خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SH A D I

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
1/7/24
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
45
امتیاز
13
محل سکونت
وسط جهنم
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم ربک الذی خلقک

درود.
اینجا قراره پارت بازی کنیم و به قولی یه رمان تکشیل بدیم.
به این صورت که من برای شروع در حد چند خط می‌نویسم و نفر بعد ادامه‌ش رو می‌نویسه و الا ماشاءالله.
سعی کنید نوشته‌تون کمتر از حداقل سه خط و بیشتر از ۲۰ خط نباشه.
ژانر یا ایده‌ی خاصی نداره و هرطور دلتون می‌خواد بنویسید اما محاوره.

"لبخند آرومی زدم. صدای پاشنه‌ی کفش‌هام تو فضای طویل و تاریک راه‌رو طنین انداز می‌شد.
اوه! چه سکوت دلنشینی!
لبخندم رفته‌رفته عمیق‌تر شد. با هر قدمی که برمی‌دارم دست‌های لاغر و کشیده‌م، کنار پاهام به آهستگی تکون می‌خورن. پاهای برهنه‌ی خوش‌تراش و سفیدم، با خستگی روی سرامیک‌های کثیف کشیده میشن و چشم‌هام به تاریکی عادت کردن؛ حالا دیگه میتونم تار عنکبوت‌های گوشه‌ی دیوار و در سفیدرنگ اتاق‌هایی که با هر قدم پشت سر می‌ذارم رو ببینم.
با پیچیدن صدای ضعیف زنگ گوشی از فاصله‌ای نه چندان دور، کم‌کم ابروهام به هم نزدیک شدن. با همون اخم کم‌رنگ، سرم رو کمی کج کردم و از روی شونه به اتاق پشت سرم خیره شدم و چشمم به نوشته‌ی بالای در افتاد. اتاق شماره هزار و چهارصد (ویژه). ابروهام از هم فاصله گرفتن و دوباره لبخندی روی لـ*ـبم نشست. دستی به موهای به هم ریخته و کوتاهم کشیدم. کامل به اون سمت برگشتم."


اسپم ندین لطفا:lollipop1b:


➤ پــارت بــازی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mystery، Essence، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,347
امتیاز واکنش
15,932
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 18 ساعت 46 دقیقه
نفس عمیقی کشیدم و زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- می‌بینم مهمونمون قانون‌و زیر پا گذاشته!
لبخندم خبیث می‌شود. دستگیره رو پایین می‌کشم و در، در لولا می‌چرخد و صدای غیشش درون اتاق نیمه تاریک و مربع شکل می‌پیچد. با نگاهم دور تا دور اتاق کوچک به دنبالش می‌گردم. چیزی به جز یه تـ*ـخت فلزی تو اتاق نبود و به راحتی می‌تونستم تن رنجور و لرزونش رو پشت اون تشخیص بدم.
حتم داشتم چشمان سبزم پر از شرارت و از لبخند خبیث و بزرگم کنارشون چین افتاده.
با قدم‌هایی آروم به سمتش رفتم و با هر قدمم صدای پاشنه کفشم درون اتاق می‌پیچید. با هر صدا تن اون بیشتر می‌لرزید و تکون شدیدی می‌خورد. صدای نفس‌های بلند و ترسیده‌اش باعث لذتم می‌شد.
وقتی مقابلش رسیدم، صورت استخوونی و باریکش مقابلم قرار گرفت. مقابلش رو زانوهام نشستم و با پشت دست اشک‌های رو صورتش رو پاک کردم. با این کارم لرزشش بیشتر شد و بیشتر تو خودش جمع شد.
- نچ‌نچ‌نچ، فکر نمی‌کردم تو بخوای قانون‌و بشکونی!
گریه‌اش شدت گرفت و دستای لرزونش رو روی زمین فشار داد. تنش رو به دیوار سیاه پشتش فشرد.
موهای بلند و سیاهش رو دست کشیدم و ادامه دادم:

- بعد از اون همه محبتی که بهت کردم... .
صدای لرزونش حرفم رو قطع کرد:
- کدوم... محبت؟ صورت خونی و دنده شکسته... منظورته؟
لبخندم بزرگ‌تر می‌شود و یک دفعه با خشم با موهاش اون رو به سمت خودم کشیدم. بدون توجه به ناله‌اش زیر گوشش به سردی تمام زمزمه کردم:
-


➤ پــارت بــازی

 
  • تشکر
Reactions: Mystery، Essence و SH A D I

SH A D I

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
1/7/24
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
45
امتیاز
13
محل سکونت
وسط جهنم
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس عمیقی کشیدم و زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- می‌بینم مهمونمون قانون‌و زیر پا گذاشته!
لبخندم خبیث می‌شود. دستگیره رو پایین می‌کشم و در، در لولا می‌چرخد و صدای غیشش درون اتاق نیمه تاریک و مربع شکل می‌پیچد. با نگاهم دور تا دور اتاق کوچک به دنبالش می‌گردم. چیزی به جز یه تـ*ـخت فلزی تو اتاق نبود و به راحتی می‌تونستم تن رنجور و لرزونش رو پشت اون تشخیص بدم.
حتم داشتم چشمان سبزم پر از شرارت و از لبخند خبیث و بزرگم کنارشون چین افتاده.
با قدم‌هایی آروم به سمتش رفتم و با هر قدمم صدای پاشنه کفشم درون اتاق می‌پیچید. با هر صدا تن اون بیشتر می‌لرزید و تکون شدیدی می‌خورد. صدای نفس‌های بلند و ترسیده‌اش باعث لذتم می‌شد.
وقتی مقابلش رسیدم، صورت استخوونی و باریکش مقابلم قرار گرفت. مقابلش رو زانوهام نشستم و با پشت دست اشک‌های رو صورتش رو پاک کردم. با این کارم لرزشش بیشتر شد و بیشتر تو خودش جمع شد.
- نچ‌نچ‌نچ، فکر نمی‌کردم تو بخوای قانون‌و بشکونی!
گریه‌اش شدت گرفت و دستای لرزونش رو روی زمین فشار داد. تنش رو به دیوار سیاه پشتش فشرد.
موهای بلند و سیاهش رو دست کشیدم و ادامه دادم:

- بعد از اون همه محبتی که بهت کردم... .
صدای لرزونش حرفم رو قطع کرد:
- کدوم... محبت؟ صورت خونی و دنده شکسته... منظورته؟
لبخندم بزرگ‌تر می‌شود و یک دفعه با خشم با موهاش اون رو به سمت خودم کشیدم. بدون توجه به ناله‌اش زیر گوشش به سردی تمام زمزمه کردم:
-
- اجازه دادم نفس بکشی. به نظرت کافی نیست؟
با زدن این حرف کمی از جسم بی‌جونش فاصله گرفتم و خیره به نگاه بی‌فروغش لبخند دلفریبی زدم. با انگشت‌های کشیده و سفیدم صورت زرد و استخونیش رو نوازش کردم و تا امتداد چونه‌ش به این نوازش ادامه دادم. با سه انگشت شصت، اشاره و وسط به نرمی چونه‌ش رو بین انگشت‌هام گرفتم. با نوک زبون، لـ*ـب‌های خوش فرم و سرخم رو تر کردم.


➤ پــارت بــازی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Mystery، Essence و -FãTéMęH-

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,347
امتیاز واکنش
15,932
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 18 ساعت 46 دقیقه
- اجازه دادم نفس بکشی، کافی نیست؟
کمی از جسم بی‌جونش فاصله گرفتم و خیره به نگاه بی‌بروغش لبخند دلفریبی زدم. با انگشت‌های کشیده و سفیدم صورت زرد و استخونیش رو نوازش کردم و تا امتداد چونه‌ش به این نوازش ادامه دادم. با سه انگشت شصت، اشاره و وسط به نرمی چونه‌ش رو گرفتم و با نوک زبون، لـ*ـب‌های خوش فرم و سرخم رو تر کردم.
لرزون چشماش رو بست و لبای گوشتی‌‌ش رو به هم فشرد. باید اعتراف کنم که بین اون همه خون خشکیده روی صورتش باز هم مثل قبل جذاب می‌اومد. خم شدم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- اگه نمی‌خوای باز بازی شروع بشه، موبایل‌و رد کن بیاد.
کمی عقب کشیدم و نگاهم بین مردمک‌های لرونش چرخید. دست لرزونش پشت کمر خم شده‌اش رفت و موبایل کوچک و قدیمی رو مقابلم گرفت. پوزخندی می‌زنم و کمی خودم رو جلو‌تر می‌کشم و اون‌و محکم به دیوار می‌چسبونم. صدای پر از بغض و بیچارگیش بلند می‌شود:
- گفتی موبایل‌و بدم دیگه باهام کاری نداری.
پوزخندم بزرگ‌تر می‌شود و مشتم رو نشونش میدم و با چشمکی میگم:
- هیچ وقت قول ندادم.
و مشت محکمم تو صورتش فرود اومد. دستاش رو روی گونه‌اش گذاشت و ناله‌اش بلند شد. می‌خندم و موبایل رو چنگ می‌زنم و همون‌طور که زیر و روش می‌کردم، لگدهای محکمم رو حواله‌ی تنش می‌کردم و فریادهای از دردش بلند و بلندتر می‌شد.
با دیدن شماره‌‌ی تماس گرفته، لگدم این‌بار محکم‌تر شد و اون از درد به خودش پیچید و خون از میون لـ*ـباش بیرون زد.
موبایل رو روی زمین گذاشتم و با یک حرکت سریع و ماهرانه کلت رو از پشت کمرم بیرون کشیدم و هم‌زمان با صدای بلند خارج شدن تیر، موبایل خاکشیر شد.


➤ پــارت بــازی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mystery، Essence و SH A D I

SH A D I

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
1/7/24
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
45
امتیاز
13
محل سکونت
وسط جهنم
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
لرزون چشماش رو بست و لبای گوشتی‌‌ش رو به هم فشرد. باید اعتراف کنم که بین اون همه خون خشکیده روی صورتش باز هم مثل قبل جذاب می‌اومد. خم شدم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- اگه نمی‌خوای باز بازی شروع بشه، موبایل‌و رد کن بیاد.
کمی عقب کشیدم و نگاهم بین مردمک‌های لرونش چرخید. دست لرزونش پشت کمر خم شده‌اش رفت و موبایل کوچک و قدیمی رو مقابلم گرفت. پوزخندی می‌زنم و کمی خودم رو جلو‌تر می‌کشم و اون‌و محکم به دیوار می‌چسبونم. صدای پر از بغض و بیچارگیش بلند می‌شود:
- گفتی موبایل‌و بدم دیگه باهام کاری نداری.
پوزخندم بزرگ‌تر می‌شود و مشتم رو نشونش میدم و با چشمکی میگم:
- هیچ وقت قول ندادم.
و مشت محکمم تو صورتش فرود اومد. دستاش رو روی گونه‌اش گذاشت و ناله‌اش بلند شد. می‌خندم و موبایل رو چنگ می‌زنم و همون‌طور که زیر و روش می‌کردم، لگدهای محکمم رو حواله‌ی تنش می‌کردم و فریادهای از دردش بلند و بلندتر می‌شد.
با دیدن شماره‌‌ی تماس گرفته، لگدم این‌بار محکم‌تر شد و اون از درد به خودش پیچید و خون از میون لـ*ـباش بیرون زد.
موبایل رو روی زمین گذاشتم و با یک حرکت سریع و ماهرانه کلت رو از پشت کمرم بیرون کشیدم و هم‌زمان با صدای بلند خارج شدن تیر، موبایل خاکشیر شد.
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم. تنها وسیله‌ای که توی اتاق به چشم می‌خورد یه تـ*ـخت با ملافه‌های خونی و پاره‌پاره بود. بی‌توجه به ناله‌های از سر درد دختر، قدمی به سمت پنجره‌ی کوچیک و مستطیلی شکل برداشتم و با قدم بعدی درست کنار پنجره قرار گرفتم. حتی روی پرده‌ی تیره‌رنگی که مانع ورود نور مهتاب به اتاق شده هم لکه‌های خون و شکاف‌های که مشخص بود متعلق چاقو و سلاح‌های تیزه به چشم می‌خورد. دستم و روی دیوار گذاشتم. از لای شکاف پرده، به صخره‌‌ها خیره شدم. تاریکی بود و تاریکی و تاریکی.


➤ پــارت بــازی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mystery، Essence و -FãTéMęH-

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,347
امتیاز واکنش
15,932
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 18 ساعت 46 دقیقه
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم. تنها وسیله‌ای که توی اتاق به چشم می‌خورد یه تـ*ـخت با ملافه‌های خونی و پاره‌پاره بود. بی‌توجه به ناله‌های از سر درد دختر، قدمی به سمت پنجره‌ی کوچیک و مستطیلی شکل برداشتم و با قدم بعدی درست کنار پنجره قرار گرفتم. حتی روی پرده‌ی تیره‌رنگی که مانع ورود نور مهتاب به اتاق شده هم لکه‌های خون و شکاف‌های که مشخص بود متعلق چاقو و سلاح‌های تیزه به چشم می‌خورد. دستم و روی دیوار گذاشتم. از لای شکاف پرده، به صخره‌‌ها خیره شدم. تاریکی بود و تاریکی و تاریکی.
با صدای باز شدن در، چرخیدم. با دیدنش پوزخند زدم و بدون کوچک‌ترین توجه‌ای به اون دختر، به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
- مهره‌ی سوخته‌‌ست.
دختر با ترس با آخرین جانی که تو تنش مونده بود، سر بلند کرد و با صدایی لرزون گفت:
- نه.. تو رو خدا.. رحم کن.. دیگه.. دیگه..
. .
سرفه‌ی بلندش اجازه‌ی ادامه دادن رو بهش نداد. روی پاشنه کفشم به سمتش چرخیدم و با انزجار نگاهش کردم:
- وقتی که داشتی موبایل‌و می‌دزدیدی باید فکر اینجاشم می‌کردی عزیزم.
با پوزخند از اتاق خارج شدم و صدای گوش‌خراش کلت، هیچ‌ تاثیری روی پلک‌هایم نداشت. دیگه صدای تیر قلبم رو به تپش وا نمی‌داشت. این قدر این صدا رو شنیده بودم که دیگه برام مثل صدای لالایی شده بود؛ لالایی‌ای که قلب و روحم‌ رو التیام می‌بخشید.


➤ پــارت بــازی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mystery، SH A D I و Essence

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,107
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 22 دقیقه
با صدای باز شدن در، چرخیدم. با دیدنش پوزخند زدم و بدون کوچک‌ترین توجه‌ای به اون دختر، به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
- مهره‌ی سوخته‌‌ست.
دختر با ترس با آخرین جانی که تو تنش مونده بود، سر بلند کرد و با صدایی لرزون گفت:
- نه.. تو رو خدا.. رحم کن.. دیگه.. دیگه..
. .
سرفه‌ی بلندش اجازه‌ی ادامه دادن رو بهش نداد. روی پاشنه کفشم به سمتش چرخیدم و با انزجار نگاهش کردم:
- وقتی که داشتی موبایل‌و می‌دزدیدی باید فکر اینجاشم می‌کردی عزیزم.
با پوزخند از اتاق خارج شدم و صدای گوش‌خراش کلت، هیچ‌ تاثیری روی پلک‌هایم نداشت. دیگه صدای تیر قلبم رو به تپش وا نمی‌داشت. این قدر این صدا رو شنیده بودم که دیگه برام مثل صدای لالایی شده بود؛ لالایی‌ای که قلب و روحم‌ رو التیام می‌بخشید.
قطرات خون پاشیده شده روی دیوار سفید، پایین می‌ریخت. صدای این چکیدن خون، از دهن من بود که بیرون می‌اومد. می‌خندیدم و کلت خوش‌دستم رو تحسین می‌کردم. قطبی جدی، سرم رو به لرزه درآورد. نیشِ بازم داخل کشیده شد.
درخشش چشم‌های مرده‌ی دختر، پاهام رو به سمت خودش می‌کشید. نگاهش مثل جسد متعفنش روی زمین افتاده بود. روی دو پا کنارش نشستم. به صورت مشمئزکننده‌ش خیره شدم. این صورت، پنجره‌ای شفاف به سمت ضعف‌های درونی بدنی بود که مثل تمام امثالش، اکسیژن ارزشمند رو با کربن دی‌اکسید معاوضه می‌کرد. آدم‌ها، حتی لایق این سهمیه بی‌نهایت اکسیژن نبودن! اگه به من بود، نفس همه‌شون رو از دم می‌بریدم! دقیقاً مثل این بی‌خاصیت. و این، فقط یه صحنه از حقی بود که من کف دست تمام این آشغال‌ها می‌کوبیدم.
خون غلیظ و تیره، با بوی آهن عمیق و خوشمزه‌ش، محدوده وسیع‌تری رو زیر پاهام تصرف می‌کرد. این بی‌مصرف‌ها تا آخرین لحظه تمنای زنده موندنی بی‌فایده داشتن، و بعد از رسیدن به چیزی که مستحقشن، حتی خون نرم و گرمشون هم برای گرفتن اجازه‌ی زندگی یا در نهایت انتقامی قلقلک‌آور، به سمت من حمله‌ور می‌شد. اگه به من بود، یه خون‌تنی می‌کردم و نمی‌ذاشتم این خون مثل زندگی پوچشون هدر بره، اما، من کار مهم‌تری داشتم.
ایستادم. پام رو حواله‌ی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش کردم. موهای بلند مشکیش، با هایلایت بلوند، از روی چهره‌ش کنار رفت. دهنش از بهت پر شده بود و نگاهش به هوا برخاسته بود، اما من رو پیدا نمی‌کرد. ولی حتی دیگه نمی‌تونست نگاهم کنه، و این نمونه‌ی بارزی از یه حیوون کسالت‌بار بود. گلوله، توی پیشونیش فرو رفته بود و هنوز مغزش رو چنگ می‌زد، تا راه خروج از این جسم به درد نخور و کثیف رو پیدا کنه.
کلتم رو توی کمربندم فرو کردم. روی دختره خم شدم. کت مخمل و قهوه‌ای کوتاهش رو گشتم و توی جیب داخلی سمت راست، کارت شناسایی مختص به مجموعه رو پیدا کردم. این شروع من نبود؛ این بازگشت من بود.


➤ پــارت بــازی

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Mystery و -FãTéMęH-

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,347
امتیاز واکنش
15,932
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 18 ساعت 46 دقیقه
قطرات خون پاشیده شده روی دیوار سفید، پایین می‌ریخت. صدای این چکیدن خون، از دهن من بود که بیرون می‌اومد. می‌خندیدم و کلت خوش‌دستم رو تحسین می‌کردم. قطبی جدی، سرم رو به لرزه درآورد. نیشِ بازم داخل کشیده شد.
درخشش چشم‌های مرده‌ی دختر، پاهام رو به سمت خودش می‌کشید. نگاهش مثل جسد متعفنش روی زمین افتاده بود. روی دو پا کنارش نشستم. به صورت مشمئزکننده‌ش خیره شدم. این صورت، پنجره‌ای شفاف به سمت ضعف‌های درونی بدنی بود که مثل تمام امثالش، اکسیژن ارزشمند رو با کربن دی‌اکسید معاوضه می‌کرد. آدم‌ها، حتی لایق این سهمیه بی‌نهایت اکسیژن نبودن! اگه به من بود، نفس همه‌شون رو از دم می‌بریدم! دقیقاً مثل این بی‌خاصیت. و این، فقط یه صحنه از حقی بود که من کف دست تمام این آشغال‌ها می‌کوبیدم.
خون غلیظ و تیره، با بوی آهن عمیق و خوشمزه‌ش، محدوده وسیع‌تری رو زیر پاهام تصرف می‌کرد. این بی‌مصرف‌ها تا آخرین لحظه تمنای زنده موندنی بی‌فایده داشتن، و بعد از رسیدن به چیزی که مستحقشن، حتی خون نرم و گرمشون هم برای گرفتن اجازه‌ی زندگی یا در نهایت انتقامی قلقلک‌آور، به سمت من حمله‌ور می‌شد. اگه به من بود، یه خون‌تنی می‌کردم و نمی‌ذاشتم این خون مثل زندگی پوچشون هدر بره، اما، من کار مهم‌تری داشتم.
ایستادم. پام رو حواله‌ی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش کردم. موهای بلند مشکیش، با هایلایت بلوند، از روی چهره‌ش کنار رفت. دهنش از بهت پر شده بود و نگاهش به هوا برخاسته بود، اما من رو پیدا نمی‌کرد. ولی حتی دیگه نمی‌تونست نگاهم کنه، و این نمونه‌ی بارزی از یه حیوون کسالت‌بار بود. گلوله، توی پیشونیش فرو رفته بود و هنوز مغزش رو چنگ می‌زد، تا راه خروج از این جسم به درد نخور و کثیف رو پیدا کنه.
کلتم رو توی کمربندم فرو کردم. روی دختره خم شدم. کت مخمل و قهوه‌ای کوتاهش رو گشتم و توی جیب داخلی سمت راست، کارت شناسایی مختص به مجموعه رو پیدا کردم. این شروع من نبود؛ این بازگشت من بود.
***
صدای برخورد توپ تنیس به دیوار و بازگشتش تو دستای من، تو اتاق بزرگ پیچیده بود. عاشق این صدا بودم، عاشق صدایی که تق تق کنه!

روی مبل سفید لم داده بودم و پاهام رو به عرض شونه‌هام باز کرده بودم. به سمت جلو خم شده بودم و با دستام توپ رو می‌گرفتم و پرت می‌کردم.
صدای تق تقی به جز توپ بلند شد. توپ رو با دستام گرفتم، ولی دیگه پرتابش نکردم.
به مبل تکیه دادم و گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و با دیدنش اخمی بین ابروهای مرتبم نشست. بدون اون که زحمتی برای بلند شدن به خودم بدم، گفتم:
- از این ورا!


➤ پــارت بــازی

 
  • تشکر
Reactions: Mystery

SH A D I

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
1/7/24
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
45
امتیاز
13
محل سکونت
وسط جهنم
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تأمل قدمی به سمتم برداشت. برخلاف همیشه جدی بود. چند تار از موهای کوتاه و سرکش مردونه‌ش روی پیشونیش بودن و اون چند تار موی روی پیشونی، عجیب این مرد بی‌باک رو جذاب‌تر کرده بودن. گفته بودم از طعمه‌های جسور خوشم میاد؟ همونا که فکر می‌کنن باهوشن!
با اون قد بلند، کمر باریک مردونه و شونه‌های پهن بالای سرم ایستاد. سرم رو بلند کردم و به نگاه سیاهش خیره شدم. به آرومی سمتم خم شد و چشم‌های من، همراه مشکی‌های دوست داشتنیش به پایین کشیده شد. اون دست‌های پهن با رگ‌های مردونه و جذابش رو از کنار سرم رد کرد و روی پشتی مبل پشت سرم قرار داد. این‌بار چشم‌هاش رو مستقیم به نگاه بیخیالم دوخت.
- داری با من بازی می‌کنی دختر آرمان؟
اخم‌هام از تیکه‌ی آخر حرفش توی هم رفت. صداش توی ذهنم پژواک شد:
- دختر آرمان... دختر آرمان... دختر آرمان... .
نقطه ضعفم دستشه، خوب می‌تازونه. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. دوباره چشم‌هام رو روی نگاهش متمرکز کردم. لبخند معروف و دیوانه‌وارانه‌م رو تکرار کردم و با هیجان نمایشی لـ*ـب زدم:
- اون روز دور، توی باغ سیب رو یادته؟
سرم رو کمی کج کردم و با تهدید ادامه دادم:
- من هیچ‌وقت یادم نرفت.
در همون حالت، با انگشت‌هام لـ*ـب‌های خوش فرم و مردونه‌ش رو نوازش کردم. تیر خلاص رو زدم:
- آخه همون روز دختر آرمان و کشتین!
بی‌توجه به بهتش، خودم رو کمی بالا کشیدم. دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم. پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و از همون فاصله، باز هم به چشم‌های بی‌انعطافش خیره شدم. حصار دست‌هام رو کمی دور گردن مردونه‌ش تنگ کردم. به آرومی لـ*ـب زدم:
- با خون و لاشه‌ی بی‌جونتون، می‌خوام روح دختر آرمان رو زنده کنم.
متقابلا لبخندی زد. مثل من دیوونه بود. با دست‌هاش، دو طرف صورتم رو قاب گرفت. هر نفس که می‌کشیدم، یه سانت بهم نزدیک‌تر می‌شد. لـ*ـب‌هاش روی گونه‌م نشستن. انگار قفل شده بودم. حتی یه آوای کوچیک هم از دهنم خارج نمی‌شد. لـ*ـب‌هاش رو تا امتداد گوشم روی پوست داغ شده‌م کشید. سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد. نبوسید. انگر فقط می‌خواست من رو دیوونه کنه. نفسم توی سـ*ـینه حبس شده بود. بوم! چشم‌هام از ترس و تعجب درشت شدن. نیما ازم فاصله گرفت و لبخند عمیق‌تری تحویلم دادـ
- کارت تمومه دختر آرمان!
برای سومین‌بار گولش رو خوردم. باز هم موفق شد حواسم رو پرت کنه. باز هم زندگیم به دست این مرد به نابودی کشونده شد.


➤ پــارت بــازی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Mystery و -FãTéMęH-

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
تصاویری از گذشته جلوی چشم‌هام به دوران در اومدن. خودش بود، اما جوون‌تر. موهاش اون زمان خیلی کوتاه بود، قدش کوتاه‌تر بود، هیکلش لاغرتر. فقط دوازده سالم بود. دستم رو گرفت و به بهونه‌ی خریدن اون آبنبات با طعم پرتقال، من رو از خونه دور کرد. هنوز کامل از خیابون بیرون نرفته بودیم که صدای مهیب انفجار تنم رو به لرزه انداخت. هنوز هم بعد از اون هم سال دودی که از اون باغ آسمون رو سیاه کرده بود جلوی چشم‌هامه. همه کسم، امیدم، آرزوهام همراه اون باغ آتیش گرفت و توی دوازده سالگی یتیم شدم. هیچ‌کس حاضر نشد مواظب منه دوازده ساله باشم. گذاشتنم توی یه پرورشگاه. بعد از یه مدت، از شدت فشار روحی و روانی، من رو انداختن گوشه‌ی یه تیمارستان قدیمی که توی یه جای پرت و برهوت ساخته شده بود. هر روز کابوس جسدهای سوخته‌ی خانواده‌م رو می‌دیدم. اون‌قدر توی تیمارستان اذیتم کردن که به جنون رسیدم. بعد از هشت سال، یه روز زدم تیمارستان رو آتیش زدم. خودم رو یه مدت گم و گور کردم. بعد برگشتم توی همون تیمارستان. در اتاق به شدت باز شد. صدای برخورد در با دیوار من رو به خودم اورد.


➤ پــارت بــازی

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، -FãTéMęH- و SH A D I
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا