مشاعره با اشعار مولانا

کوثر پورخضر · 16/10/20

*KhatKhati* گفت:
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

داند او کو نیکبخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق ز آدم است

*KhatKhati* · 16/10/20

کوثر پورخضر گفت:
داند او کو نیکبخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق ز آدم است

تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم سرخوش دیدار آمدم

moh@mad · 17/10/20

*KhatKhati* گفت:
تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم سرخوش دیدار آمدم

من بنده آن کسم که بی ماش خوشست
جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست
گویند وفای او چه لـ*ـذت دارد
زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست

کوثر پورخضر · 17/10/20

moh@mad گفت:
من بنده آن کسم که بی ماش خوشست
جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست
گویند وفای او چه لـ*ـذت دارد
زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست

تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب شب فروز

moh@mad · 17/10/20

کوثر پورخضر گفت:
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب شب فروز

زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شب

کوثر پورخضر · 17/10/20

moh@mad گفت:
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شب

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

moh@mad · 17/10/20

کوثر پورخضر گفت:
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

دو کاشانه ا‌ست در عالم
یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق
از این هر دو به در باشد

*KhatKhati* · 17/10/20

moh@mad گفت:
دو کاشانه ا‌ست در عالم
یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق
از این هر دو به در باشد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

کوثر پورخضر · 17/10/20

*KhatKhati* گفت:
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

*KhatKhati* · 17/10/20

کوثر پورخضر گفت:
دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی