انجمن رمان 98 |
انجمن رمان نویسی
شان دندان هایش را بر هم فشرد و به طرز نا محسوسی آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی هری را زیر نظر گرفت.
برادر کوچکش بی توجه به او ابتدا به سراغ کمد رفته و بی هیچ خجالتی شروع به تعویض لباس هایش کرد، در این لحظه شان اخم هایش را در هم کشید و بی آنکه منتظر درخواست هری بماند رویش را برگرداند؛ سپس هری در کمد را به آرامی بسته و به طرف او رفت و با فاصله ی بسیار کمی در مقابلش ایستاد.
شان با اطمینان از آنکه دیگر با صحنه ی ناخوشایندی مواجه نمی شود به او نگاه کرد و متوجه شد که هری هنوز با شک و تردید او را می نگرد.
در آن لحظه چاره ای نداشت به جز آنکه با توپ و تشر بر اضطراب و دستپاچگی بی موردش سرپوش بگذارد، به همین خاطر بی مقدمه و با صدای بلند و لحن اتهام آمیزی به او گفت:
-چیه؟
برای چند لحظه حالت چهره ی هری کاملا عوض شد؛ زیرا کاملا مشخص بود که از رفتار شان جا خورده است.
او لحظه ای مکث کرد و آنگاه با لحن بسیار خشکی گفت:
-هیچی. فقط می شه از سر راهم بری کنار؟ چون... اون چیه؟
در یک آن چهره ی هری از تعجب به خشم تغییر پیدا کرده و در حالی که به شدت عصبانی شده بود انگشت اشاره اش را به طرف پایین گرفته و فریاد زنان تکرار کرد:
- پرسیدم اون چیه؟
شان در لحظه ی اول به هیچ وجه متوجه ی دلیل عصبانیت او نشد؛ اما کمی بعد با یک نگاه گذرا به زمین زیر پایش منظور هری را دریافت: بر روی کف پوش اتاق تا مسیر نسبتا طولانی خرده های دیوار ریخته و در اطراف پخش شده بود.
شان که تازه متوجه این خراب کاری شده بود، نفسش را پر حرص بیرون فرستاد و با لحن ملایم تر از آنچه در نظر داشت گفت:
-متاسفم، فقط یک اشتباه بود. الان تمیزش می کنم.
هری که تا قبل از آن با انزجار به زمین خیره مانده بود، نگاه نفرت بارش را از آنجا برداشت و در حالی که با غضب به برادر بزرگترش چشم غره می رفت، با گستاخی گفت:
-خوبه! پس بهتره تا قبل از اینکه برگردم اینجا تمیز شده باشه!
سپس عقب عقب رفته و از اتاق خارج شد و در را با تمام قدرت بهم کوبید.
شان که دیگر طاقتش تمام شده بود پشت سر او نعره زد:
-تو فکر کردی کی هستی هان؟ دیوونه ی احمق!
به ثانیه نکشید که در اتاق مجددا باز شده و با صدای کر کننده ای به دیوار برخورد کرد.
شان در یک لحظه با خیال بازگشت هری از جا پرید؛ اما بعد کلارا با چهره ای رنگ پریده خود را به درون اتاق پرتاب کرده و در حالی که نگاهش بین صورت سرخ و برافروخته و نفس های شان که با شدت بالا و پایین می رفت در نوسان بود، با نگرانی پرسید:
-چی شده؟ چه خبر شده؟
شان نگاه خشمگینش را به مادرش که پیشبند آشپزخانه به تن داشته و با چهره ای رنگ پریده در چارچوب در ایستاده بود دوخته و با حرارت گفت:
-چیزی نیست.
آنگاه چند نفس عمیق کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند.
دلش نمی خواست با عصبانیتش این بحث را کش داده و جار و جنجال به راه بیندازد؛ زیرا خوب می دانست که در این صورت تنها کسی که از این دعواهای بی سرانجام آسیب می بیند مادرش است.
پس از چند ثانیه که احساس کرد از شدت عصبانیتش کم شده است، با صدای آرام و لحن آرامش بخشی گفت:
- خیلی خب، دیگه نگران نباش، بیا بریم توی آشپزخونه.
شان در حالی او را با یک دست، همچون یک دختر بچه در بر گرفته بود به راه افتاده و وارد راهروی باریک و عریض خانه شد.
ابتدا به در سرویس بهداشتی که بی شک هری در آن بود چشم غره ای رفت و سپس فشار دستش را دور شانه ی مادرش بیشتر کرد و هر دو وارد آشپزخانه ی کوچک و دلگیر خانه شدند.
با وارد شدن به آشپزخانه، شان به نرمی شانه ی مادرش را رها کرد و بی توجه به صبحانه ی مفصلی که بر روی میز چیده شده و به شدت وسوسه اش می کرد و باعث می شد شکمش به قار و قور بیافتد، فورا جارو و خاک انداز را از گوشه ی دیوار برداشت.
کلارا نیز به سراغ پنکیک هایی رفت که اکنون در ماهیتابه جلز و ولز می کردند.
شان که هنوز حفظ ظاهر می کرد و در تلاش بود شدت عصبانیتش را نشان ندهد، با قدم های محکمی راه رفته را برگشت تا خرده ها را از روی کف پوش اتاقشان بردارد و زمین را تمیز کند.
اما قبل از آنکه به طور کامل از آشپزخانه خارج شود با صدای مادرش متوقف شد:
- خواهش می کنم فقط یک امروز رو بهش پیله نکن شان!
برای چند لحظه خیال کرد که درست نشنیده است، به همین خاطر بار دیگر کاملا وارد آشپزخانه شد و پرسید:
-چی؟ اِ ببخشید درست نشنیدم مامان.
کلارا در حالی که با قاشق چوبی اش پنکیک ها را جا به جا می کرد، بی آنکه به طرف او برگردد، با اطمینان گفت:
-تو خوب شنیدی که چی گفتم شان! در ضمن اون جارو رو از خودت دور نگه دار، همین دیشب پدرت باهاش به خدمت یکی از موش های آشپزخونه رسید!
شان بی درنگ سر جارو را از خود دور کرد و در حالی که هنوز ناباورانه به مادرش نگاه می کرد، بار دیگر با دودلی پرسید:
-اما درمورد اون چیزی که گفتی... حتما شوخی کردی دیگه نه؟
کلارا جوابی به پسرش نداد و همچنان سرگرم پشت و رو کردن پنکیک ها شد.
سکوت او موجب شد که شان بیشتر از پیش خشمگین و عصبی شود، چرا که این اطمینان را به او می داد که جمله ی مادرش را به درستی شنیده و منظورش را به وضوح دریافته است.
شان که از همانجا که ایستاده بود به بدن نحیف مادرش خیره نگاه می کرد، به طور ناگهانی صبرش را از دست داد و بی توجه به لحن صحبت و تن صدای خود، فریاد زنان ادامه داد:
- تو رو خدا تمومش کن! یعنی این منم که همیشه دارم دیوونه بازی درمیارم؟ چرا یکدفعه به رفتار های اون توجه نمی کنی، هان؟
پس از این جمله اخم غلیظی بر صورت شان نشست و با حالتی طلبکارانه منتظر پاسخ ماند؛ اما تقریبا بلافاصله با دیدن حالت چهره ی مادرش که تازه به طرفش برگشته بود آب دهانش را قورت داد و سعی کرد اخم هایش را از هم باز کند؛ انگار تازه متوجه شده بود که در مقابل چه کسی ایستاده و بر سر چه کسی فریاد زده است.
کلارا که اکنون با اخمی پرجذبه تر از شان به او نگاه می کرد، با عصبانیت آمیخته به دلخوری گفت:
-صداتو بیار پایین شان! نکنه فکر کردی من خدمتکارتم که باهام اینجوری صحبت می کنی؟
شان که از قبل از طرز رفتار خود شرمنده شده بود، سعی کرد به هر جایی غیر از چشم های تیره ی مادرش نگاه کند و در همان حال با صدای ضعیفی گفت:
-متاسفم، من نمی خواستم...
اما چیزی به ذهنش نرسید تا با آن رفتار تندش را توجیه کند. او که همیشه در دعواهای میان برادر و مادرش مدافع مادرش بود، اکنون خودش در آشپزخانه ی خانه ایستاده و بر سر او فریاد می زد.
گویی این موضوع بیشتر از هر چیزی موجب عذابش می شد زیرا بی آنکه کلمه ای دیگر حرف بزند سرش را پایین انداخت.
سکوت سنگین و آزاردهنده ای بر فضا حاکم شده بود؛ اما این حالت چندان دوام نیاورد و سرانجام کلارا که خود می دانست در حق پسرش بی انصافی می کند و بی عدالتی اش باعث خشم و عصبانیت ناگهانی شان شده است، از اجاق گاز دور شده و دست های نرم و لطیفش را روی صورت زبر پسرش کشید.
شان خوشحال از این دلجویی، همچون پسر بچه ای که مورد لطف و محبت قرار گرفته باشد، فورا دستش را روی دست مادرش گذاشت و لبخند کمرنگی زد، کلارا نیز لبخند زد و با لحن بسیار ملایمی گفت:
-نیازی به عذرخواهی نیست، فکرکنم این روزا همه ی ما یک کم عصبی هستیم. می دونم که فشار زیادی روی تو هست و همه ی اینا تقصیر ماست...
شان به تندی گفت:
-نه! تقصیر شما نیست، همه ی اینا تقصیر هریه که نمی تونه این زندگی رو قبول...
-امروز تولدشه!
شان با شنیدن این حرف سکوت کرد و با چشم های گرد شده به مادرش خیره ماند.
نیازی به فکر کردن بیشتر نبود؛ زیرا با یک حساب و کتاب سریع بلافاصله دریافت که حق با مادرش است؛ آن روز بیست و چهارمین سالِ زادروز هری بود و شاید اگر صبحشان با جر و بحث شروع نمی شد او نیز زودتر از مادرش این موضوع را به یاد می آورد.
شان که از این خبر غافلگیرانه هم جا خورده و هم گیج شده بود، در جواب گفت:
-اوه! درسته!خب... راستش...فکرکنم این طرز رفتار با کسی که تولدشه اصلا خوب نبود، نه؟