- عضویت
- 1/7/24
- ارسال ها
- 6
- امتیاز واکنش
- 45
- امتیاز
- 13
- محل سکونت
- وسط جهنم
- زمان حضور
- 2 روز 13 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
با همون شیشهی تیز و شکستهی غرورم، زخمیت میکنم نیما! قول میدم!تصاویری از گذشته جلوی چشمهام به دوران در اومدن. خودش بود، اما جوونتر. موهاش اون زمان خیلی کوتاه بود، قدش کوتاهتر بود، هیکلش لاغرتر. فقط دوازده سالم بود. دستم رو گرفت و به بهونهی خریدن اون آبنبات با طعم پرتقال، من رو از خونه دور کرد. هنوز کامل از خیابون بیرون نرفته بودیم که صدای مهیب انفجار تنم رو به لرزه انداخت. هنوز هم بعد از اون هم سال دودی که از اون باغ آسمون رو سیاه کرده بود جلوی چشمهامه. همه کسم، امیدم، آرزوهام همراه اون باغ آتیش گرفت و توی دوازده سالگی یتیم شدم. هیچکس حاضر نشد مواظب منه دوازده ساله باشم. گذاشتنم توی یه پرورشگاه. بعد از یه مدت، از شدت فشار روحی و روانی، من رو انداختن گوشهی یه تیمارستان قدیمی که توی یه جای پرت و برهوت ساخته شده بود. هر روز کابوس جسدهای سوختهی خانوادهم رو میدیدم. اونقدر توی تیمارستان اذیتم کردن که به جنون رسیدم. بعد از هشت سال، یه روز زدم تیمارستان رو آتیش زدم. خودم رو یه مدت گم و گور کردم. بعد برگشتم توی همون تیمارستان. در اتاق به شدت باز شد. صدای برخورد در با دیوار من رو به خودم اورد.
اینبار دیگه خبری از اون لبخند جنون آمیز مورد علاقهم نبود. رو به افراد مسلحی که دور تا دور اتاق رو پر کرده بودن دستهام رو باز کردم و با تمسخر لـ*ـب زدم:
- خوش اومدین.
سرم رو سمت نیمایی که پاهاش رو به عرض شونههاش باز کرده و دست به جیب، با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکنه کج کردم و با ناراحتی نمایشی گفتم:
- چرا نگفتی مهمون داریم؟ من شامی تدارک ندیدم.
با نیشخند برگشتم سمت مامورایی که با اون ماسماسکها سرم رو نشونه گرفته بودن و ادامه دادم:
- اما مطمئن باشید به نحو احسنت ازتون پذیرایی میشه.
یکیشون که جلوتر از بقیه ایستاده بود غرید:
- همکارام اطراف محوطه رو محاصره کردن روح سیاه. به نفعته تسلیم بشی.
➤ پــارت بــازی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com