خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

داستان

  1. سیده کوثر موسوی

    قصه اردکی که اسمش شیرینی بود

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن قصه شب “اردکی که اسمش شیرینی بود”: در خانه باز بود. مادر اردک ها کواک کواک کرد و از در بیرون رفت. شش تا جوجه اردک هم کواک کواک کردند و به دنبال مادرشان، پشت سر هم از در بیرون رفتند. مادر زهرا دید که اردکها از خانه بیرون رفتند. زهرا را صدا زد و به او...
  2. سیده کوثر موسوی

    قصه ژانو و پرنده اش

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی قصه شب”ژانو و پرنده اش”: یکی از روزهای گرم تابستان بود. ژانو به همراه مادرش به بازار دهکده رفته بودند. مادر خواست کمی میوه بخرد تا با آنها مربا درست کند. ژانو دلش میخواست یک توپ داشته باشد تا بتواند در حیاط خانه شان بازی کند. ژانو هم همراه مادر به این طرف...
  3. سیده کوثر موسوی

    قصه شغال حق شناس

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن قصه شب”شغال حق شناس”: در دهکده کوچکی پسری بود که روزها گوسفندان پدرش را به صحرا می برد و می چرانید. یک روز همان طور که به دنبال گوسفندانش راه می رفت، ناگهان صدای نالهای شنید. وقتی برگشت شغالی را دید که مار بزرگی به دور بدنش پیچیده بود و می خواست او را...
  4. سیده کوثر موسوی

    قصه بچه میمون و جوجه تیغی

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت اذیت کردن قصه شب”بچه میمون و جوجه تیغی”: خورشید کم کم پایین می رفت و جنگل تاریک میشد. جوجه تیغی دید که موقع برگشتن به خانه است. سر راهش اینجا و آنجا برگ سبزی پیدا می کرد. می جوید و می خورد و با خودش می گفت: «به ! به! چه روز خوبی بود. چه خوش گذشت. حالا هم...
  5. سیده کوثر موسوی

    قصه کی بود؟ کی بود؟ من نبودم.

    قصه ای آموزنده و کودکانه درباره صدای حیوانات قصه شب”کی بود؟کی بود؟من نبودم”: شش تا جوجه کوچولو توی مزرعه می دویدند. ناگهان صدایی شنیدند: «قد! قد! قد!» یکی از جوجه ها گفت: «مادر دارد ما را صدا می زند. بدویم و پیش او برویم.» جوجه ها دویدند و پیش مادرشان رفتند. یکی از آنها گفت: «مادر، شما ما را...
  6. سیده کوثر موسوی

    قصه بزغاله مغرور

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مغرور بودن که کار بدی است قصه شب”بزغاله مغرور”: همه چیز به خوبی پیش می رفت در حالی که هنوز روی کله بزغاله شاخ درنیامده بود. بعد یک روز همه چیز عوض شد. یک روز کله بزغاله به خارش افتاد. این را هم بگوییم که بعد از آن برآمدگی ها، شاخ ها می رویند. بعد از آن بزغاله ها...
  7. سیده کوثر موسوی

    قصه بلندترین نردبان دنیا

    قصه ای کودکانه درباره تصمیم درست گرفتن قصه شب”بلندترین نردبان دنیا“: روزی روزگاری، توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، میمون کوچولو و شیطان و بازیگوشی با پدر و مادرش زندگی می کرد. میمون بازیگوش، صبح تا شب، لا به لای درختان بلند جنگل، تاب می خورد و از این طرف به آن طرف می رفت و غروب ها، با تاریک شدن هوا،...
  8. سیده کوثر موسوی

    قصه روباه مکار و بزغاله

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ی حیله گری یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد. روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم، اما من حریف آنها نمی شوم، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است. » روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید...
  9. سیده کوثر موسوی

    قصه تافی ببر کوچولو و باد مهربون

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ی مهربانی قصه تافی ببر کوچولو و باد مهربون: تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درخت‌ها بازی می‌کرد. این‌ور می‌دوید، اون‌ور می‌دوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرک‌ها می‌کرد. یکهو یک باد تند آمد و درخت‌ها را تکان داد. تافی محکم شاخه یک درخت را...
  10. سیده کوثر موسوی

    قصه ببر و مرد مسافر

    روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند. آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده. حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی برای خوردن داشت و نه آبی برای نوشیدن. ببر درنده...
  11. سیده کوثر موسوی

    قصه کودکانه پنگوئن کوچولو

    یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود. پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت...
  12. سیده کوثر موسوی

    قصه ماهی کوچولوی قرمز

    در گوشه ی یک دریای عمیق، ماهی کوچولوی قرمزی بود که به همراه پدر و مادرش داخل یک صدف سفید زندگی می کرد. اون هیچوقت از داخل صدف بیرون نمی آمد چون خیلی از کوسه ها می ترسید. یه روز پدرو مادش گفتند:دیگه این اطراف غذای کافی وجود نداره ما مجبوریم به یه جای دیگه بریم و اونجا زندگی کنیم. ماهی...
  13. سیده کوثر موسوی

    قصه دریا چطوری درست میشه؟

    یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا. مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب...
  14. M O B I N A

    داستان سفید برفی و هفت کوتوله

    داستان کودکانه سفید برفی و هفت کوتوله از این قراره که روزی روزگاری در زمان های بسیار قدیم در سرزمینی دور ملکه و پادشاهی زندگی میکردند . ملکه بسیار مهربان و دوست داشتنی بود . تنها غم زندگی ملکه زیبا این بود که آرزو داشت فرزندی داشته باشه. یه روز زمستونی ملکه کنار پنجره بازی از چوب سیاه آبنوس...
  15. سیده کوثر موسوی

    داستان توپی که باد نداشت

    یکی بود یکی نبود. توپی بود که باد نداشت و گوشه ی حیاط افتاده بود. پشت دیوار حیاط، یک پارک بود. توپ هر روز سر و صدای بچه ها را می شنید و دلش می خواست بپرد توی پارک؛ اما چون باد نداشت نمی توانست زیاد بپرد. تازه روی دیوار نرده هم بود. گاهی توپی توی حیاط می افتاد و بچه ای می آمد تا توپش را بردارد...
  16. سیده کوثر موسوی

    قصه نازی وجوجه اردک

    بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكی های خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده...
  17. قصه شیر کوچولو

    یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه. به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت: – سلام فیل کوچولو. – سلام شیر کوچولو. – من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر...
  18. قصه ميراث سه برادر

    قصه کودکانه میراث سه برادر در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت. او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان، یک طبل و یک گربه بود. وقتی که مرد، نردبان را پسر بزرگ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت. پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد. یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه...
  19. قصه دوستان عیاش

    قصه کودکانه دوستان عیاش در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی‌خورد و این‌ها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد تا اینکه مرگ پدر می‌رسد پدر می‌گوید فرزند...
  20. قصه خورشید غرغرو

    قصه کودکانه خورشید غرغرو یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم خورشید که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی غر می‌زد. همه او را به اسم «خورشید غرغرو» می‌شناختند. از بس که شوهرش را اذیت می‌کرد و غر می‌زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه...
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا