خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان کوتاه: دوست داشتنیِ زیبا
نام نویسنده: PAr
ژانر: علمی-تخیلی، عاشقانه
نام ناظر: Narín✿
خلاصه:
لوویس مرد 2000 ساله‌ای است. اون یه خون آشامه و تو این همه مدت به زندگی بین آدم‌ها عادت کرده و از خون انسان استفاده نمی‌کنه؛ چون می‌دونه احساسات و عواطفش رو ازش
می‌گیره و اون رو به مردی پرخشونت تبدیل می‌کنه. اون این همه سال زندگی کرد تا بتونه مایع حیات، آب شفابخش برای زندگی‌ای طبیعی‌تر وابدی‌تر پیدا کنه.


داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~BAHAR.SH~، ASaLi_Nh8ay و 19 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
سال‌ها پیش، فرانکی اورد اون آب رو از درون چشمه‌ای جوشان، لابه‌لای کوه‌ها پیدا کرد. با توجه به طمعی که خون آشام‌ها در پیدا کردن محل اون چشمه و آبش داشتند، فرانکی مجبور شد یه شیشه از آب چشمه بردارد ولی این سبب شد که چشمه خشکیده شده و آبش برای همیشه قطع شود.
خون آشام‌ها که متوجه این موضوع شدند، دنبال فرانکی کردند؛ ولی نتونستند فرانکی رو پیداکنند. چون دیگه بوی اون آب رو احساس نمی‌کردند.
فرانکی اوّل بوی اون آب رو می‌داد تا این‌که اون آب رو به نوه‌اش داد که بنوشه!
خون آشام‌ها هم برای انتقام، فرانکی رو در سن نود و شش سالگی‌اش کشتند. رئیس خون آشام‌ها می‌دونست که همه دنبال اون آب می‌گردند؛ پس بین طمع‌های اون خون آشام‌ها، طمعی ساده‌تر رو پیداکرد و تنها به اون اجازه‌ی این کار رو داد.
درسته! لوؤیس فقط اجازه این کار رو داشت. لوؤیس آب رو فقط به خاطر زندگی ساده‌تر و ابدی‌تر می‌خواست. اون از اولش دوست نداشت که خون آشام باشه. ولی بقیه خون آشام‌ها می‌دونستند کسی که اون آب رو بنوشه، جایگاه ریاست خون آشام‌ها رو بدست میاره!
بعد از مرگ فرانکی شانزده سال گذشت. نوه‌ی فرانکی اسمش رزیتا اورد بود. یه روز که رزیتا شانزده سالش شده بود، خوشحال بود. چون دقیقا اون روز، روز تولدش بود و داشت خندون خندون مدرسه می‌رفت. به مدرسه که رسید، سرکلاس نشست و تو فکر بود تا این‌که معلّم ادبیات‌شون داخل کلاس اومد. همه چی مثل هر روز بود تا این‌که معلّم درس اون روز رو شروع به خوندن کرد. نامه‌ی کوتاه از عاشقانه‌های آلبرتا ونورتا؛ دو تا انسان ولی یکی از اون‌ها خون آشام بود. فکر رزیتا پرید روی داستان پرید؛ اون می‌تونست اون حس عاشقانه‌ی آلبرتا رو درک کنه. تو یه لحظه تو رویا فرو رفت و آلبرتا رو روبه‌روی خودش دید. آلبرتا که خون آشام بود و داشت کنار شمعی سوزان با جوهر خونینش برای نورتا نامه می‌نوشت. آلبرتا شاهزاد‌ه‌ی قصر پدرش بود و به خاطر قدرت‌طلبی پدرش خون آشام شده بود. همه چی به روال خواسته‌های پدرش پیش می‌رفت تا این‌که بحث ازدواج آلبرتا رسید و آلبرتا توی جنگ بزرگ با همسایه‌ی غربی کشورش، بین اُسرا عاشق دختری ساده به نام نورتاشد. اوایل رفناری تلخ با نورتا داشت؛ ولی بعداً تونستند حس همدیگه رو درک کنند. ولی دقیقاً تو زمانی که آلبرتا به قصر احضار شد. آلبرتا سعی کرد که پدرش رو راضی کند تا بتونه با نورتا ازدواج بکنه، ولی پدرش مخالفت کرد. آلبرتا تو اون شب داشت آخرین نامه‌اش رو برای نورتا می‌نوشت.


داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: تسنیم بانو، Saghár✿، ~BAHAR.SH~ و 19 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

آلبرتا بعد از نوشتن نامه خودش رو کشت؛ با اسیدی که برای آدمایی مثل اون ساخته شده بود. نامه به دست نورتا رسید و نورتا گریه کرد و با اینکه حامله بود، سعی کرد خودش رو بکشه. ماجرا به این‌جا که رسید، رزیتا از رویا بیرون زد و خشمگین شد و با صدای بلندی گفت:
-همون بهتر! بچه‌ای که خون آشام باشه به درد نمی‌خوره، آدم خواری بیش نیست.
همه متعجب شده بودند، چون معلّم داشت نامه رو می‌خوند و اصلاً ماجرای نورتا و آلبرتا رو تعریف نکرده بود. بعد در حالی که از عصبانیت گُر گرفته بود، از کلاس خارج شد. معلّم نگران رزیتا شد. هوا بارونی شده بود و رزیتا تو حیاط مدرسه نشسته بود. اون از خون آشام‌ها خوشش نمی‌اومد. چون همون‌ها مادر و پدرش رو کشتن. رزیتا یه بچه‌ی بی‌سرپرست بود و تو یتیم‌خونه زندگی می‌کرد. وقتی شیش سالش بود، پدر و مادرش مقابلش کشته شدن و اون بی زبون تو کمد قایم شده بود. مادرش بهش گفته بود اگه روزی کسی تونست بوش رو تشخیص بده، بره توآب؛ اون موقع‌ست که کسی نمی‌تونه پیداش بکنه. در حالی که داشت نفس نفس می‌زد، آب بارون روی تنش ریخت و به خودش اومد. به آسمون نگاهی کرد و یه آه بلند کشید.
بعد از مدرسه، رزیتا داشت به سمت یتیم خونه می‌رفت که ناگهان چند تا پسر دنبالش کردند. رزیتا ترسید، ولی محکم ایستاد و به راهش ادامه داد. یکی از اون پسرا با صدای بلندی به رزیتا تیکه انداخت و گفت:
-خانومی نمی‌خوای با هم دوست شیم؟
رزیتا ایستاد، جلوی همون پسر اومد و یه سیلی محکم به صورت پسر زد و گفت:
-برو با دخترای دیگه دوست شو، مزاحم نشو!
بعد به راهش ادامه داد. دیگه کسی دنبالش نکرد.
شب شده بود و رزیتا هنوز به یتیم‌خونه نرسیده بود؛ چون یتیم‌خونه خارج شهر قرار داشت. تو راه یه ماشین از کنارش رد شد. آدم‌هایی که داخل ماشین بودند، حین رد شدن به شکل عجیبی به صورت رزیتا نگاه کردند. رزیتا سر در نیاورد که چرا اون طوری نگاهش می‌کردند و به راهش ادامه داد. وقتی به یتیم‌خونه رسید، دید که همه‌ی دختربچه‌ها دور به نفر جمع شده بودند. رزیتادخترا رو کنار زد و دید نظافتچی مدرسه که تنها دوست اون بود، خودش رو از بالای ساختمون به پایین پرت کرده و مرده بود. رزیتابالای سرش نشست و شروع به گریه کردن کرد که ناگهان تو ذهنش وارد یه فضای دیگه شد. یه مرد با لباس مشکی بلند ایستاده بود و داشت با صدایی عجیب چیزی به رزیتا می‌گفت؛ اونم با یه جور زبون قدیمی.
رزیتا بیشتر و بیشتر به حرفای مرد نزدیک‌تر شد تا این‌که آخرش با صدایی جیغ مانند شنید که بهش گفت:
-خودت رو نجات بده!


داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: تسنیم بانو، Saghár✿، ~BAHAR.SH~ و 18 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

رزیتاتااینوشنیدبرگشت به حالت عادی ودیدکه روی تـ*ـخت خوابشه! پتوروکنارزدوچون یتیم خونشون برق نداشت ووضع مالی خوبی هم نداشت که سیم کشی برق بکنن، شمع روشن کرد. باشمع ازاتاق خارج شد ویواشکی به سمت اتاق مدیر رفت. لای درب اتاق مدیر بازبود؛ رزیتامتوجه شد که مدیرتواتاق بایه نفردیگه ایستاده گفت:
-اگه دوباره پیداشون بشه دیگه نمیتونم قایمش کنم. این سری اینجاروباهمهٔ افراد داخلش به آتیش می کشن. ندیدی بامری چیکارکردن؟
من نگران بچه های دیگه ام، اصلاًباورم نمی شدرزیتااینقدرمهم باشه!
رزیتاتافهمیدکه مری به خاطر اون مرده به اتاقش برگشت ووسایلشو جمع کردویه نامه نوشت وازپنجرهٔ اتاقش فرارکرد.
نصفه شب بود وهواتاریک وصدای زوزه های گرگ گرسنه ازهمه جابه گوش میرسید؛ رزیتا خیلی میترسیدولرزون لرزون به راه رفتن ادانه می داد درحالی که نمی دونست کجابایدبره قدم برمی داشت. به نزدیکی های شهرکه رسیدمتوجه شد کسانی دنبال اوهستندودارن آروم آروم تعقیبش می کنن. اینقدرادامه دادکه رسید به یه خیابون خلوت وتاریک. همینجورکه داشت راه می رفت چندنفرباکت بلنداز جلوش داشتندنزدیکش می شدند. رزیتا ترسید وبرگشت دیدکه چندنفر هم دارن ازعقبش بهش نزدیک میشن، ترسیدچون ریخت وقیافهٔ اون آدماعجیب وغریب بود. ناگهان صدای آژیرپلیس که داشت دقیقا ازخیابون اون وری ردمیشد به گوش رسیدورزیتاازکوچهٔ تنگی که این خیابون به اون یکی وصل میکرد دوید تابرسه به ماشین. وقتی به ماشین پلیس رسید، دونفر پلیس رو داخل ماشین دیدوازشون کمک خواست وتعریف کرد چندنفری دنبالش هستن ولی تامردااومدن که رزیتاروکمک بکنن اوم آدما ازاین ورواون ورسریع به سرمأمورهای پلیس ریختن واوناروتیکه تیکه کردن وخوناشونو تاآخرمکیدن. رزیتاکه این صحنهٔ وحشتناک رودیدشروع کردبه دویدن وفرارکردن. رزیتاچندنفری روکه نزدیکش شده بودن باوسیله هایی مثل سطل آشغال وماشین درحال حرکت ردکردولی دیگه به آخر خط یعنی یه کوچهٔ بن بست که رسیدموند چیکارکنه. مردهامیخندیدن وبه رزیتانزدیکترمیشدند. ناگهان یه مرددیگه قدبلند باموهای مشکی شلخته ماننداومدجلوی رزیتاوایستادوبه طوری که فقط ازپشت سر معلوم بود. خون آشام هااونودیدن خندیدن وبازبونی عجیب وغریب فحشش دادن وخط ونشون کشیدن ورفتند.
بعدرفتن اون خون آشام ها رزیتا یه نگاهی به مردانداخت ودیدکه هنوز برنگشته دوبارهٔ پابه فرارگذاشت تااینکه سرراهش مرد اومد جلوش ولی چهرش بایه ماسک عجیب پوشیده شده بود وبه رزیتا گفت:
(نباید دربری چون هرجا که بری پیدات میکنم!)
رزیتامجبودشد که دنبال مردبه سمت خونه ای وحشتناک بره! مردوقتی واردخونه شد به رزیتاگفت که بره طبقهٔ بالاواتاقش اونجاست. رزیتاکه ناراحت بودبالج رفت بالاودرب رومحکم بست. اتاق ترسناک وقراضه ای بود. ازسقفش آب می چکیدوموش هاتواتاقش راه می رفتند. رزیتاکیفشوبالج به روی تـ*ـخت پرت کردورفت جلوی پنجره وآروم اونو بازکرد. یه بادخنکی وزید وپرده های اتاق بالارفتن وکل پنجر ها بازشدند. رزیتابه آسمون یه نگاهی کردویادمادرش افتادیاداون لالایی که شبابراش می خوند .بعد دست برد به زیر لباسش نزدیک گردنش یعنی گردنبد؛ اونوتودستش گرفت اون گردنبندی که دراصل حلقهٔ مادرش بود وتوش اسم مادروپدرش درج شده بودوشروع کرد به آروم اشک ریختن!


داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: تسنیم بانو، Saghár✿، ~BAHAR.SH~ و 18 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
اون مردوارداتاق شدبه طوری که رزیتامتوجه اون نشده بودوداشت به رزیتا نگاه میکردتوسایه وگوشه تاریک اتاق. ماسک ازروی صورتش برداشت وبایه زخم چاقور عمیق کنارگونه اش وچشای رنگی اش آروم اشک ریخت. وقتی متوجه شد که اشک به داخل ماسکش ریخته شده به خودش آمدودوباره ماسک رو روی صورتش گذاشت ورفت کناردر ودرب رو زد گفت :
-هی! بیاپایین غذاتو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~BAHAR.SH~، ASaLi_Nh8ay و 15 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
وسایل گذاشت رومیزی قهوه ای که وسط حال بزرگ وتاریک خونه قرارداشت؛ وازپله هایی که به شکل مارپیچ بودن بالارفت وداخل اتاق رزیتا شدودید که کیفش ولباساش روتخت تک نفره چوبی بودوباشنیدن دوش اب فهمید رزیتا داخل حموم کمی به در حموم نزدیک شد وبوکرد، دیدکه نمی تونه بوی بدن رزیتارواستشمام بکنه، ترسیدودوتقه به درب حموم زد. رزیتاکه زیر دوش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~BAHAR.SH~، ASaLi_Nh8ay و 13 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم

رزیتا که تواشپز خونه بود خندید وازتو اشپزخونه نگاهی به لوؤیس کرد وگفت :
-نمیدونم منکه چهره اتو ندیدم پس حق نداری ناراحت بشی.
لوؤیس که به خنده ی قشنگ رزیتا میکرد وتوعالم رویا سیر میکرد یه ثانیه هم نگاهش از صورت رزیتا برنمی داشت.
به خودش اومد به سمت اتاقش قدم برداشت اتاقی که تنهایی هاش اونجا میگذرونه ؛ ازپله هاای بزرگ که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~BAHAR.SH~، ASaLi_Nh8ay و 12 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم


لوؤیس ترسیده بود متوجه تندشدن قلب رزیتاشدودید که ضربانشون دقیقاًمثل هم دیگه میزنه! دوباره رزیتاروازخودش یکمی کنارزد وگفت:
-دیوونخ داری دیوونم میکنی!به خودت بیا ومراقب بااش.
بعد ازدرخونه خارج شدپشت سرش درومحکم بست. رزیتاکه هنگ کرده بود باصدای بلندبسته شدن در به خودش اومد وتندرفت پیش لوؤیس پشت سرش قدم برداشتن. شب شده بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~BAHAR.SH~، ASaLi_Nh8ay و 11 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت نهم

لوؤیس بازم خندیدبه حرفش وازجاش بلند شدرفت یک قدمی رزیتا وازیقه لباسش گرفت وباخودش کشوندوبربه به اتاقی خیلی زیباوگفت:
-اینجافعلا اتاق توئه خب!
بعدازاتاق بیرون زد. کنارشونه رفت وازبالای پنجرش به بیرون نگاه کرد.
رزیتاخوش حال پرید روی تـ*ـخت نرم وچندباری بالاپایین پرید وبعد افتاد روش دراز کشید غلتی زد وخندید. بعدازجاش بلند شد به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~BAHAR.SH~، ASaLi_Nh8ay و 11 نفر دیگر

PAr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/19
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
5,893
امتیاز
188
محل سکونت
شهرعشق
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دهمم


همین طور غرق درآهنگ گوش کردن بودکه بوی عجیبی حس کرد. مثل اینکه یه خون آشام دیگه توخونشه؛ سریع رفت به اتاق رزیتاودراتاق رو آروم بازکرد ودید که یکی بالاسر رزیتاو قصد داره به اون دست بزنه، سریع وبی سروصدا رفت پشت سرش و دستش گذاشت رو دهنش و اونو گرفت کشون کشون به بیرون اتاق برد ودربست. وقتی دستشو ازروی دهن اون مردبرداشت مرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دوست داشتنی زیبا | PAr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~BAHAR.SH~، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا