- عضویت
- 29/7/18
- ارسال ها
- 178
- امتیاز واکنش
- 15,318
- امتیاز
- 253
- زمان حضور
- 12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسم: آرزو
موضوع:مبارزه با مواد مخدر
دیروز تولدم بود . از زندگیم خسته شده بودم .برای اولین بار مرخصی گرفتم و نرفتم سرکار . نامزدم برام کیک خریده بود ، وقتی خواستم شمع ها رو فوت کنم فقط آرزو کردم که یه اتفاقی بیفته تا باعث بشه از این لجنزاری که توش افتاده بودم بیرون بیام.
صبح با صدای وانتی توی کوچه بیدار شدم . دیر شده بود.
لباسم فرمم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
همون طور که مشغول زنگ زدن به شاهین بودم پیاده به سمت خیابون اصلی رفتم.
هنوز چندتا بوق نخورده بود که صدای موتورش رو از پشت سر شنیدم . تماس رو قطع کردم و ترک موتورش نشستم.
یکم که رفتیم ، همون طور که مدام سرش رو به سمتم میچرخوند شروع به حرف زدن کرد:
_حاجی تا کی باید این زندگی رو ادامه بدیم؟
پس گردنی محکمی بهش زدم و همون طور که اشاره میکردم تا حواسش به جلو باشه ، گفتم:
_مگه زندگیت چشه؟
گردنش رو مالید و گفت:
_چش نیست؟! چه وضعیه اخه؟ هر روز باید پاشیم بریم با این معتادا سر و کله بزن...
بین حرفش پریدم:
_هووو! مثل اینکه یادت رفته همین دوزار پولی هم که درمیاری به خاطر منه.
با صدای گرفته ای گفت:
_حاجی بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی میشد اگه منم پولدار بودم . انقدر فکر وخیالام شیرینه که وقتی ننهام صدام میزنه و به خودم میام قندم میافته!
پوزخندی زدم و گفت:
_مثل این نویسندهها حرف میزنی.
زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم.
راستش خودمم از کاری که جدیدن میکردیم خوشم نمیاومد ،باعث شده بود مدام احساس پشیمونی داشته باشم .
پرسیدم:
_امروز نوبت کیه؟
به پارکی که تقریبا نزدیکش شده بودیم اشاره کرد.
_حاجی دیروز که نبودی تو این پارک اولیه فقط اون پیرمرده که جلیقه سبز میپوشه پول رو نداد .
باز به سمتم برگشت و ادامه داد:
_تو پارک دومیه هم اون پسره که دوازده سیزده سالشه از دستم در رفت . حاجی انقدر سریع دوید که تو چند ثانیه غیب شد.
گفتم:
_غلط کردن .اینارو باید تحویل بدیم . زبون خوش حالیشون نمیشه.
نزدیک پارک از موتور پیاده شدیم.
شاهین داشت با تلفن حرف میزد . وقتی صحبتش تموم شد ، گفتم:
_اون دختره چی؟
بهم خیره شد و تکرار کرد:
_اون دختره چی؟!
کلافه داد زدم:
_مثل خنگا با من حرف نزن . از اون دختره پول گرفتی یا نه؟
_نه .
داد زدم:
_شاهین نگو که باز یه دختر دیدی و دستوپات رو گم کردی.
با حالت مظلومانه گفت:
_دم شما گرم دیگه . من دختر میبینم خودمو گم میکنم؟
زانو زدم و بند کفشم رو محکم کردم.
_اره دیگه . اگه دلت پیشش نیست پس چرا پول رو ازش نگرفتی؟
_اقا کریم دیروز نشستم باهاش کلی حرف زدم.
_خب؟
_خب به جمالت.
لگد ارومی بهش زدم.
_زهر مار . احمق دارم میگم نتیجه چی شد؟
_هیچی حاجی . فهمیدم اونم دلش پیشمه .
یکم مکث کرد و بعد ادامه داد:
_چیزی نگفتا ، فقط..فقط بهم فهموند که اونم دلش پیشمه.
با دست تو سرش زدم.
_اخه احمق با خودت نگفتی شاید داره این کار رو میکنه که ازش پول نگیری؟
سرش رو گرفت.
_نه حاجی . دیروز کل زندگیش رو برام گفت ، سر راهی بوده. میگفت کل درامدش از فروختن همین مخدرا به دست میاد .اصلا حرفی از عشق و اینا باهام نزد که بخواد با این کارا از پول دادن فرار کنه.
_من موندم چجوری نشسته کل زندگیشو برای تو تعریف کرده.
_کریم، دیروز بیکار بودم . تو هم نبودی . حوصلم سر رفته بود نشستم از خودم براش گفتم اونم اینا رو از خوش گفت.
گفتم:
_نمیدونم چرا ولی از این دختره خوشم نمیاد . یه جوریه . اخه یه هفته نیست که اومده و تو انقدر بهش علاقه پیدا کردی.
چیزی نگفت.
مثل روزای دیگه مشغول باج گیری از مخدر فروشای پارک بودم که با بی سیم بهم خبر دادن که باید سریعتر بریم اداره.
با شاهین سوار موتور شدیم و رفتیم اداره.
تو اداره منتظر نشسته بودیم تا بالاخره رئیس صدامون زد روبهروی میزش روی صندلی نشسته بودیم که با اخم و جدیت زیاد شروع کرد به صحبت کردن:
_کریم محبی و شاهین صمیمی . خبر آوردن که تو پارک از مواد فروشا باج گیری میکنید.
به شاهین خیره شدم.
قرارمون این بود که اگه یه روز لو رفتیم زیر بار نریم و شاهین فقط ساکت باشه و حرفای منو تصدیق کنه.
از صندلی بلند شدم و داد زدم:
_رو چه حسابی این حرفو میزنید؟ من چهار ساله اینجا کار میکنم و فقط یه روز مرخصی داشتم . از وقتی که اومدم سرم تو لاک خودم بوده . اما نمیدونم چی شده که از وقتی این آقای مکتوبی اومدن همش زیر آب منو میزنن و راپورتم رو میدن . اگه دیگه نیازی بهم ندارین خب راحت بگین تا من بدونم باید چه خاکی تو سرم بکنم.
تند تند نفس میکشیدم . به شاهین اشاره کردم و گفتم:
_این بدبختم که گذاشتین کنار من تا مواظبم باشه . دوساله میخواد خونهی اجارهای که مامان و باباش توش زندگی میکنن رو بخره تا نصف حقوق بازنشستگی باباش برای دادن کرایه خونه تموم نشه ولی نمیتونه.
رئیس با خونسردی بهم خیره شده بود . وقتی حرفام تموم شد گفت:
لطفا بشینین.
نشستم.
یه لیوان آب برام ریخت و بهم داد.
به شاهین خیره شد و گفت:
_شما چرا حرف نمی زنی؟
شاهین به من زیر چشمی نگاه کرد و جوابداد:
_من چی بگم دیگه؟ گفتنیها رو اقا کریم گفتن.
رئیس باز پرسید:
_زن داری؟
_نه.
رییس به من نگاه کرد و گفت:
_آقای محبی بهجز همون دفعهی اول تا الان هیچ حرفی درباره شما نزدن.
با تعجب گفتم:
_پس با چه سندی ما رو آوردین اینجا؟
سرباز رو صدا زد و در گوشش چیزی گفت.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
_ سند هم داریم الان با پای خودش میاد.
چند لحظه بعد در زدن و دختری رو فرستادن تو.
رئیس به دختر اشاره کرد و گفت:
_ ایشون خانم منیژه منیری هستن.
دختره همونی بود که شاهین ازش خوشش میومد . ولی لباس فرم اداره رو پوشیده بود.
شاهین وقتی دختر رو دید ، دوزاریش افتاد و بلند شد و رفت سمت منیژه:
_تو مامور بودی؟
دختر سرش رو پایین گرفته بود . زیر لـ*ـب حرف شاهین رو تایید کرد.
شاهین نزدیک تر شد و داد زد:
_لعنتی تو که میخواستی آمار ما رو بدی دیگه چرا من رو بازی دادی؟ نمیتونستی یه جور دیگه نقشه بکشی؟
با دست چشمش رو پاک کرد تا اشکش معلوم نشه . سرباز سمت شاهین رفت و مجبورش کرد تا بشینه.
بدجوری لو رفته بودیم . نمیدونستم چی بگم. حسم درباره دختره درست بود.
رئیس نگاهمون کرد و گفت:
این سند کافیه یا نه؟ امشب رو تو بازداشتگاه میمونین . فقط به خاطر رفاقتم با تو کریم . چون از وضعیت خودتون و خونوادتون خبر دارم و میدونم یه هفته نیست که این کار رو انجام میدین،چشم پوشی میکنم و گزارش نمیدم . اما باید کل رشوه هایی که گرفتین رو بدین به اداره . اگه یه دفعه دیگه فقط یه دفعه دیگه حتی به گوشم برسه که کریم یا شاهین رشوه گرفتن،به جون خودم تحویلتون میدم . شما مثلا قراره جلوی پخش مواد رو بگیرین ، الان این کاری که شما میکنین که بدتر از صد تا مخدر فروشیه . بابا یکمم براتون زندگی و آیندهی بقیه مهم باشه نه که فقط به خودتون اهمیت بدین.
به من اشاره کرد و گفت:
_همین خود تو کریم،اگه بفهمی داداش کوچکت معتاد شده چه حالی میشی؟حالا اگه بفهمی از همونی که تو ازش باج میگیری مخدر میخره چی؟حرف من اینه به فکر جوونای مردم باشین.
به سرباز گفت تا ببرتمون بازداشتگاه.
وقتی داشتیم میرفتیم صدای دختره رو شنیدم که به شاهین گفت:
_اقای صمیمی ، م...من ، شما رو بازی ندادم . اگه چیزی به شما گفتم واقعیت بوده .
شاهین برگشت و نزدیکش شد.
نیشش تا بناگوش باز شده بود.
_خداییش میگی؟
دختر همچنان به چشمای شاهین نگاه نمیکرد ولی باز با تکون دادن سر حرفش رو تایید کرد.
شاهین با مشت به شونم زد و گفت:
_حاجی دیدی چی گفت؟
بعد به سمت دختر برگشت و زیر لـ*ـب گفت:
_ ایول.
وقتی داشتیم به سمت بازداشتگاه میرفتیم ناراحت نبودم ، چون آرزویی که کرده بودم داشت به حقیقت تبدیل میشد.
توی بازداشتگاه که بودیم . مشغول نقشه کشیدن برای زندگیم بودم و اینکه دیگه سمت این کار نرم.
متوجه نگاه شاهین شدم.
بهش خیره شدم و گفتم:
_هوم؟
نزدیکم شد و گفت:
_کم سن و سالتر که بودم،هر وقت آقام خدا بیامرز با ننهام دعوا میکردن ، کفشامو میپوشیدم و میرفتم تو کوچه تا دعواشون رو نبینم.
_برا چی؟
_نمیدونم . شاید چون دیگه حوصله حرفاشون رو نداشتم. آبجی کوچیکم میگفت هر وقت من میرفتم بیرون دعواشون شدید تر میشد.
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت ولی بعد از چند ثانیه گفت:
_میگفت سر این دعوا میکردن که کی بیشتر باعث اذیت کردن من شده. ولی نمیدونستن این دعواکردن اونایت که من رو اذیت میکنه.
گفتم:
_خب تو چیکار کردی؟
بدون فکر جواب داد:
_دیگه وقتی دعوا میکردن نمیرفتم بیرون . همیشه دعوا ها سر پول بود . برا همین دنبال گشتم و اینجا استخدام شدم و بعدش که خودت خوب میدونی چی شد.
گفتم:
_حالا دیگه دعوا نمیکنن؟
_نه.
دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت:
_حاجی منیژه رو که دیدم یاد ننم افتادم. یه لحظه ترسیدم نکنه به خاطر پول ولم کنه.
گفتم:
_این ترسته که باعث میشه از دستش بدی تازه افسردت هم میکنه . وقتی میدونی مشکلت چیه پس حتما میتونی حلش کنی.
دیدم داره میخنده.
لگدی بهش زدم و گفتم:
_من دارم باهات صحبت میکنم ، بعد تو میخندی؟
گفت:
_آخه شبیه نویسنده ها حرف میزنی.
موضوع:مبارزه با مواد مخدر
دیروز تولدم بود . از زندگیم خسته شده بودم .برای اولین بار مرخصی گرفتم و نرفتم سرکار . نامزدم برام کیک خریده بود ، وقتی خواستم شمع ها رو فوت کنم فقط آرزو کردم که یه اتفاقی بیفته تا باعث بشه از این لجنزاری که توش افتاده بودم بیرون بیام.
صبح با صدای وانتی توی کوچه بیدار شدم . دیر شده بود.
لباسم فرمم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
همون طور که مشغول زنگ زدن به شاهین بودم پیاده به سمت خیابون اصلی رفتم.
هنوز چندتا بوق نخورده بود که صدای موتورش رو از پشت سر شنیدم . تماس رو قطع کردم و ترک موتورش نشستم.
یکم که رفتیم ، همون طور که مدام سرش رو به سمتم میچرخوند شروع به حرف زدن کرد:
_حاجی تا کی باید این زندگی رو ادامه بدیم؟
پس گردنی محکمی بهش زدم و همون طور که اشاره میکردم تا حواسش به جلو باشه ، گفتم:
_مگه زندگیت چشه؟
گردنش رو مالید و گفت:
_چش نیست؟! چه وضعیه اخه؟ هر روز باید پاشیم بریم با این معتادا سر و کله بزن...
بین حرفش پریدم:
_هووو! مثل اینکه یادت رفته همین دوزار پولی هم که درمیاری به خاطر منه.
با صدای گرفته ای گفت:
_حاجی بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی میشد اگه منم پولدار بودم . انقدر فکر وخیالام شیرینه که وقتی ننهام صدام میزنه و به خودم میام قندم میافته!
پوزخندی زدم و گفت:
_مثل این نویسندهها حرف میزنی.
زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم.
راستش خودمم از کاری که جدیدن میکردیم خوشم نمیاومد ،باعث شده بود مدام احساس پشیمونی داشته باشم .
پرسیدم:
_امروز نوبت کیه؟
به پارکی که تقریبا نزدیکش شده بودیم اشاره کرد.
_حاجی دیروز که نبودی تو این پارک اولیه فقط اون پیرمرده که جلیقه سبز میپوشه پول رو نداد .
باز به سمتم برگشت و ادامه داد:
_تو پارک دومیه هم اون پسره که دوازده سیزده سالشه از دستم در رفت . حاجی انقدر سریع دوید که تو چند ثانیه غیب شد.
گفتم:
_غلط کردن .اینارو باید تحویل بدیم . زبون خوش حالیشون نمیشه.
نزدیک پارک از موتور پیاده شدیم.
شاهین داشت با تلفن حرف میزد . وقتی صحبتش تموم شد ، گفتم:
_اون دختره چی؟
بهم خیره شد و تکرار کرد:
_اون دختره چی؟!
کلافه داد زدم:
_مثل خنگا با من حرف نزن . از اون دختره پول گرفتی یا نه؟
_نه .
داد زدم:
_شاهین نگو که باز یه دختر دیدی و دستوپات رو گم کردی.
با حالت مظلومانه گفت:
_دم شما گرم دیگه . من دختر میبینم خودمو گم میکنم؟
زانو زدم و بند کفشم رو محکم کردم.
_اره دیگه . اگه دلت پیشش نیست پس چرا پول رو ازش نگرفتی؟
_اقا کریم دیروز نشستم باهاش کلی حرف زدم.
_خب؟
_خب به جمالت.
لگد ارومی بهش زدم.
_زهر مار . احمق دارم میگم نتیجه چی شد؟
_هیچی حاجی . فهمیدم اونم دلش پیشمه .
یکم مکث کرد و بعد ادامه داد:
_چیزی نگفتا ، فقط..فقط بهم فهموند که اونم دلش پیشمه.
با دست تو سرش زدم.
_اخه احمق با خودت نگفتی شاید داره این کار رو میکنه که ازش پول نگیری؟
سرش رو گرفت.
_نه حاجی . دیروز کل زندگیش رو برام گفت ، سر راهی بوده. میگفت کل درامدش از فروختن همین مخدرا به دست میاد .اصلا حرفی از عشق و اینا باهام نزد که بخواد با این کارا از پول دادن فرار کنه.
_من موندم چجوری نشسته کل زندگیشو برای تو تعریف کرده.
_کریم، دیروز بیکار بودم . تو هم نبودی . حوصلم سر رفته بود نشستم از خودم براش گفتم اونم اینا رو از خوش گفت.
گفتم:
_نمیدونم چرا ولی از این دختره خوشم نمیاد . یه جوریه . اخه یه هفته نیست که اومده و تو انقدر بهش علاقه پیدا کردی.
چیزی نگفت.
مثل روزای دیگه مشغول باج گیری از مخدر فروشای پارک بودم که با بی سیم بهم خبر دادن که باید سریعتر بریم اداره.
با شاهین سوار موتور شدیم و رفتیم اداره.
تو اداره منتظر نشسته بودیم تا بالاخره رئیس صدامون زد روبهروی میزش روی صندلی نشسته بودیم که با اخم و جدیت زیاد شروع کرد به صحبت کردن:
_کریم محبی و شاهین صمیمی . خبر آوردن که تو پارک از مواد فروشا باج گیری میکنید.
به شاهین خیره شدم.
قرارمون این بود که اگه یه روز لو رفتیم زیر بار نریم و شاهین فقط ساکت باشه و حرفای منو تصدیق کنه.
از صندلی بلند شدم و داد زدم:
_رو چه حسابی این حرفو میزنید؟ من چهار ساله اینجا کار میکنم و فقط یه روز مرخصی داشتم . از وقتی که اومدم سرم تو لاک خودم بوده . اما نمیدونم چی شده که از وقتی این آقای مکتوبی اومدن همش زیر آب منو میزنن و راپورتم رو میدن . اگه دیگه نیازی بهم ندارین خب راحت بگین تا من بدونم باید چه خاکی تو سرم بکنم.
تند تند نفس میکشیدم . به شاهین اشاره کردم و گفتم:
_این بدبختم که گذاشتین کنار من تا مواظبم باشه . دوساله میخواد خونهی اجارهای که مامان و باباش توش زندگی میکنن رو بخره تا نصف حقوق بازنشستگی باباش برای دادن کرایه خونه تموم نشه ولی نمیتونه.
رئیس با خونسردی بهم خیره شده بود . وقتی حرفام تموم شد گفت:
لطفا بشینین.
نشستم.
یه لیوان آب برام ریخت و بهم داد.
به شاهین خیره شد و گفت:
_شما چرا حرف نمی زنی؟
شاهین به من زیر چشمی نگاه کرد و جوابداد:
_من چی بگم دیگه؟ گفتنیها رو اقا کریم گفتن.
رئیس باز پرسید:
_زن داری؟
_نه.
رییس به من نگاه کرد و گفت:
_آقای محبی بهجز همون دفعهی اول تا الان هیچ حرفی درباره شما نزدن.
با تعجب گفتم:
_پس با چه سندی ما رو آوردین اینجا؟
سرباز رو صدا زد و در گوشش چیزی گفت.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
_ سند هم داریم الان با پای خودش میاد.
چند لحظه بعد در زدن و دختری رو فرستادن تو.
رئیس به دختر اشاره کرد و گفت:
_ ایشون خانم منیژه منیری هستن.
دختره همونی بود که شاهین ازش خوشش میومد . ولی لباس فرم اداره رو پوشیده بود.
شاهین وقتی دختر رو دید ، دوزاریش افتاد و بلند شد و رفت سمت منیژه:
_تو مامور بودی؟
دختر سرش رو پایین گرفته بود . زیر لـ*ـب حرف شاهین رو تایید کرد.
شاهین نزدیک تر شد و داد زد:
_لعنتی تو که میخواستی آمار ما رو بدی دیگه چرا من رو بازی دادی؟ نمیتونستی یه جور دیگه نقشه بکشی؟
با دست چشمش رو پاک کرد تا اشکش معلوم نشه . سرباز سمت شاهین رفت و مجبورش کرد تا بشینه.
بدجوری لو رفته بودیم . نمیدونستم چی بگم. حسم درباره دختره درست بود.
رئیس نگاهمون کرد و گفت:
این سند کافیه یا نه؟ امشب رو تو بازداشتگاه میمونین . فقط به خاطر رفاقتم با تو کریم . چون از وضعیت خودتون و خونوادتون خبر دارم و میدونم یه هفته نیست که این کار رو انجام میدین،چشم پوشی میکنم و گزارش نمیدم . اما باید کل رشوه هایی که گرفتین رو بدین به اداره . اگه یه دفعه دیگه فقط یه دفعه دیگه حتی به گوشم برسه که کریم یا شاهین رشوه گرفتن،به جون خودم تحویلتون میدم . شما مثلا قراره جلوی پخش مواد رو بگیرین ، الان این کاری که شما میکنین که بدتر از صد تا مخدر فروشیه . بابا یکمم براتون زندگی و آیندهی بقیه مهم باشه نه که فقط به خودتون اهمیت بدین.
به من اشاره کرد و گفت:
_همین خود تو کریم،اگه بفهمی داداش کوچکت معتاد شده چه حالی میشی؟حالا اگه بفهمی از همونی که تو ازش باج میگیری مخدر میخره چی؟حرف من اینه به فکر جوونای مردم باشین.
به سرباز گفت تا ببرتمون بازداشتگاه.
وقتی داشتیم میرفتیم صدای دختره رو شنیدم که به شاهین گفت:
_اقای صمیمی ، م...من ، شما رو بازی ندادم . اگه چیزی به شما گفتم واقعیت بوده .
شاهین برگشت و نزدیکش شد.
نیشش تا بناگوش باز شده بود.
_خداییش میگی؟
دختر همچنان به چشمای شاهین نگاه نمیکرد ولی باز با تکون دادن سر حرفش رو تایید کرد.
شاهین با مشت به شونم زد و گفت:
_حاجی دیدی چی گفت؟
بعد به سمت دختر برگشت و زیر لـ*ـب گفت:
_ ایول.
وقتی داشتیم به سمت بازداشتگاه میرفتیم ناراحت نبودم ، چون آرزویی که کرده بودم داشت به حقیقت تبدیل میشد.
توی بازداشتگاه که بودیم . مشغول نقشه کشیدن برای زندگیم بودم و اینکه دیگه سمت این کار نرم.
متوجه نگاه شاهین شدم.
بهش خیره شدم و گفتم:
_هوم؟
نزدیکم شد و گفت:
_کم سن و سالتر که بودم،هر وقت آقام خدا بیامرز با ننهام دعوا میکردن ، کفشامو میپوشیدم و میرفتم تو کوچه تا دعواشون رو نبینم.
_برا چی؟
_نمیدونم . شاید چون دیگه حوصله حرفاشون رو نداشتم. آبجی کوچیکم میگفت هر وقت من میرفتم بیرون دعواشون شدید تر میشد.
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت ولی بعد از چند ثانیه گفت:
_میگفت سر این دعوا میکردن که کی بیشتر باعث اذیت کردن من شده. ولی نمیدونستن این دعواکردن اونایت که من رو اذیت میکنه.
گفتم:
_خب تو چیکار کردی؟
بدون فکر جواب داد:
_دیگه وقتی دعوا میکردن نمیرفتم بیرون . همیشه دعوا ها سر پول بود . برا همین دنبال گشتم و اینجا استخدام شدم و بعدش که خودت خوب میدونی چی شد.
گفتم:
_حالا دیگه دعوا نمیکنن؟
_نه.
دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت:
_حاجی منیژه رو که دیدم یاد ننم افتادم. یه لحظه ترسیدم نکنه به خاطر پول ولم کنه.
گفتم:
_این ترسته که باعث میشه از دستش بدی تازه افسردت هم میکنه . وقتی میدونی مشکلت چیه پس حتما میتونی حلش کنی.
دیدم داره میخنده.
لگدی بهش زدم و گفتم:
_من دارم باهات صحبت میکنم ، بعد تو میخندی؟
گفت:
_آخه شبیه نویسنده ها حرف میزنی.
داستانک "آرزو" | mohamad_h کاربر انجمن رمان 98
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com