خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون دسته‌ای از پرندگان
خود را در تو فرو می‌ریزم.

و همه عشق است و
همه جادوست،
همه قبالاست.
تن‌‌ات زیباست
چنان چون فروغ خاک،
که روز را
و شب را، به اعتدال
اندازه می‌کند.

وصال آسمان‌های میان دو سرپناه،
ارتفاع همه چیزی و چمان می‌خزی
بر خاک شگرف نامزدی.

شب، روز می‌شود
چون تو هستی
زنانه و کامل
میان بازوانم
انگار دو عالم همزاد
در یک اختر.


اشعار لدو ایوو

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
خفاش‌ها لابلای پرده‌های گمرک‌‌خانه مخفی می‌شوند.
ولی کجا پنهان شوند
آدمیانی که سراسر زندگی‌شان را
میان تاریکی می‌گذرانند
و به دیوارهای سفید عشق برمی‌خورند؟

خانه‌ی پدری،
پر بود از خفاش‌های آویزان
مثل چراغ‌های افروخته بر آن ستون‌های کهنه‌
که بام را در مخافت باران نگه می‌داشتند.
«این بچه‌ها خون ما رو می‌مکن.»
آه می‌کشید پدر.

کدامین انسان نخستین سنگ را پرتاب می‌کند
بر پستانداری که چون او
از خون جانورانِ دیگر جان می‌گیرد
(برادرم! برادرم!)
و حَیَوانی اجتماعی،
که عرق جبینِ هم‌سایه‌اش را مطالبه می‌کند
حتا در تاریکی؟

در هاله‌ی ســینه‌ای جوان مثل شب
پنهان می‌شود آدمی.
در جلد بالش
در نور فانوس
سکه‌های زرین عشق‌اش را مراقبت می‌کند.
ولی خفاش، خفته چون آونگی
تنها طعنه‌ی روز را با خود نگه می‌دارد.

پدر با مرگ
ما را تنها گذاشت
(هشت برادر و خواهرم را، و من را)
خانه‌‌اش را
که باران شب‌هنگام از بام‌های تنگ‌اش می‌بارید.
ما قسط می‌دهیم و خفاش‌ها را نگه می‌داریم.
پدرهامان با هم می‌جنگند،
کور عینِ ما.


اشعار لدو ایوو

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع

همه‌ی روز،
دروازه باز می‌ماند
ولی شب خودم می‌روم و می‌بندمش.
چشم به راهِ هیج مهمان شبانه‌ای نیستم
اگر نیست آن طراری که از دیوار رویاها بالا می‌رود.
چنان خاموش است شب
که میلاد چشمه‌ها را در کوهستان‌ها می‌شنوم.
تـ*ـخت سفیدم
چون راه شیری
در شب تاریک
به چشم‌ام تنگ می‌آید.
یک‌تنه
تمام فضای عالم را اشغال می‌کنم.

دست حواس‌پرتم
ستاره‌ای را به زمین می‌اندازد و
خفاشی را می‌پراند.
ضربان قلبم، جغدها را می‌فریبد
که از آب بر می‌خیزند و
در شاخه‌های سرو
معمای روز و شب را نشخوار می‌کنند.
در رویای سنگی‌ام
ساکن سفر می‌کنم.
آن بادم من
که بوته‌های ارده‌شاهی را می‌نوازد
و اثاث آویزان در اصطبل را به زنگار می‌کشد.
آن مورچه‌ام من
که به دلالت کواکب
عطر زمین و اقبانوس را نفس می‌‌کشد.
انسانی که هر آن‌چه نیست را
به رویا می‌بیند:
دریایی که کشتی‌ها در آن شکستند
صفیر سیاه قطار را میان آتشبازی‌ها
لکه‌ای که مخزن چراغ نفتی را
سیاه می‌کند.
آری، پیش از خواب می‌روم
دروازه را می بندم
و در رویا،
در خود به خود باز می‌‌شود.
و هرکسی که روز
برگ‌های خشک اکالیپتوس را لگد نمی‌کرد و
نمی‌آمد
شب هنگام می‌آید و
راه را می‌شناسد
درست مثل مردگان
که هنوز نیامده‌اند،
ولی می‌دانند کجایم:
کفن‌پوش
مثل همه آنان که رویا می‌بینند و
در تاریکی می لرزند
و کلمه می‌غریوند،
کلماتی که از لغت‌نامه‌ها گریخته‌اند و رفته‌اند
تا هوای شب را تنفس کنند که عطر یاسمن دارد و
پرده‌های مشبکی که راه نسیم را می‌بندند و
دوره‌ام می‌کنند.
آه راز عالم!
هیچ قفلی دروازه‌ی شب را نمی‌بندد.
دمِ‌ غروب، چه عبث خیال می‌کردم که تنها خواهم خفت
مصون، به سیم‌های خارداری که خاک‌های مرا حصار می‌بندند
و به سگ‌هایی که با چشم‌های باز رویا می‌بینند.
شب‌هنگام
یک نسیم ساده، دیوارهای آدمی را ویران می‌کند.
هرچند سپیده‌دمان دروازه‌ام بسته خواهد بود
یقین دارم که در سکوت شب
کسی آن را گشوده است
و در دل ظلمات
شریکِ رویای بی قرارم بوده‌است.


اشعار لدو ایوو

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
فقرا سفر می‌کنند.
در ایستگاه‌های اتوبوس
مثل غازها، گردن‌هاشان را بالا می‌گیرند
تا علامت‌های ماشین‌ها را نگاه کنند.
و نگاه‌ِشان
از جنسِ نگاهِ کسانی‌‌ست که می‌ترسند چیزی از دست بدهند:
کیفی که یک رادیوی قوه‌ای در آن است،
یک ژاکت که رنگ سرما دارد به روزی بی‌رویا
ساندویچ سوسیسی در کفِ کیف
و آفتاب حومه‌،
و گرد و خاکِ
آن‌ دورترک‌های پل‌های سر راه.
میان همهمه‌ی بلندگوها و سر و صدای اتوبوس‌
می‌ترسند سفر از دستشان برود
سفری پنهان در ابرو مه برنامه‌‌ی ساعات حرکت.
اما آن‌ها که روی صندلی‌ها خوابشان می‌برد
هراسان بیدار می‌شوند،
هرچند کابوس‌، خود امتیازی ویژه است
برای کسانی که گوش و ملالِ روان‌کاوان را
خوراکی مهیا می‌کنند
در اتاق‌هایی ضدعفونی‌شده
عین پنبه‌ای که بینی مردگان را می‌بندد.
در صف‌ها، فقرا،
هوایی سنگین را به خود در می‌کشند
که محصول هراس و بی قراری و اطاعت است.
چه مضحک‌اند فقرا!
و چطور بویشان، حتی از دوردست‌ها مزاحم است!
تصوری از آداب ندارند
هیچ نمی‌دانند در اجتماع چطور رفتار کنند
انگشت آلوده به نیکوتین
چشم ملتهبی را لمس می‌کند
که از خواب
فقط قطره اشکی برایش مانده‌است.
یک قطره شیر
از پستانی آویزان و متورم
بر دهان کوچکی می‌چکد
که به گریه عادت کرده‌است.
در ایستگاه
این‌ها می‌آیند و می‌روند، می‌پرند و
کیف‌ها و بسته‌هاشان را سرکشی می‌کنند
در باجه‌ها پرسش‌هایی دارند بی‌اهمیت
پچ‌پچ‌کنان حرف‌های مرموز می‌زنند
به صفحه‌ی اول مجله‌ها خیره می‌شوند
با حال و هوایی هراسان
انگار راه دالان حیات را نمی‌شناسند.
این آمدن و رفتن برای چه؟
این لباس‌های عجیب و غریب
این زردی‌های روغن نخل که منظره‌ی لطیف را قبیح می‌کند
منظره‌ی مسافرانی که مجبورند
این همه بوهای مزاحم را تحمل کنند
و آن چیزهای قرمز جیغِ بازار مکاره‌ی ده؟
فقرا رسم سفر نمی‌دانند، آداب لباس پوشیدن را.
حتی بلد نیستند زندگی کنند: هیچ تصوری از آرامش ندارند
هرچند بعضی‌هاشان تلویزیون هم دارند
در حقیقت،
فقرا حتی نمی‌دانند چطور بمیرند:
معمولن به مرگ زشت و کم تجملی می‌میرند.
در هر گوشه جهان
مزاحمِ مسافران نگون‌بختی می‌شوند
که جای ما می‌نشینند
با این‌که ما همیشه نشسته‌ایم
و آن‌ها پیاده سفر می‌کنند.


اشعار لدو ایوو

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر روز به ماسیو باز می‌گردم.
می‌آیم
در قایق‌های گم‌شده،
در قطارهای تشنه،
در هواپیماهایی کور
که فقط شب‌هنگام فرود می‌آیند.
بر دکه‌های سواحل سفید
خرچنگ‌ها می‌گذرند.
رودهای شکر می‌دود
میان سنگ‌های کوچه‌ها،
شیرین روان می‌شود
از گونی‌های انباشته در آسیابِ نیشکر
و خونِ کهنه‌ی کشتگان را عیان می‌کند.
به محضِ رسیدن
به سمت مسافرخانه می‌روم.
در شهری که اجدادِ من
در گورستان‌های دریانوردان‌اش آرام می‌گیرند.
حالا تنها مجانینِ کودکی‌ام زنده‌اند و
چشم به راهِ من‌اند.
تمامشان مرا می‌شناسند و
سلام‌ام می‌گویند،
غرغرکنان
با اداهای موهن و لاابالی.
در همان حدود، در سربازخانه
شیپور گوشخراش
غروب خورشید را از شبِ پرستاره جدا می‌کند.
پشتِ بارها
تن‌های بی‌جانِ مجنون
می‌رقصند و آواز می‌خوانند.
هله‌لویا! هله‌لویا!
فراسوی بخشش،
نظمِ جهان
چنان شمشیری می‌درخشد.
و بادِ اقیانوس
چشم‌هایم را
از اشک پر می‌کند.


اشعار لدو ایوو

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
دریا در جهت معکوس:
صورت‌های فلکی
قایق‌هایند.

شعر یک دروغ است.
ستارها قایق نیستند.
آسمان یک توهم است.

حقیقت روی زمین است.
در قایق‌هایی لنگر انداخته
در امتداد اسکله


اشعار لدو ایوو

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزنامه‌های عصر به سرعت
خبر مرگ خوان کریستوبال د سیلوای آتش‌نشان را می‌پراکنند
که حین حریق موحش دیروز اتفاق افتاد.
او را دیگر در ماشین قرمزش نخواهیم دید
کنار پله‌هایی که تا آسمان و آتش می‌رفتند.

در شهر می‌یر کسی برای رفیق رفته خواهد گریست.

با آتش می‌جنگید او.
و خطر را دوست داشت.
کودکان را نجات داد، و بر بامی که آوار می‌شد
مبهوتِ یک عکس شد.
ملاحِ آتش بود.

همچنان آن‌جا خواهد ماند
در شهر می‌یر،
دلداری که خوان کریستوبال د سیلوا نوازش‌اش می‌کرد
با دست‌هایی هنوز داغ
از حریق‌های بی‌شمار خفقانی،
بشقابی، معکوس بر سکوت افتاده است
و روزنامه‌های عصر
از کسی حرف می‌زنند که مرگ
آن ناشناس جادویی را از او ربود.

خوان کریستوبال د سیلوا،
تنها قربانیِ حریق شگفت‌ِ دیروز
با حضور واجب الوجودی‌اش
مانع از آن شد که آتش گلها را ببلعد
بی‌تبعیض، هم پیانو و میوه‌ها را نجات می‌داد
هم آرشیوهای قضایی و ننوها را.
خالص به سعی آتش
مذکور در نظم روز
امروز او فقط
یک ترکیب معدنی ست.
هروقت حریقی هست
از امروز تا به بعد
در ماشین سرخ آتش‌‌نشانان
همیشه یک جای خالی خواهد بود.

به یاد آن خبره‌ی آتش
که دیروز ناپدید شد
در کلیسایی به شهر می‌یر کسی زانو خواهد زد
و از خدا خواهد خواست که آتش‌نشان را
از آن آتش دیگر
نجات دهد.


اشعار لدو ایوو

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و ~ZaHrA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا