...بود. سپس اندوہ او، لـ*ـذت من بود. کم کم با تملق و چاپلوسی او را از تنهایی در می آوردم. به او هدایایی از نخهای نقره ای و زلم زیمبوهای براق میدادم. تا اینکه او تقريبا فراموش می کرد که تنها مانده است و خود را در اختیار دوستی و مصاحبتی قرار می داد که من به او اهدا می کردم.
☆سیزدهمین_قصه
#داین_سترفیلد