خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

بهترین رمانم؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

نفرین.jpg
نام رمان: نفرین
نام نویسنده: zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98
ژانر: فانتزی, تراژدی, عاشقانه
ناظر: YeGaNeH
خلاصه‌ی داستان: داستان پسری که پس از غیب شدن برادرش متوجه نفرین سیاهی می شود که خانواده اش را احاطه کرده و قصد گرفتن جانشان را دارد.
شان، پسر ارشد خانواده پس از این اتفاقات ناگوار به قصد پیدا کردن برادر، و جادوگری که نفرینش را برای آن ها به جا گذاشته اقدام کرده و در این راه اتفاقات وحشتناکی را از سر می گذراند...


در حال تایپ رمان نفرین (جلد اول) | zahra bagheri نویسنده انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Meysa، *ELNAZ*، LIDA_M و 90 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی
فصل اول





قطره‌های درشت باران با سرعتی سرسام آور به شیشه‌ی مربعی شکل تنها پنجره‌ی اتاق برخورد می‌کردند؛ گویی تازیانه‌ای بوده و قصد تنبیه او را داشتند.

آسمان آن روزِ تعطیل نیز گرفته و ابری و کاملا تاریک و ظلمانی بود؛ انگار نه انگار که چیزی از صبح نگذشته و ساعت‌ها به غروب خورشید مانده است‌.

شان در خواب و بیداری لرزش خفیفی کرد و در حالی که کمی جا به جا می شد تا در حالت راحت‌تری قرار بگیرد، به صدای چک چک قطره‌های باران و هوهوی ترسناک باد گوش سپرد.

اما حتی جا به جا شدن‌های مداوم نیز کمکی به فراموش کردن سرما نمی کرد.

با اینکه شب گذشته با پیش بینی وضع هوا تمامی درزها و سوراخ سنبه های پنجره را با پلاستیک پوشانده بودند، هنوز سوز بدی با زیرکی راه خود را باز کرده و وارد فضای کوچک اتاق می شد.

شان با خشم و آزردگی بار دیگر بدن کسل و کوفته‌اش را جا به جا کرد و سرش را زیر پتوی کهنه‌اش پنهان کرد تا شاید کمی گرم شود؛ اما حتی اگر سوز سرما به او اجازه ی بیشتر خوابیدن در روز تعطیل را می‌داد، بوی نم بالشش چنان آزاردهنده بود که موجب می شد تمام تمرکزش را برای استراحت از دست بدهد.

سرانجام دریافت که تلاش برای ادامه دادن به خوابش فایده‌ای ندارد و بهترین اقدام دل کندن از تـ*ـخت و خوردن صبحانه ی مفصلی است که مادرش حاضر کرده است.

شان با دلخوری پتو را از روی خود کنار زد و روی تـ*ـخت فلزی‌اش نشست، در حالی که موهای بورش پریشان و سیخ سیخ شده بود گردنش را خاراند و بی اراده به جای خالی برادرش چشم دوخت.

تـ*ـخت هری درست برعکس تـ*ـخت او کمابیش نو و با ملحفه‌ای سفید و تمیز پوشانده شده بود. بالشش نیز بسیار نرم تر و راحت‌تر به نظر می‌رسید و یقینا بوی بهتری می‌داد زیرا هری همیشه از عطر و ادکلن برای جلوگیری از بوی نم و رطوبت استفاده می‌کرد‌.

شان نگاه حسرت آمیزی به بالش هری انداخت و بالش خود را با حالتی قهرآمیز کنار زد؛ آنگاه به سرعت از جای برخاست و لحظه ای اطرافش را از نظر گذراند.

اتاقی که متعلق به او و برادرش بود، بسیار کوچک و نقلی بوده و تمام اثاثیه‌اش شامل دو تـ*ـخت فلزی، یک فرش دستباف نخ نما، یک بخاری قدیمی و یک کمد چوبی زهوار در رفته می شد که در گوشه ی اتاق قرار داده بودند.

شان که دیگر خوابش به طور کامل از سرش پریده و برخلاف میل باطنی اش هوشیار شده بود، با غضب لگدی به بخاری که شعله‌های سوزانش هیچ تاثیری در جلوگیری از سرما نداشتند زد و به سختی راه خود را از میان فضای کوچک بین بخاری و تـ*ـخت هری باز کرد، سپس کنار پنجره ایستاد و از آنجا به خیابان خیس و لغزنده خیره ماند.

خانه‌ی آن‌ها در یکی از فقیرنشین‌ترین محله‌های شهر بود و کمتر پیش می آمد از آنجا که ایستاده بود منظره‌ی چشم نوازی را ببیند، البته اگر ولگردهای محل را به حساب نمی آورد! با این همه او دلش را به لحظاتی خوش می کرد که شاهد عشق و علاقه ی میان یک مادر و فرزند و یا دو برادر و خواهر باشد؛ هرچند که چنین لحظاتی نیز به ندرت پیش می آمد‌ند.

والدین شان و هری، دو برادری که تنها سه سال اختلاف سنی با یکدیگر داشتند بی اندازه فقیر و تهی دست بودند؛ اما شعار همیشگی آن ها این بود که پول خوشبختی را به ارمغان نیاورده و تنها حضور گرم اعضای خانواده در کنار یکدیگر می تواند یک خوشبختی بزرگ محسوب شود.

البته ناگفته نماند که هری، فرزند کوچکشان به هیچ وجه با اعضای خانواده اش موافق نبوده و به قول آقای وینچستر تافته ی جدا بافته ی خانواده ی کوچک آن ها به شمار می آمد. در واقع او از هیچ تلاشی برای خلاص شدن از شر افکار قدیمی و پوسیده ی پدر و مادر و برادرش باز نمی ماند و همیشه ساز مخالفت و خشونت می زد.

شان با یادآوری رفتارهای تند و خشونت آمیز هری با مادر بیچاره اش آه کوتاهی کشید و با خود فکر کرد که برادرش حق دارد به دنبال پول و ثروت زیاد برود و زندگی بهتری داشته باشد؛ اما او این حق را نداشت که بر سر مادرشان فریاد بکشد و او را به خاطر زندگی حقیرانه شان سرزنش کند؛ زیرا این موضوع به قدر کافی برای پدر و مادرش مایه ی خجالت و شرمساری بود.

شان که با به یاد آوردن این مسائل ناگهان از خود بی خود شده بود از شدت ناراحتی و عصبانیت مشت محکمی به دیوار زد که موجب شد مقداری تار و پود دیوار قدیمی اتاقشات روی زمین بریزد.

با اینکه در آن لحظه از دست هری بسیار خشمگین و عصبانی بود؛ اما با دیدن آن صحنه خشمش را به کلی فراموش کرده و با دستپاچگی قدمی به جلو برداشت که موجب شد سهوا پای راستش را روی خرده های دیوار بگذارد.

-لعنتی!

شان کف پایش را جوری که انگار می خواهد لی لی بازی کند، با فاصله از زمین نگه داشت و ناسزای دیگری گفت. باید هر چه زودتر پاهایش را تمیز می کرد و پیش از رسیدن هری آن افتضاح را جمع می کرد، چرا که او به نظافت اهمیت ویژه ای می داد و معمولا در مواجهه با این اتفاقات واکنش بدی از خود نشان می داد. هرچند که داد و فریادهایش برای شان امری طبیعی بود و اهمیتی به آن نمی داد؛ اما به هیچ وجه حوصله ی بحث و دعوا با او را نداشت.

در همین زمان، درست هنگامی که شان برای به بار آوردن این افتضاح خود را لعن و نفرین می کرد و به دنبال راهی برای سر به نیست کردن خرده های دیوار می گشت، به طور اتفاقی چشمش به دو پسر جوان افتاد که زیر ساختمان خانه ی آن ها ایستاده و مشغول صحبت با یکدیگر بودند.

شان که دیگر علاوه بر عصبانیتش، خرده های ریز و درشتی که بر روی زمین ریخته شده بود را نیز فراموش کرده بود، جلوتر رفت و از آن فاصله دو پسر را زیر نظر گرفت.

در چند ثانیه ی اول اندکی تردید داشت؛ اما پس از کمی دقت اطمینان یافت که کنجکاوی اش بی مورد نبوده و پسر قد بلندی که حالت قلدرها را به خود گرفته، برادرش هری است.

شان شخصی را که در مقابل برادرش ایستاده و سرش را پایین انداخته بود نمی شناخت؛ اما واضح بود که آن پسر جوان در مقابل هری کاملا بی دست و پا و درمانده است.

این اولین باری نبود که شاهد رفتارهای محتاطانه ی دیگران در برابر هری بود؛ اما گویی این دفعه همه چیز کمی متفاوت تر بود چرا که به نظر نمی رسید هری قصد مشت زدن به آن پسر را داشته باشد.

درواقع شان هرچه دقت می کرد اثری از عصبانیت در حالت ایستادن و حرکت دست های هری نمی دید و آن مقدار از قلدری نیز چیزی بود که از بچگی در او وجود داشت؛ بنابراین شان نمی توانست نتیجه ی دیگری بگیرد جز آنکه آن دو در حال صحبت درباره ی موضوع مهمی هستند.

چند دقیقه ای گذشت و شان همچنان از پشت پنجره کشیک برادر کوچکترش را می داد، تا اینکه سرانجام پسرکی که با اشتیاق مشغول صحبت و توضیح دادن مسئله ای به هری بود راه خود را کشیده و لخ لخ کنان به طرف خیابان اصلی به راه افتاد.

شان که هنوز بی اراده ایستاده و دور شدن پسر غریبه را تماشا می کرد غرق در افکارش شد؛ آنقدر که شاید اگر مجددا پایش را بر روی خرده

های دیوار نمی گذاشت تا ساعت ها به خود نمی آمد و متوجه نمی شد که هری وارد خانه شده و به زودی وارد اتاق مشترکشان می شود.

این هول و تکان برایش چنان ناگهانی بود که نتوانست کاری بیشتر از دور شدن از پنجره انجام دهد.

او حتی فرصتی به دست نیاورد که به تختش رسیده و خود را به خواب بزند؛ زیرا قبل از آنکه قدم از قدم بردارد در اتاق به شدت به دیوار برخورد کرده و پسری بلند قد و خوش قیافه در چارچوب در قرار گرفت.

شان چنان از طرز ورود هری به اتاق شوکه شد که بلافاصله، با صدای بلند و غیر عادی گفت:

-سلام!

ابروهای هری با تعجب بالا رفت و در حالی که با سوءظن به چهره ی خطاکار شان نگاه می کرد، به سردی جواب داد:

-سلام.انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان نفرین (جلد اول) | zahra bagheri نویسنده انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Meysa، Saghár✿، *ELNAZ* و 86 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی
شان دندان هایش را بر هم فشرد و به طرز نا محسوسی آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی هری را زیر نظر گرفت.

برادر کوچکش بی توجه به او ابتدا به سراغ کمد رفته و بی هیچ خجالتی شروع به تعویض لباس هایش کرد، در این لحظه شان اخم هایش را در هم کشید و بی آنکه منتظر درخواست هری بماند رویش را برگرداند؛ سپس هری در کمد را به آرامی بسته و به طرف او رفت و با فاصله ی بسیار کمی در مقابلش ایستاد.

شان با اطمینان از آنکه دیگر با صحنه ی ناخوشایندی مواجه نمی شود به او نگاه کرد و متوجه شد که هری هنوز با شک و تردید او را می نگرد.

در آن لحظه چاره ای نداشت به جز آنکه با توپ و تشر بر اضطراب و دستپاچگی بی موردش سرپوش بگذارد، به همین خاطر بی مقدمه و با صدای بلند و لحن اتهام آمیزی به او گفت:

-چیه؟

برای چند لحظه حالت چهره ی هری کاملا عوض شد؛ زیرا کاملا مشخص بود که از رفتار شان جا خورده است.

او لحظه ای مکث کرد و آنگاه با لحن بسیار خشکی گفت:

-هیچی. فقط می شه از سر راهم بری کنار؟ چون... اون چیه؟

در یک آن چهره ی هری از تعجب به خشم تغییر پیدا کرده و در حالی که به شدت عصبانی شده بود انگشت اشاره اش را به طرف پایین گرفته و فریاد زنان تکرار کرد:

- پرسیدم اون چیه؟

شان در لحظه ی اول به هیچ وجه متوجه ی دلیل عصبانیت او نشد؛ اما کمی بعد با یک نگاه گذرا به زمین زیر پایش منظور هری را دریافت: بر روی کف پوش اتاق تا مسیر نسبتا طولانی خرده های دیوار ریخته و در اطراف پخش شده بود.

شان که تازه متوجه این خراب کاری شده بود، نفسش را پر حرص بیرون فرستاد و با لحن ملایم تر از آنچه در نظر داشت گفت:

-متاسفم، فقط یک اشتباه بود. الان تمیزش می کنم.

هری که تا قبل از آن با انزجار به زمین خیره مانده بود، نگاه نفرت بارش را از آنجا برداشت و در حالی که با غضب به برادر بزرگترش چشم غره می رفت، با گستاخی گفت:

-خوبه! پس بهتره تا قبل از اینکه برگردم اینجا تمیز شده باشه!

سپس عقب عقب رفته و از اتاق خارج شد و در را با تمام قدرت بهم کوبید.

شان که دیگر طاقتش تمام شده بود پشت سر او نعره زد:

-تو فکر کردی کی هستی هان؟ دیوونه ی احمق!

به ثانیه نکشید که در اتاق مجددا باز شده و با صدای کر کننده ای به دیوار برخورد کرد.

شان در یک لحظه با خیال بازگشت هری از جا پرید؛ اما بعد کلارا با چهره ای رنگ پریده خود را به درون اتاق پرتاب کرده و در حالی که نگاهش بین صورت سرخ و برافروخته و نفس های شان که با شدت بالا و پایین می رفت در نوسان بود، با نگرانی پرسید:

-چی شده؟ چه خبر شده؟

شان نگاه خشمگینش را به مادرش که پیشبند آشپزخانه به تن داشته و با چهره ای رنگ پریده در چارچوب در ایستاده بود دوخته و با حرارت گفت:

-چیزی نیست.

آنگاه چند نفس عمیق کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند.

دلش نمی خواست با عصبانیتش این بحث را کش داده و جار و جنجال به راه بیندازد؛ زیرا خوب می دانست که در این صورت تنها کسی که از این دعواهای بی سرانجام آسیب می بیند مادرش است.

پس از چند ثانیه که احساس کرد از شدت عصبانیتش کم شده است، با صدای آرام و لحن آرامش بخشی گفت:

- خیلی خب، دیگه نگران نباش، بیا بریم توی آشپزخونه.

شان در حالی او را با یک دست، همچون یک دختر بچه در بر گرفته بود به راه افتاده و وارد راهروی باریک و عریض خانه شد.

ابتدا به در سرویس بهداشتی که بی شک هری در آن بود چشم غره ای رفت و سپس فشار دستش را دور شانه ی مادرش بیشتر کرد و هر دو وارد آشپزخانه ی کوچک و دلگیر خانه شدند.

با وارد شدن به آشپزخانه، شان به نرمی شانه ی مادرش را رها کرد و بی توجه به صبحانه ی مفصلی که بر روی میز چیده شده و به شدت وسوسه اش می کرد و باعث می شد شکمش به قار و قور بیافتد، فورا جارو و خاک انداز را از گوشه ی دیوار برداشت.

کلارا نیز به سراغ پنکیک هایی رفت که اکنون در ماهیتابه جلز و ولز می کردند.

شان که هنوز حفظ ظاهر می کرد و در تلاش بود شدت عصبانیتش را نشان ندهد، با قدم های محکمی راه رفته را برگشت تا خرده ها را از روی کف پوش اتاقشان بردارد و زمین را تمیز کند.

اما قبل از آنکه به طور کامل از آشپزخانه خارج شود با صدای مادرش متوقف شد:

- خواهش می کنم فقط یک امروز رو بهش پیله نکن شان!

برای چند لحظه خیال کرد که درست نشنیده است، به همین خاطر بار دیگر کاملا وارد آشپزخانه شد و پرسید:

-چی؟ اِ ببخشید درست نشنیدم مامان.

کلارا در حالی که با قاشق چوبی اش پنکیک ها را جا به جا می کرد، بی آنکه به طرف او برگردد، با اطمینان گفت:

-تو خوب شنیدی که چی گفتم شان! در ضمن اون جارو رو از خودت دور نگه دار، همین دیشب پدرت باهاش به خدمت یکی از موش های آشپزخونه رسید!

شان بی درنگ سر جارو را از خود دور کرد و در حالی که هنوز ناباورانه به مادرش نگاه می کرد، بار دیگر با دودلی پرسید:

-اما درمورد اون چیزی که گفتی... حتما شوخی کردی دیگه نه؟

کلارا جوابی به پسرش نداد و همچنان سرگرم پشت و رو کردن پنکیک ها شد.

سکوت او موجب شد که شان بیشتر از پیش خشمگین و عصبی شود، چرا که این اطمینان را به او می داد که جمله ی مادرش را به درستی شنیده و منظورش را به وضوح دریافته است.

شان که از همانجا که ایستاده بود به بدن نحیف مادرش خیره نگاه می کرد، به طور ناگهانی صبرش را از دست داد و بی توجه به لحن صحبت و تن صدای خود، فریاد زنان ادامه داد:

- تو رو خدا تمومش کن! یعنی این منم که همیشه دارم دیوونه بازی درمیارم؟ چرا یکدفعه به رفتار های اون توجه نمی کنی، هان؟

پس از این جمله اخم غلیظی بر صورت شان نشست و با حالتی طلبکارانه منتظر پاسخ ماند؛ اما تقریبا بلافاصله با دیدن حالت چهره ی مادرش که تازه به طرفش برگشته بود آب دهانش را قورت داد و سعی کرد اخم هایش را از هم باز کند؛ انگار تازه متوجه شده بود که در مقابل چه کسی ایستاده و بر سر چه کسی فریاد زده است.

کلارا که اکنون با اخمی پرجذبه تر از شان به او نگاه می کرد، با عصبانیت آمیخته به دلخوری گفت:

-صداتو بیار پایین شان! نکنه فکر کردی من خدمتکارتم که باهام اینجوری صحبت می کنی؟

شان که از قبل از طرز رفتار خود شرمنده شده بود، سعی کرد به هر جایی غیر از چشم های تیره ی مادرش نگاه کند و در همان حال با صدای ضعیفی گفت:

-متاسفم، من نمی خواستم...

اما چیزی به ذهنش نرسید تا با آن رفتار تندش را توجیه کند. او که همیشه در دعواهای میان برادر و مادرش مدافع مادرش بود، اکنون خودش در آشپزخانه ی خانه ایستاده و بر سر او فریاد می زد.

گویی این موضوع بیشتر از هر چیزی موجب عذابش می شد زیرا بی آنکه کلمه ای دیگر حرف بزند سرش را پایین انداخت.

سکوت سنگین و آزاردهنده ای بر فضا حاکم شده بود؛ اما این حالت چندان دوام نیاورد و سرانجام کلارا که خود می دانست در حق پسرش بی انصافی می کند و بی عدالتی اش باعث خشم و عصبانیت ناگهانی شان شده است، از اجاق گاز دور شده و دست های نرم و لطیفش را روی صورت زبر پسرش کشید.

شان خوشحال از این دلجویی، همچون پسر بچه ای که مورد لطف و محبت قرار گرفته باشد، فورا دستش را روی دست مادرش گذاشت و لبخند کمرنگی زد، کلارا نیز لبخند زد و با لحن بسیار ملایمی گفت:

-نیازی به عذرخواهی نیست، فکرکنم این روزا همه ی ما یک کم عصبی هستیم. می دونم که فشار زیادی روی تو هست و همه ی اینا تقصیر ماست...

شان به تندی گفت:

-نه! تقصیر شما نیست، همه ی اینا تقصیر هریه که نمی تونه این زندگی رو قبول...

-امروز تولدشه!

شان با شنیدن این حرف سکوت کرد و با چشم های گرد شده به مادرش خیره ماند.

نیازی به فکر کردن بیشتر نبود؛ زیرا با یک حساب و کتاب سریع بلافاصله دریافت که حق با مادرش است؛ آن روز بیست و چهارمین سالِ زادروز هری بود و شاید اگر صبحشان با جر و بحث شروع نمی شد او نیز زودتر از مادرش این موضوع را به یاد می آورد.

شان که از این خبر غافلگیرانه هم جا خورده و هم گیج شده بود، در جواب گفت:

-اوه! درسته!خب... راستش...فکرکنم این طرز رفتار با کسی که تولدشه اصلا خوب نبود، نه؟


در حال تایپ رمان نفرین (جلد اول) | zahra bagheri نویسنده انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Meysa، Saghár✿، *ELNAZ* و 85 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی
سپس چشمکی زد و با دستپاچگی به صورت مادرش لبخند زد.

کلارا که از تواضع پسرش راضی و خشنود به نظر می رسید، بار دیگر دست نوازش را به صورت او کشید و با مهربانی گفت:

-می دونم که مسئولیت های زیادی به گردنت افتاده، مراقبت از برادر کوچیکت، درس خوندن، از طرفی فشار مالی زیادی که داریم تحمل می کنیم... خب، پدرت هم که هیچ وقت خونه نیست و مجبوره صبح تا شب رو برای راحتی ما کار کنه.

اما... اما فقط همین امروز رو تحمل کن و نذار دلخوری بینتون به وجود بیاد. شماها برادرین، شاید هری این رو یادش رفته باشه اما تو نباید بذاری که اون فراموش کنه، چون تو برادر بزرگ تر اونی.

پیوند بین دو تا برادر هرگز از بین نمی ره شان، هرگز! اینو هیچ وقت فراموش نکن عزیزم.

شان که با دقت به حرف های مادرش گوش می داد، احساس کرد با شنیدن این جملات همه ی دلخوری‌اش نسبت به هری از


در حال تایپ رمان نفرین (جلد اول) | zahra bagheri نویسنده انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Meysa، *ELNAZ*، Saghár✿ و 80 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی
در حالی که همچنان میان دوراهی بین بستن و یا نبستن در اتاق مردد بود، نگاه زیرچشمی به راهروی تاریک انداخت و فکر کرد که شاید اینگونه بهتر باشد؛ زیرا اگر حقیقتا غریبه ای دزدکی وارد خانه می شد او می توانست با زیر نظر گرفتن راهرو متوجه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفرین (جلد اول) | zahra bagheri نویسنده انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Meysa، Saghár✿، *ELNAZ* و 78 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی
دلخوری و آزردگی در جمله ی آخر او کاملا محسوس بود، همین موجب شد که شان و کلارا با خشم و غضب به هری که مشغول خوردن صبحانه اش بود چشم غره بروند.

آن ها این کار را تا جایی ادامه دادند که هری نیز متوجه نگاه آن دو شده و سرش را بلند کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفرین (جلد اول) | zahra bagheri نویسنده انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، Saghár✿ و 75 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا