خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: زندگی، زندگی می شود
نام نویسنده: haniye Anoosha
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: *KhatKhati*
خلاصه:
زندگی، زندگی می‌شود؛ داستان زندگی پسری را بیان می‌کند که پس از پایان دانشگاه
برای تدریس به روستایی کم جمعیت سفر می‌کند و در این بین، اتفاقی می‌افتد که باعث تغییر زندگی او می‌شود.


(این داستان، چند سال پیش نوشتم و الان بعد از درست کردن بعضی از علائم نگارشی اینجا گذاشتم البته داستان نصفه بود که کاملش کردم)



داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم‌هایم را گشودم و خواب‌آلود به سقف کاهگلی خانه خیره شدم غلتی زدم و به ساعت بی رنگ و روی اتاق جدیدم نگاه کردم با یاد آوری چیزی از سرجایم بلند شدم.
نگاهم را در خانه چرخاندم و پوف کلافه‌ای کشیدم.
_ آخه کی بر می گردم؟ اه.
با عصبانیت در خانه را باز کردم و به سمت تنها شیر آب خانه راه افتادم. این چه بدبختی‌ای است هر روز صبح تا حیاط بیا برای یک صورت شستن! واقعا زور دارد آخر کی حوصله دارد از جای هرچند، گرم و نرمش بلند شود و تا حیاط برود!
دست هایم را زیر شیر آب گرفتم و آب را خیلی ناگهانی بر روی صورتم ریختم، برای لحظه ای نفسم بند امد! آنچنان سرد بود که استخوان های گونه و بینی ام یخ زد!
چپ چپ به شیر آب خیره شدم، گویا انتظار داشتم شیر آب سرد، گرم شود.
همانطور که سازنده این خانه را مورد عنایت قرار میدادم لباس هایم را پوشیدم و دستی به موهای کوتاهم کشیدم سپس کلیدای خانه و کیفم را برداشتم و از این خانه ی زهوار در رفته خارج شدم، در خانه را بستم و بعد از تلاش‌های فراوانم در را قفل کردم و قدم زنان به سمت دبستان به راه افتادم.
بعد از این همه سال درس خواندن حالا وضع من این است! دوسال تدریس در روستا!
اصلا من را چه به روستا؟!
خودم نمی دانم چرا قبول کرده ام که در این روستای به دور از امکانات تدریس کنم و یک نمونه از بدبختی‌هایم که حیوانات هستن را به جان بخرم.
نمی‌دانم چرا سگ های اینجا با من پدرکشتگی دارند! از خر خر کردنشان و حالت تهاجمی شان گرفته تا آب دهانشان که جاری است.
البته تجربه ی فرار کردن از آنها را نیز دارم.
این که بماند، کیلومترها از خانواده‌ام دور شده‌ام. هرچند من از آن پسران لوس و مامانی نیستم ولی خب دلم برای خانواده‌ام تنگ می شود دیگر!
کم‌کم ساختمان مدرسه نمایان می شود. از سه پله‌ی آجری و خاکی مدرسه بالا می‌روم و وارد ساختمان قدیمی مدرسه می‌شوم.


داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
با شنیدن صدای عباسی مدیر مدرسه، سر جایم ایستادم و به عقب برگشتم.
_ سلام خوبید شما؟ ببخشید متوجه ی شما نشدم!
_ سلام پِسَروم تو خوبی؟
از لهجه ی نصف و نیمه اش که سعی داشت خوب حرف بزند خنده‌ام گرفت و با لبخندی جواب او را دادم:
_ ممنون، کارم داشتید؟ در خدمتم.
_ راستَش می‌خواهیم اینجا رِ بازسازی کنیم.
_ خوب…درس بچه‌ها چی میشه؟
_ اگر شما خسته نمی‌شید مِتونید چند درس زود تر بدید؟
_ من که مشکلی ندارم ولی برای بچه‌ها سخته که بخوان سریع چند تا درس رو باهم یاد بگیرن.
_ حالا تا جایی که مِتونید درس بدید.
_ چشم حتما، حالا اگه اجازه بدید من دیگه برم سرکلاس دیر شد.
_ اِ حواسِ مِه نبود، باشَه باشَه شما برید به کلاستان برسید.
_ فعلا.
سرم را تکان دادم و لبخند زنان در کلاس را باز کردم.
_ سلام و…
کم کم ابرو هایم در هم گره خورد و با نگاهی ترسناک به شاگردان کلاس، بر روی صندلی‌ام نشستم.
_ دو دقیقه فرصت دارید بگید کی اینو نوشته.
تـ*ـخت گچی را نشان دادم. در کلاس کمی زمزمه شد و در آخر داوطلبی از کل کلاس بلند شد.
_ آقا معلم اول بگید شما کسی رو که اینو نوشته تنبیه میکنیم؟
با صدایی بلند گفتم:
_ بخون.
با گیجی نگاهی به من کرد و گفت:
چ…چیو؟ بخونم!؟
_ تخته رو بخون.
_ آخه آقا معلم یکم…
_ بخون تا بگم تنبیه میکنم یا نه!
سرش را پایین انداخت و زمزمه کنان گفت:
_ رادمهر سیاه قر بده بیا.
با بیان آخرین حرفش کل کلاس شروع به خندیدن کردند. ایستادم و با صدایی بلند روبه آنها گفتم:
_ ساکت! ساکت باشید ببینم!
_ شما خجالت نمی کشید؟ من از شهرم بلند شدم اومدم اینجا که بهتون درس بدم منت نمی زارم ولی می تونستم توی شهر تدریس کنم و با دانش آموزای با ادب و مدرسه ی با امکانات، نه این روستا که هیچی نداره ولی من اومدم اینجا که به شما درس بدم چون دوست دارم شما از بچه های شهر بهتر باشد دوست دارم در آینده که هم دیگه رو دیدم شما رو مهندس یا پزشک ببینم، خلاصه که واقعا برای بعضی ها متاسفم.


داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 3
گروهی از بچه ها سر هایشان را پایین انداختند و با دست‌شان بازی کردند و گروهی دیگر در انتهای کلاس ادای من را در آوردند و ریز ریز شروع به خندیدن کردند.
برای لحظه احساس کردم همچون آتش فشانی آماده انفجار هستم و تنها به یک جرقه‌ی کوچک نیاز دارم.
با صدایی بلند گفتم:
_ احمدی!
خنده‌اش را جمع کرد و بلند شد.
_ بله آقا.
دستم را به طرف در گرفتم و گفتم:
_ بیرون.
قیافه ی مظلومی به خود گرفت و گفت:
_ اما آقا.
_ زود بیرون.
_ آخه…
_ یه بار بهت گفتم برو بیرون پس برو، فردا هم با والدینت بیا مدرسه.
با ناراحتی کتابش را در کیفش گذاشت و از کلاس خارج شد.


داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

_ خداحافظ آقا معلم.
_ خدافظ آقا.
سرم را برایشان تکان دادم، کیفم را برداشتم.
_ ب…ببخشید آقا.
سر جایم ایستادم و منتظر به او خیره شدم.
بند کیفش را به بازی گرفت و گفت:
_ چیزه…میشه برای من کلاس خصوصی بزارید…اگه می تونید، تو خونه مون؟
کمی فکر کردم، من در بعد ازظهر ها سرگرمی ام خیره شدن به در و دیوار آن خونه است پس شاید کلاس خصوصی برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 6 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ بلاخره تموم شد.
دفتر ریاضی ها را به ترتیب روی هم چیدم و گوشه ای از اتاق گذاشتم، خسته دستی بر روی چشمانم کشیدم.
با دست محکم بر پیشانی ام کوبیدم و سریع از سرجایم بلند شدم.
کلاس! کلاس را فراموش کردم!
لباس هایم را عوض کردم و به ساعت نگاه کردم، خوب است یک ربع وقت دارم، به خود لبخندی زدم و با آرامش خاطر کیفم را برداشتم و از خانه خارج...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
_ آقا.
_ …
_ آقا معلم.
_ هوم؟
با صدایی بلند و کلمه کلمه گفت:
_ آقا… معلم!
دستم از زیر چانه ام سر خورد و ناگهان از افکارم بیرون آمدم و صاف نشستم.
گیج نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
_ چی…اها تمرین هارو نوشتی؟
حق به جانب گفت:
_ والا یک ربع نوشتم، منتظر بودم شما از دیوار دل بکنید.
چشمانم گرد شد و با دهانی باز به او نگاه کردم، این دیگر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 6 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
حال از کجا زمین پیدا کنم؟ اینجا که املاکی ندارد…پس مگر بروم پیش کدخدا.
موبایم را از جیبم در آوردم و به صفحه اش خیره شدم اوه ساعت هشت است!
بی شک الان کدخدا خواب هشت پادشاه را می‌بیند. پس این هم کنسل است باید فردا بعدازظهر بروم فقط امیدوارم فردا کاری برایم پیش نیاید. روی تخته سنگی می‌نشینم و به جاده ی خالی از هر موجود زنده ای می‌نگرم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 7
دستم به سمتش گرفتم و گفتم:
_ خوشبختم.
نگاه مرددی به دستم کرد سپس به زمین خیره شد.
_ همچنین.
بدتر از این هم مگر می شود! ضایعه شدنم، آن هم از طرف خودش. به آرامی دستم را پایین آوردم.
_ خب دیگه اگه کاری ندارید من برم، به دوستم گفتم که هشت اونجا باشم دیر کنم نگران میشه.
به سرعت گفتم:
_ راه مون که یکیِ پس من تا اونجا شما رو راهنمایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه زندگی زندگی میشود | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، *RoRo*، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا