ابرهای پنبهای زیر نور درخشان قصر، گویی پشتشان چراغی روشن مانده و ستارهها با تراکم بالا، لا به لای آنها خودی نشان میدادند.
لاریسا با شگفتی زمزمه میکند:
- شگفتانگیزه!
هامان دست دور شانهی او انداخته و او را به خود نزدیک میکند. لاریسا سر بر بازوی او تکیه میدهد و لبخند میزند و از آن سکوت و...