جرمست,تو بر این جرم جاودانه بمان. از روزِ ازل هرکه در راهِ عشق پا گذاشت,دامنش را لکّه دار کردند! بگذار تو هم متهم باشی! بگذار تا وفا و مهربانیت را لگدمال کنند. بگذار حقّت را بخورند! اما حق گلوگیرست...پائین نمیرود! در جهالت مردن,برازندۀ آدم نیست. ما چراغ برداشته ایم...دنیا بکامِ دورویان, ما ناکام اما کامروا میرویم...خوش نیستیم,دردها داریم...این ارثیه را از پدرانمان داریم. همانها که گفتند: هرکه دندان داد,نان هم داد! اما نگفته بودند: هرکه مردانگی کند جوابش نامردیست! اما من هرچه نامرد دیده ام, خوب و خوش و خرّم بود.
خـفه گیـ
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com