در را هل داده و داخل میرود. مادرش در حال جمع کردن لحافهای سفید است. به روی لاریسا لبخند میزند و لحاف تا شده را، گوشهی اتاق میگذارد.
لاریسا اخم کمرنگی میان ابروهایش مینشیند و میگوید:
- چرا از جات بلند شدی آخه؟
ریتا به سمتش آمده و دستش را میان دستانش میگیرد:
- من خوبم عزیزم.
لاریسا نامطمئن...