خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
از کمانداران خاص اندر زمان
خواستی ناکرده زه چاچی کمان
بی مدد آن را به زه آراستی
بانگ زه از گوشه‌ها برخاستی
دست مالیدی بر آن چالاک و چست
تا بن گوش‌اش کشیدی از نخست
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن
رهسپر گشتی به هنجار نشان
ورگشادی تیر پرتابی ز شست
بودی‌اش خط افق جای نشست
گرنه مانع سختی گردون شدی
از خط دور افق بیرون شدی


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود در جود و سخا دریا کفی
ملکش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصهٔ گیتی ز دینار و درم
بزم جودش را چو می‌آراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب او بی قال و قیل
معن باشد مبخل و حاتم بخیل
بس که دستش داشتی با بسط، خوی
تافتی انگشت او از قبض، روی
قبض کف گر خواستی، انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون سلامان با همه حلم و وقار
کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،
در دل از مژگان او، خارش خلید
وز کمند زلف او، مارش گزید
ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لـ*ـبش شد تلخ، شهدش در مذاق
نرگس جادوی او خوابش ببرد
حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد
اشک او از عارضش گل‌رنگ شد
عیشش از یاد دهانش تنگ شد
دید بر رخسار او خال سیاه
گشت از آن خال سیه حالش تباه
دید جعد بیقرارش بر عذار
ز آرزوی وصل او، شد بیقرار
شوقش از پرده برون آورد، لیک
در درون اندیشه‌ای می‌کرد نیک
که مبادا گر چشم طعم وصال
طعم آن بر جان من گردد وبال
آن نماند با من و، عمر دراز
مانم از جاه و جلال خویش باز
دولتی کن مرد را جاوید نیست
بخردان را قبلهٔ امید نیست


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بی‌کم و بی‌کاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبران‌اند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
باشد اندر صورت هر قصه‌ای
خرده‌بینان را ز معنی حصه‌ای
صورت این قصه چون اتمام یافت
بایدت از معنی آن کام یافت
کیست از شاه و حکیم او را مراد؟
و آن سلامان چون ز شه بی‌جفت زاد؟
کیست ابسال از سلامان کامیاب؟
چیست کوه آتش و دریای آب؟
چیست ملکی کآن سلامان را رسید؟
چون وی از ابسال دامان را کشید؟
چیست زهره کآخر از وی دل ربود؟
زنگ ابسال‌اش ز آیینه زدود؟
شرح او را یک به یک از من شنو!
پای تا سر گوش باش و هوش شو!


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینه‌ای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر برده‌ای
زین سفرم تحفه چه آورده‌ای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینه‌ای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلان‌اند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای
یوسف غیب تو شود رونمای


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
زنده‌دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ‌منشان، تیزتگ
همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلان‌اند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی
صحبت افسرده‌دل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگنده‌اند
گرچه به تن مرده، به جان زنده‌اند»
جامی، از این مرده‌دلان گوشه‌گیر!
گوش به خود دار و، ز خود توشه‌گیر!
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
می‌گذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه‌ای
خفته به شب مردهٔ کاشانه‌ای
روز چنان می‌گذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شب‌افروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
رونق ایام جوانی‌ست عشق
مایهٔ کام دو جهانی‌ست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابـ*ـطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقی‌ست
تارک جان در قدم عاشقی‌ست


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بی‌خردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوته‌املان راه کن


اشعار جامی

 
  • تشکر
Reactions: ~PARLA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا