ای مریدان، حکایت اول نا اتمام بسته شدندی تا درس عبرتی باشد برای همگان، من جمله خویش تا بدانم با رنگ ها نباید شوخی همی کرد. حال که به رنگ وزین مشکی نائل گشته ام، بس خوشحالم و خدای را سپاس می گویم که چنین رنگی بالاخره در این انجمن نصیب این وی گردید. خدای نصیب همه بفرماید (دعا نکرده نصیب همه می شود دیگر دعا برای چه می کنم را ندانندی ام).
حکایت دوم: خنجر از پشت مزن ای بی وفا رفیق
اول حکایت باید بپرسیم:
خنجر چیست؟
جواب: جسمی آهنی و تیز که دست و پا و اشکم و هر چه دستش بیفتد را می برد و می جرد و می درد و می پاره اد.
صدای همگان به گوش می رسد که گفتندی: یا شیخ این را که بچه ی نیم ساله هم می دانستندی، ما را اسکل می کنی ای شیخ نادان؟! جمع کنندی با این تاپیک پنچر زپرتی ات.
اول از همه باید بگفتندی ام که پنچر زپرتی تاپیک های خودتان است و بس. دویوم بریم سر اصل مطلب.
حال هر کس که این اسم حکایت را بشنود، سریع پا به سمت پروف این وی پا تیز کرده؛ من را با همان خنجر که توضیح همی بدادم تهدید به کشتن کردندی که ای نامرد، من تو را خنجر بزدم؟! من که جیک و جیک می کرده ام برایت، تخم طلا می خریده ام برایت (فانوسا تخم طلا در این گرانی واقعا غنیمتی بس شگرف است اگر آن را پیدا کردید با این که مال من بودندی، اما آن را برداشته و الفرار) خنجرت بزندی ام و بروندی ام؟!!
از همین منبر می گویم که زهی خیال باطل، پروف این وی بسته می باشدندی و اگر یکی از شما آمدندی، با بینی ای سوخته باز گشتندی
پس خیالتان تـ*ـخت خواب.
روی سخنم با هیچ یک از شما نیست
حتی کسی که منظورم او می باشد در این جا نبودندی. حتی روحش خبر نداشتندی که من شیخنایی بودندی و گهی (ای منحرف مغزان اوف بر شما، gahi بخوانید) دست به قلم شدندی و فلان و بهمان
ای مریدان
ای لعنت به گوشی های لمسی که دستت می خورد همه چیز شکلش عوض می گردندی. حال که شما را کجکی تایپ کردندی ام خود را شاخ نپنداردندی!
ای مریدان، بدانید و آگاه باشید که در هر چیزی حدی وجود داشتندی حتی در خوبی و نیکویی! بلی فرزندانم به هر کس زیاد از مقدار خوبی کردندی تا ببینید چه بلایی به سرتان نازل کنندی!!!
در پست قبلی بگفتی ام که جنبه چیزیست بس خوب و شگرف که شما را به آن باید. وقتی خوبی از حد بگذرد، نادان شما را (بلانسبتتان) گوش مخملی ای زیبا روی فرض کرده، جهشی پارکور وار زده و بر کولتان سوار شدندی. در افسانه گویند که هر وقت چنین نادانی بر دیگری سوار شد، دیگر هرگز و ابدا و اصلا و... پیاده نگشت.
فکر نکنندی که این ها وظیفه بودندی و شما را به انجام آن باید! حتی به دوست هم که بیش از حد خوبی کردندی، وی پارکور کار شده و با همان جهش بر کولتان جای می گیرد. دیدن این که آن نادان از شما سواری می گیرد یا خیر؛ چشم بصیرتی خواهان است که تا وقتی فشار سنگینی آن نادان کمرتان را خرد نکند چنان چشمی نخواهید داشتندی...
هزاری که دیگران به شما بگویند هی یو، گوش مخملی نباش که دیگری تو را گوش هایت را نرم و دراز فرض کرده، زتو سواری همی می گیرد! چون چشم بصیرت نداشتندی گوش نکردندی و به کار خویش ادامه بسی دادندی.
وقتی که خنجر رفیق نادان از پشت بر کول مبارکتان نشست، می فهمید که چه بگویم و چه گفتم که گفته ام تمام در و گوهر بود و بر خودم تمام زهر و غم که هر چه کرد با من آن ناروا رفیق نادان کرد...
خودم هم نفهمیدندی ام که ربط خنجر و کولی گرفتن و این ها چه بود؛ خودتان درک کنید حالم را
ادامه دارندی!