خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SH A D I

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
1/7/24
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
45
امتیاز
13
محل سکونت
وسط جهنم
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
تصاویری از گذشته جلوی چشم‌هام به دوران در اومدن. خودش بود، اما جوون‌تر. موهاش اون زمان خیلی کوتاه بود، قدش کوتاه‌تر بود، هیکلش لاغرتر. فقط دوازده سالم بود. دستم رو گرفت و به بهونه‌ی خریدن اون آبنبات با طعم پرتقال، من رو از خونه دور کرد. هنوز کامل از خیابون بیرون نرفته بودیم که صدای مهیب انفجار تنم رو به لرزه انداخت. هنوز هم بعد از اون هم سال دودی که از اون باغ آسمون رو سیاه کرده بود جلوی چشم‌هامه. همه کسم، امیدم، آرزوهام همراه اون باغ آتیش گرفت و توی دوازده سالگی یتیم شدم. هیچ‌کس حاضر نشد مواظب منه دوازده ساله باشم. گذاشتنم توی یه پرورشگاه. بعد از یه مدت، از شدت فشار روحی و روانی، من رو انداختن گوشه‌ی یه تیمارستان قدیمی که توی یه جای پرت و برهوت ساخته شده بود. هر روز کابوس جسدهای سوخته‌ی خانواده‌م رو می‌دیدم. اون‌قدر توی تیمارستان اذیتم کردن که به جنون رسیدم. بعد از هشت سال، یه روز زدم تیمارستان رو آتیش زدم. خودم رو یه مدت گم و گور کردم. بعد برگشتم توی همون تیمارستان. در اتاق به شدت باز شد. صدای برخورد در با دیوار من رو به خودم اورد.
با همون شیشه‌ی تیز و شکسته‌ی غرورم، زخمیت می‌کنم نیما! قول می‌دم!
این‌بار دیگه خبری از اون لبخند جنون آمیز مورد علاقه‌م نبود. رو به افراد مسلحی که دور تا دور اتاق رو پر کرده بودن دست‌هام رو باز کردم و با تمسخر لـ*ـب زدم:
- خوش اومدین.
سرم رو سمت نیمایی که پاهاش رو به عرض شونه‌هاش باز کرده و دست به جیب، با لبخندی پیروزمندانه نگاهم می‌کنه کج کردم و با ناراحتی نمایشی گفتم:
- چرا نگفتی مهمون داریم؟ من شامی تدارک ندیدم.
با نیشخند برگشتم سمت مامورایی که با اون ماسماسک‌ها سرم رو نشونه گرفته بودن و ادامه دادم:
- اما مطمئن باشید به نحو احسنت ازتون پذیرایی میشه.
یکیشون که جلوتر از بقیه ایستاده بود غرید:
- هم‌کارام اطراف محوطه رو محاصره کردن روح سیاه. به نفعته تسلیم بشی.


➤ پــارت بــازی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn و -FãTéMęH-

مبینا زارع

منتقد آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
604
امتیاز
158
زمان حضور
6 روز 23 ساعت 27 دقیقه
با همون شیشه‌ی تیز و شکسته‌ی غرورم، زخمیت می‌کنم نیما! قول می‌دم!
این‌بار دیگه خبری از اون لبخند جنون آمیز مورد علاقه‌م نبود. رو به افراد مسلحی که دور تا دور اتاق رو پر کرده بودن دست‌هام رو باز کردم و با تمسخر لـ*ـب زدم:
- خوش اومدین.
سرم رو سمت نیمایی که پاهاش رو به عرض شونه‌هاش باز کرده و دست به جیب، با لبخندی پیروزمندانه نگاهم می‌کنه کج کردم و با ناراحتی نمایشی گفتم:
- چرا نگفتی مهمون داریم؟ من شامی تدارک ندیدم.
با نیشخند برگشتم سمت مامورایی که با اون ماسماسک‌ها سرم رو نشونه گرفته بودن و ادامه دادم:
- اما مطمئن باشید به نحو احسنت ازتون پذیرایی میشه.
یکیشون که جلوتر از بقیه ایستاده بود غرید:
- هم‌کارام اطراف محوطه رو محاصره کردن روح سیاه. به نفعته تسلیم بشی.
نگام رو به نیما دوختم. نیمایی که در سرش پیروزی‌اش رو جشن گرفته بود.
کار زیادی نداشتم. فقط کافی بود کمی وقت بخرم.
- سیزده مرداد نود و هشت. یادته که؟
نگاهش پر از بهت و حیرت شد.
- فکر می‌کنی بچت چطوری مرد؟
همچون گاوی وحشی دود از دماغش بلند می‌شد اما شوکه‌تر از آن بود که دست به قتلم بزند.
- واقعا فکر می‌کنی به سینا کوچولوی خوشگلت با اون چشای معصوم یه ماشین زده و تمام؟
و پشت بلندش قهقهه‌ای بلند سر دادم. احمق‌تر از آن بود که بفهمد کسی که کودکی‌اش به خاطر بزرگتر‌ها به فنا رفته هیچگاه بچه‌ها را بازیچه دنیای پلید بزرگتر‌ها نمی‌کند. اما به هر حال خوب بود که با زجر بمیرد.
رگ‌های برجسته‌اش بدن سرخ رنگش را در نشان دادن خشمش همراهی می‌کرد. صدای غرش زیر لـ*ـبش لبخندی از سر لـ*ـذت مهمان لـ*ـب‌هایم کرد:
- می‌کشمت تینا.
اما به ثانیه نکشید که تمام ماموران قلابی‌اش اسلحه را به سمت نیمای شوکه برگردوند:
- هی، چیکار میکنید احمقا!
قهقهه‌ام بلندتر شد:
- همشونو خریده بودم.
با لبخندی ملیح و با لـ*ـذت گفتم:
- مثل همیشه بازی رو باختی آقای اسحاقی.
و بلافاصله کلت خوش‌دستم را که صدا خفه‌کنی بر آن نصب شده بود برداشتم و یک گوله در آن مغز بی خاصیتش فرو کردم.


➤ پــارت بــازی

 
  • عالی
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH- و SH A D I
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا